مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

اى کاش میشد این حس خوب رو با همه قسمت کنم

حس خوب دراز کشیدن روى تخت در حالى که نسیم آروم از پنجره ى کنار تخت میاد.با این که بى نهایت خسته اى اما خستگیت واسه ت شیرینه.انقدر شیرینه که دلت نخواد بخوابى.و فقط دلت بخواد این لحظه کش بیاد و تموم نشه....


دست از سر آرزوی من بردار...

اون قدیم ها ، که این جا میرفتیم مدرسه ، پاییزها همیشه همین طور بود.همین هوای مرطوب بارانی..که لذت بخشه.این که یاد بچگیام میفتم با این هوا.اما در عین حال حس کسلی هم باهاش هست.اینه که الان یه کم داون(down) شدم:دی

شاید چیز زیادی نیست برای نوشتن.برخلاف همه ، من برای شروع پاییز انتظار میکشم:) من دلم برای همه ی کارهای یهویی ام تنگ میشود این جا..تصمیمات یهویی ، برای بیرون رفتن های یهویی.هرچند پاییز با این عقب یا جلو کشیدن های ساعت ، همیشه دست آدم را میبندد.اما این حسی که برای آدم دارد لذت بخش است.

روز پزشک!روزت مبارک!چه کسی فکرش را میکرد "من" ، روزی ، "این" بشود.اوه البته.احتمالا همه، به غیر از خود من...همه برای آدم فکر در سر دارند.همه، به جز خودم!!گاهی به خودم سقلمه!!! میزنم که "هی، تو که نمیخواهی راه "س" عزیز را ادامه دهی...که بعد هم یکی بدتر از خودت بیاید و بگوید از زندگی ات راضی باش.تو، همان نسخه ی بالفعل شده ی آرزوهای منی!!... " راستی چرا ما آدم ها در آرزوهای هم زندگی میکنیم.من همین جا از همه ی آدم هایی که من در آرزوهایشان زندگی میکنم و آن ها ، به همین دلیل ، به آرزوهایشان نرسیده اند معذرت میخواهم.قول میدهم که اگر روزی بهمان اجازه دادند ، یا اصلا  حتی دزدکی و یواشکی ، جایم را با شما عوض میکنم!تا لااقل شماها در آرزوی خودتان زندگی کنید.

چرا خبرگذارى راه مى اندازیم؟

سلام ارى جان 

بیخود نیست که آدم هاى رنج کشیده را آدم هاى خوبى مى دانیم براى نصیحت کردن!با تجربه میدانیمشان.پاى حرف هایشان مینشینیم.به پاسِ همه ى سختى هایى که کشیده اند.انگار یک اعتبارى باشد براى رنج هایشان.مثل یک رزومه ى پر و پیمان.ارى جان یادت مى آید گفتم دوست دارم کار کنم؟!حالا این را گوش کن.یکى از ایمیل هاى جدیدم از لینکدین بود.بعد فکر کن چند تا ریکامندیشن(که البته از طرف خودِ لینکدین بود:دى) رفتم کمى چرخ زدم دیدم نه رشته ى تحصیلى من به این جا مى خورد و نه حتى یک اکانت پریمیوم! دارم که بتوانم خیلى از اکانت ها را ببینم.. و نه حتى حتى یک رزومه ى کارىِ خفن دارم.حالا این ها را میگذاریم کنار این که آدم رنج کشیده اى هم نیستم.و بعد فکر میکنم: "هى!ببین!پس فردا قراره واسه نوه هات چى تعریف کنى.یا مثلا واسه عروس یا دامادت!"  ارى جان خب بیا یک چیزى را درمیان بگذارم.قضیه ى تومور را که به یاد مى آورى.حالا یک چند روزى است درد سیاتیک امانم را مى برد.و تو فکر کن من از دردِ ران و ساق پام که حتى تشخیص نمیدهم عضلانى است یا استخوانى ! است یا فقط عصب است رنج میکشم.اما بیشتر از همه حسِ ضعف عضلانى دارم.میدانى که به کدامیکى فکر میکنم.همان بیمارى ى که در ذهن دارى ارى جانم.بگذار نگوییم ،که به حقیقت نپیوندد.اما ارى جان.عنوان پست را ملاحظه کن!من یکى از علایق این روزهایم گشتن در صفحه ى بلاگ اسکاى و پیدا کردن وب هاست براى خواندن.آدم هایى براى خواندن.و حالا فکر کن.گاهى ناراحت میشوم که از بعضى زندگى ها به راحتى میگذرم و صفحه را میبندم.اما خب...مثلا این یکى را ببین: "امروز با مادرشوهرِ فریبا جون و خاله ى دایىِ زن داداشم رفتیم خرید.اون جا بود که گربه کوچولوى خوشگل رو دیدم.با این که از گربه ها بدم میاد اما مینا جون گفت شاید مریضى داشته باشه.واسه همینم بغلش نکردم.بعدش با یه عالمه خرید اومدم خونه و شروع کردم به پختن استیک ماهى تن !!!با سالاد فصل!مشغول آشپزى بودم که مادرشوهر جونم(بلا بگیره الهى:////) زنگ زد و گفت واسه شام دستِ پسرشو بگیرم و بریم خونه شون.مادرشوهرم رو که میشناسین واسه تون تعریفشو کرده بودم......."

