-
چقدر بیچاره تر شدیم رفیق
30 بهمن 1402 12:26
اخرین بارهایی که اینجا پست نوشتم چقدر با الانم فرق داره. کی فکرشو میکرد سرنوشت من اینطوری باشه؟ این روزا فقط تو وب بلاگفام مینویسم. انقدر اونجا غر زدم که دیگه روم نمیشه:)) تقریبا هیچی مثل قبل نیست به جز افسردگی که هنوز هست و داره خفه م میکنه. راستی هنوز هم سولمیتم رو پیدا نکردم. گاهی فکر میکنم احتمالش هست که من هیچ...
-
.
24 مرداد 1401 08:41
کاش بدونم کى به وبلاگم سر میزنه که هى بازدیداش زیاد میشه. عجیبه
-
پاسخ به یک ...
18 اسفند 1400 00:29
داشتم فکر میکردم اگر پست قبلى رو به مقدار کافى دوباره پست کنم اون ادمى که شبیهمه من رو پیدا میکنه و تو این خیالات غرق بودم که یکى کامنت داد خب فهمیدیم پزشکى بابا کصخل من نیازى ندارم بیام بگم پزشکم که خودمو ببرم بالا من دوست داشتم از یه روش خیلى ساده سولمیتم رو پیدا کنم همین تو خودتو حقیر میدونى رو من پروجکتش نکن
-
soulmate
18 اسفند 1400 00:18
براى پیدا کردن سولمیتتون، یعنى اون ادمى که براى شما ساخته شده، باید اول خودتون رو بشناسید. باید اول خودمون رو بشناسیم. باید شرایطمون مثل هم باشه من پزشکم. اونم باشه. من به برنامه نویسى علاقه دارم. اونم داشته باشه. من یه کمى دیوونه م اونم باشه. سیگار بکشه. گل بکشه. باید ارزوهاشون بزرگ باشه. مثل من. باید اونم دنبال من...
-
اورى ور
2 اسفند 1400 11:46
یه وقتایى حسم اینه که من میتونم هرکسى و هرچیزى رو دوست داشته باشم. و این ترسناکه. چون انتخاب کردن سخته. انتخاب کردن یه اعتماد به نفسى میخواد. باید اول اولش به خودت و ارزش هات اعتماد کنى، بعد بر اساس ارزش هات کسى رو انتخاب کنى. و بعد پاش بمونى. دنیا بالا بره و پایین بیاد انتخابت اون باشه. دوست داشتم اینطورى باشم همیشه....
-
اصالت زندگى
26 بهمن 1400 19:03
وقتایى که نزدیک تغییر فصل هاى کوچیک کوچیک زندگیم میشه، تمایلم برا انجام دادن بعضى روتین ها زیاد میشه. منظورم از روتین ها، یه سرى کاراییه که دوس دارم و هى به دلایل مختلف منظم انجام نمیشن. منظورم از تغییر فصل کوچیک هم مثلا سفر به سرزمین مادریه. با این که باید برام لذت بخش باشه، اما یه اینرسى دارم که بعضى وقتا باعث میشه...
-
چیزایى که دوست داشتم
25 بهمن 1400 16:15
همیشه دوست داشتم کلى مخاطب داشته باشم و از فکرام بنویسم. چه فکرایى؟ نمیدونم خیلى حافظه م افتضاحه یادمه قبل اینجا یه وبلاگ دیگه داشتم تو بلاگفا. اما ادرسشو اصلا یادم نیست. دوست دارم چند تا از دوستاى قدیمى رو پیدا کنم. مثل مهتاب:)
-
-/-
30 آبان 1398 12:17
یه کتاب رو بردارید، همه ورقاشو به هم بریزید و دوباره بدون هیچ نظمى بذارید کنار هم تا بشه یه کتاب جدید. از نظر کلى کتاب همون کتابه، اما باز هم از نظر کلى کتاب از زمین تا آسمون تغییر کرده. اتفاقایى که تو یه سال اخیر افتاده برام حکم چنین تغییرى رو داشته. هنوز خودم هم منِ جدیدمو درست نمیشناسم. میدونم هنوز همونم، اما با یه...
-
این روزا
28 آبان 1398 19:12
خوشحال میشم برام بگین این روزا که نت نیست روزاتونو چجورى میگذرونین همیشه تصورم این بود که وابستگیم به گوشى در حدیه که قابل کنترله. الان که نت قطع شده باز هم همین حسو دارم. تمام غمم بابت اینه که هیچ کدوم از پادکستامو نمیتونم گوش بدم. و این واسه پیشرفتى که میخواستم بهش برسم خیلى بده. دارم میفهمم من از نت جز گاهى سرچ...
