مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٣٨٥

یه بار تو درمونگاه از پدر یه بچه اى پرسیدیم شما و خانمتون با هم فامیلین؟(واسه تشخیص بعضى بیمارى ها پرسیدن این واجبه) اونم گفت بله.گفتیم خب چه نسبتى دارین؟گفت خانوممه دیگه:))

رو لب همه لبخند نشست:)

بخش اطفال گذروندیم. نى نى هاى کوچولو دیدیم.متاسفانه یه نى نى بود که مادرش معتاد بود و قرار بود بفرستنش بهزیستى.یه نى نى هم بود که مریض بود و چندین هفته بود که حتى مامانش نیومده بود بهش سر بزنه. اما نى نى هایى هم دیدیم با ماماناى مهربون که دلشون بند دل نى نى بود:)

امروز به بعد تموم شدن تحصیلم فکر کردم.این که چقدر برنامه دارم و چقدر سخته.این که دور شدن از کسایى که هفت سال کنارشون نفس کشیدى چقدر سخته.که چقدر دلم تنگ مى شه واسه سارا، واسه خیابون ولیعصر، واسه پارک ملت، واسه دانشگاه و بیمارستان و استادا و همه. و دلم گرفت. فکر کردم کاش نگذره.کاش زود تموم نشه.کاش زود پیر نشم:(

٣٨٤

گاهى فکر مى کنم، این که پیش کسایى که باید، نباشى زندگى رو بى معنى مى کنه.اما مگه یه عالم از این کاراى ناخواسته نمى کنیم تو این دنیا؟واسه خودمون, واسه خودخواهیامون، حس جاه طلبیمون، حتى گاهى واسه راحتى همونا که دوسشون داریم. اما مگه چن روزه دنیا؟

همه ى این حس ها، تو شرایط مختلف، معنیاى مختلفى دارن.همیشه بد نیستن، همیشه هم خوب نه.

٣٨٣

از سینِ صبحگاهى به سینِ سرکشِ شبگاهى!

لطفااا زودتر بخواب.به خدا من الان نیازمند یک ذره خواب هستم.فکر نکن خوبه بیدار بمونى.همیشه به من فکر کن و هرچه زودتر بگیر بخواب!

٣٨٢

تجربه نشون داده که نوشتن آرومم مى کنه.و الان که مى نویسم حدودا بیست دقیقه ست که قلبم رو تو دهنم دارم حس مى کنم، بدون هیچ دلیلى.٢٠٠ بار نفس عمیق کشیدم اما هنوز همون جوریه.

به هر صدایى هم هرچند کوچیک حسساسیت پیدا کردم.

نمى دونم چِم شد یهو.

باید بخوابم.

فردا کلى کلاس دارم.

این رشته آخر مى کشه منو.......و بله! نقطه هاى زیاد.هنوز خیلى جاى خالى هست....

٣٨١

غصه خوردن راحته، گریه کردن هم راحته.چیزى که سخته بزرگ شدن با اتفاقاى زندگیه.دکتر راست مى گه.به هر حال که باید باهاش رو به رو بشم.حتى اگه بد باشه، یا خوب.هرچى زودتر بهتره.

تو پزشکى به ما یاد مى دن که مریضا رو به صورت یه پکیج اطلاعات ببینیم.مجموع اتفاقاتى که باعث شده بیمار به ما مراجعه کنه، اتفاقاتى که قبلا افتاده و حتى اتفاقاتى که واسه خونواده ش افتاده.یاد مى گیریم که تمام بیمارى هاى مریضمون رو کنار هم نگاه کنیم، اگه دارو مى دیم حواسمون به بقیه دارو ها هم باشه، یا اگه قراره براش کارى انجام بدیم ضررش بیشتر از سودش نباشه.هر روز و هر روز برامون تکرار مى کنن که چقدر سابقه ى بیمارى هاى مریض مهمه.که حال الانش چقدر مهمه، حواسمون باشه اورژانس هست یا نه، حواسمون باشه مریض داروها رو درست مصرف کنه، آموزش بدیم که مصرف به موقع داروها چقدر مهمه، یاد بگیریم چجورى باهاشون برخورد کنیم که دردشون بیشتر نشه.

استادا گفتن و گفتن و گفتن.اما با همه ى اینا، یه آدمى مثل من، همه ى شواهد رو مى ذاره کنار، و حتى یه آزمایش ساده رو هم نمى ره بده.از این ضعف خودم متنفرم.باید بزرگ شم.از همه ى چیزایى هم که مى دونم متنفرم.از این که چقدر احتمالش بالاس اونى که نمى خوام باشه هم متنفرم.از این که یکى دیگه بشینه راضیم کنه به این که برم ام ار اى بدم هم.از اون بیست دقیقه هم همین طور، از این که مجبورم به مامان و بابا بگم که پولش رو بگیرم هم متنفرم.از این که ذره اى نگرانم بشن متنفرم.

و در نهایت یاد گرفتم، که ما هر کدوم داریم یه جور بزرگ مى شیم.مهم اینه که نفس عمیق بکشیم و آروم باشیم.مهم اینه که چشامونو ببندیم و فکر کنیم همه چیز همین قدر الکیه.