اگه میشد ما دخترا هم بتونیم پیشنهاد بدیم
قطعا بهش پیشنهاد میدادم
همینقدر ایمپالسیو
فقط با یک ملاقات چند دقیقه اى
فوضولیش هم قطعا به کسى نیومده بود در اون صورت:)
کلاس دوم دبستان شیفت بعدازظهر بودم،
باران تندی میبارید،آن روز صبح یک چتر هفت رنگ خریده بودم،وقتی به مدرسه رفتم دلم میخواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم اما
زنگ خورد.
هر عقل سالمی تشخیص میداد که
کلاس درس واجبتر از بازی زیر باران است.
یادم نیست آن روز آموزگارم چه درسی به من آموخت،
اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده.
بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم،
اما،
آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد...
این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده.
اما حالا بعضی شبها فکر میکنم
اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم؛
چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانهی منطق حماقت نامیدمشان
حالا می دانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد!!
آدم ها همه مى پندارند که زنده اند.
برﺍﯼ آن ها تنها نشانه حیات؛
بخار ﮔﺮﻡ ﻧﻔس هایشان ﺍﺳﺖ !
کسى ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﺪ : آهاى فلانى!
ﺍﺯ ﺧﺎنه ى دلت چه خبر؟
گرم است؟
چراغش نورى دارد هنوز...؟؟؟
#محمود_دولت_آبادى
از کانال تلگرام على سلطانى