-
٣٩١
30 مهر 1397 07:54
-
٣٩٠
18 مرداد 1397 00:33
اگه میشد ما دخترا هم بتونیم پیشنهاد بدیم قطعا بهش پیشنهاد میدادم همینقدر ایمپالسیو فقط با یک ملاقات چند دقیقه اى فوضولیش هم قطعا به کسى نیومده بود در اون صورت:)
-
٣٨٩
31 اردیبهشت 1397 01:39
-
٣٨٨
15 فروردین 1397 15:34
بعضى حقیقت ها رو نباید با صداى بلند گفت چون خیلى واقعى میشن و واقعیت ها ترسناکن
-
٣٨٧
26 اسفند 1396 12:33
کلاس دوم دبستان شیفت بعدازظهر بودم، باران تندی میبارید،آن روز صبح یک چتر هفت رنگ خریده بودم،وقتی به مدرسه رفتم دلم میخواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم اما زنگ خورد. هر عقل سالمی تشخیص میداد که کلاس درس واجبتر از بازی زیر باران است. یادم نیست آن روز آموزگارم چه درسی به من آموخت، اما دلم هنوز زیر همان...
-
٣٨٦
18 اسفند 1396 02:05
-
٣٨٥
17 اسفند 1396 22:45
یه بار تو درمونگاه از پدر یه بچه اى پرسیدیم شما و خانمتون با هم فامیلین؟(واسه تشخیص بعضى بیمارى ها پرسیدن این واجبه) اونم گفت بله.گفتیم خب چه نسبتى دارین؟گفت خانوممه دیگه:)) رو لب همه لبخند نشست:) بخش اطفال گذروندیم. نى نى هاى کوچولو دیدیم.متاسفانه یه نى نى بود که مادرش معتاد بود و قرار بود بفرستنش بهزیستى.یه نى نى هم...
-
٣٨٤
16 دی 1396 06:48
گاهى فکر مى کنم، این که پیش کسایى که باید، نباشى زندگى رو بى معنى مى کنه.اما مگه یه عالم از این کاراى ناخواسته نمى کنیم تو این دنیا؟واسه خودمون, واسه خودخواهیامون، حس جاه طلبیمون، حتى گاهى واسه راحتى همونا که دوسشون داریم. اما مگه چن روزه دنیا؟ همه ى این حس ها، تو شرایط مختلف، معنیاى مختلفى دارن.همیشه بد نیستن، همیشه...
-
٣٨٣
29 آذر 1396 06:50
از سینِ صبحگاهى به سینِ سرکشِ شبگاهى! لطفااا زودتر بخواب.به خدا من الان نیازمند یک ذره خواب هستم.فکر نکن خوبه بیدار بمونى.همیشه به من فکر کن و هرچه زودتر بگیر بخواب!
-
٣٨٢
29 آذر 1396 02:25
تجربه نشون داده که نوشتن آرومم مى کنه.و الان که مى نویسم حدودا بیست دقیقه ست که قلبم رو تو دهنم دارم حس مى کنم، بدون هیچ دلیلى.٢٠٠ بار نفس عمیق کشیدم اما هنوز همون جوریه. به هر صدایى هم هرچند کوچیک حسساسیت پیدا کردم. نمى دونم چِم شد یهو. باید بخوابم. فردا کلى کلاس دارم. این رشته آخر مى کشه منو.......و بله! نقطه هاى...
-
٣٨١
26 آذر 1396 15:25
غصه خوردن راحته، گریه کردن هم راحته.چیزى که سخته بزرگ شدن با اتفاقاى زندگیه.دکتر راست مى گه.به هر حال که باید باهاش رو به رو بشم.حتى اگه بد باشه، یا خوب.هرچى زودتر بهتره. تو پزشکى به ما یاد مى دن که مریضا رو به صورت یه پکیج اطلاعات ببینیم.مجموع اتفاقاتى که باعث شده بیمار به ما مراجعه کنه، اتفاقاتى که قبلا افتاده و حتى...
-
٣٨٠
24 آذر 1396 02:11
از کلیشه متنفرم. اما چقدر خندیدنت خوبه وقتى که بعد از مدت ها حس مى کنم دارى سختیا رو پشت سر میذارى و به خودت میاى.با خنده ت قند تو دل من آب شد.خدا مراقب دل مامان و بابا و خودت باشه، که خودش شاهده چقدر همه تون واسه م عزیزین.کاش مى شد به خودت بگم چقدر خوبه که قوى مى بینمت.کاش این روزا تموم بشه و باز بشى همون دوست...
-
٣٧٩
11 آذر 1396 02:31
به این تصویراى سى تى که نگاه مى کنم ناخودآگاه ذوق مى کنم.فقط این که حتى دیدنش هم جالبه. بعد از مدت ها بیکار شدم و با این که از بیکاریم هم راضى نیستم اما حداقلش اینه که استرس ندارم:) ع به خاطر میم ناراحته.منم نمى دونم از چى غم دارم واقعا، اما ناراحتم! ویروسى بسیار لعنتى هم افتاده به جونم و سیستمم رو ریخته به هم کلا. تا...