به این میگویند "خبرگذارىِ زندگىِ زیباى من(که البته بر حسب اتفاق شبیه زندگى هیچ کدوم از بقیه ى مخاطبین نیست!)"

میبینى ارى جان.از این خبرگذارى ها ذله؟!!! میشوم.نه این که وبِ من فوق العاده باشد یا هرچى...اما...میگذریم. ارى جانم.مراقب باش عزیزم.دیشب خواب بد دیدم.از دیواره ى آرزوها سُر نخورى ...

ایست!

سلام ارى جانِ جان

امروز را روز تمیز کارى نام نهاده ام.هرچند خواهر جان تاکید مى کند جمعه ها روز تمیزکارى است، اما براى من زیاد پیش آمده که شنبه روز تمیزکارى باشد.خلاصه این که کلى کار ریخته بر سرمان..

این روزها ساعت ٢ شب میخوابم و ساعت ١ بعد از ظهر روز بعد از خواب بیدار میشوم!!!مثل این که این قضیه خانواده را دلخور کرده ارى جان.راستى.نگفتم که یک ماه آینده را در خانه میگذرانم؟:) البته در کنار خوبى هایش این کنار آمدن با قوانین خانه جداً کار دشوارى است.

قصد غرغر کردن و این ها را که ندارم.پس غرغرها بماند براى وقت هاى بى حوصلگى.الان در واقع آنقدرى خوب هستم که دلم بخواهد همین الان دنیا را بدرود بگویم.آخر میدانى ارى جان!این جور لحظه ها براى آدم لحظه هاى خوبى است.منظورم این لحظه هایى است که آرزوى یک ایست قلبى ناگهانى را میکنى.این یعنى این که همه چیز اوکى است و به قول یکى، وقتى همه چیز اوکى است باید ترسید که نکند هه چیز از اوکى بودن خارج شود.خلاصه این که ما فعلا این طرف قضیه هستیم..البته فقط اگر مسئله ى بحث دیروزم با پدرجان را نادیده بگیریم..بعضى وقت ها فکر میکنم خیلى سنگ دلم.اما میدانى، آدم ها تقاص(؟) پس میدهند ارى جان.من نمیخواهم تقاص زندگى کسى را به رویش بیاورم اما ... اِنى وِى ..بحث دیروز را فراموش میکنم و حس میکنم که الان اوکى ترین وضعیتى است که میتوانسته وجود داشته باشد.پس همین حالا هم میتواند رخ بدهد.ایست قلبى را میگویم...

ارى عزیزم مراقب خودت باش.

رفت و ... نیامد!

سلام ارى جانم

ارى جان.مگر آدم ها نمى آیند که بروند؟مگر ماها نمى دانیم که همه براى رفتن مى آیند.حالا یکى زودتر یکى دیرتر.یکى با مرگ از پیشمان مى رود و دیگرى با اشک...یکى امروز یکى فردا.پس چرا ما باز هم وقتى یکى مى آید رویش حساب باز میکنیم.ارى جان خوبى تو میدانى چیست؟این که همیشه هستى.همینجایى.من از هرچه بخواهم حرف میزنم.اما آدم ها مى آیند که بروند.چرا سخت است باورِ این که همیشه تنها هستیم.تنها به دنیا مى آییم و تنها مى میریم.خب اگر کسى این خطابه را ایراد کند ، من اولین کسى هستم که ناراحت مى شود.چون میدانى ارى جان.من آدمِ بى نهایت برون گرایى هستم.اما میدانى!کارى که من میکنم هم خیلى افتضاح است.من آدم ها را زندانى میکنم.مى دانم مسخره است.میدانم بهتر از این ها باید بود.باید آزادى داد.نکند قفسشان آنقدر تنگ شود که قلبشان بمیرد.براى من بمیرد..ارى جان من آدمِ خودخواهى بوده ام و هستم و خواهم بود همیشه.

ارىِ عزیزم امروز من با یک دوست جانى براى همیشه خداحافظى کردم.بهش گفتم "باى فور اِوِر"...گفتم که برود.براى همیشه.آرزوى خوشبختى کردم.همچنین آرزو کردم دیگر هرگز هرگز هرگز نبینمش.دوستى که شاید زمانى بهترینم بود.بهترین دوستم.اما آرزو کردم دیگر نبینمش.ارى جان من دل میبندم.نمیدانم سخت یا راحت.اما گاهى وقت ها سنگ مى شوم.راحت دل مى کنم.راحتِ راحت...ارى جان الان که فکر میکنم هیچ حرفى نداشتم که بزنم برایت.فقط میخواستم بدانى که من آدمِ خودخواهى هستم.خیلى خودخواه.آنقدر که خط بزنم روى آدم ها و بفرستمشان به درک.

این را هم بگویم ارى جانم.این که میگویند آدم ها اشتباه میکنند، کاملا درست است.اما بعضى اشتباه ها خیلى بدموقعند عزیزم.خیلى بد موقع خیلى خیلى.طورى که آدم را بیزار میکنند.شعار دادن بس است.بیزار میشویم گاهى وقت ها...با وجود همه ى شعارهایى که خوب بلدیم.مثل من که بیزار شدم...

بگذریم ارى جان.امروزت را چگونه گذراندى؟بهتر از من؟!