-
٣٧٨
4 آبان 1396 07:54
یه جورِ خاصى از ترس هست، که فقط یه وقتاى خاصى دچارش مى شم.مثلا وقتى یه نفر هوار مى کشه سر یه نفر دیگه، یا وقتى یه آدمى بى دلیل عصبانى مى شه ازم، یا وقتى احساس مى کنم راننده تاکسى داره عجیب رفتار مى کنه و دستم رو سریع مى برم سمت اسپرى داخل کیفم.دقیقا یه نوعِ خاصى از ترسه که مثل خوره مى مونه.یه مدتى حداقل هست باهام.تا...
-
٣٧٧
16 مهر 1396 22:27
من از تنهایى مى ترسیدم.از تنها زندگى کردن.اما الان دارم یاد مى گیرم با خودم خوش بگذرونم.به کاراى عقب افتاده برسم.باید یاد بگیرم حسِ خوب رو از خودم بگیرم نه از بقیه.این جورى نبودنشون هم ناراحتم نمى کنه.انتظاراتم هم میاد پایین.اما در عین حال، بر خلاف همه ى تلاش هام دلم مى خواد با یکى حرف بزنم!اصلا از هر درى! احساس خلأ...
-
٣٧٦
14 مهر 1396 05:15
هزاااار بارررر منتظر این آدما نموووون خب عزیزِ من تقصیر هیچ کس نیس دیگه تقصیرِ خودته! دلم مى خواد بمیرم و نرم به این تفریحِ اجبارىِ لعنتى حوصله ى هیچ کدومشون هم ندارم اصلا
-
٣٧٥
11 مهر 1396 12:56
مى خواستم تو وضعیت بهترى اینو بنویسم.اما.. مى دونى بهش چى گفتم؟؟گفتم وقتى به یکى زیاد بگى که دوسش دارى، اون آدم مى ترسه!و اینو در حالى گفتم که هیچ راهى براى گفتنش به ذهنم نرسید. همیشه وقتى این جوکایى رو که راجع به دوست داشتنه مى خونم، با خودم فکر مى کنم واقعا اینا مى دونن چى مى گن؟این که وقتى به کسى بگى دوسش دارى اون...
-
٣٧٤
11 مهر 1396 12:15
دلم مى خواد زنگ بزنم حال مامانم رو بپرسم.دلم واسه شون تنگ شده.واسه حضورشون، و صداشون.دلم واسه شون تنگ شده اما این غمِ بدى نیس.به نظرم طول مى کشه تا آدم بفهمه واقعا چى مى خواد از زندگیش.و تنها چیزى که من فهمیدم تا الان، اینه که اگه کنارشون باشم مى تونم تا حد مرگ تلاش کنم واسه چیزى که مى خوام.اما وقتایى که نیستن، مثل...
-
٣٧٣
11 مهر 1396 01:14
کسى نیس؟بشینیم گریه کنیم با هم؟:)) یه حقیقتى رو مى دونین؟! من اگه خوشحال باشم نمیام وبم:) یه آهنگ ترکى گذاشتم.غم انگیزه:) شما وقتى بفهمین با یکى دیگه کمترین تفاهمى ندارین چیکار مى کنین؟طبیعتا مشخصه:) دلم مى خواد به هیچى فکر نکنم.بعضى وقتا چشامون رو رو همه چى مى بندیم:) بعد که باز مى کنیم مى بینیم خیلى چیزا هست که...
-
٣٧٢
10 مهر 1396 15:52
تو یه مقاله خوندم که وقتى تو دور باطل ناراحتى افتادین سریع سعى کنید ازش بیاید بیرون.آهنگ رو عوض کنین، محیط رو، یا حتى این که یه کار کوچیکى که خیلى وقت بود عقب انداخته بودین رو انجام بدین:) ما آدم هاى بدِ متوقع:)) آخرین کسى که مى فهمه داره مى ره منم.داره چن روز مى ره از تهران.واسه ى اون آدم.در حالى که باید درک کنم...
-
٣٧١
4 مهر 1396 18:14
احساس مى کنم فلج شدم.تو یه فکر خاص. و ازش بیرون نمى رم. مى دونم اونم نمى تونه بیاد بیرون. - چند هفته پیش یه کتاب از یه کافه اى قرض گرفتم.بعد که رفتم پسشون بدم نبودن.کتاب رو دادم به مغازه ى کنارى و گفتم بدن بهشون.واسه این که خیالم راحت بشه هم اسم و شماره مو رو یه برگه نوشتم و به مغازه دار گفتم بهشون بگه بهم خبر بدن که...