مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٢٧٨ : واسه من تلخه، واسه تو شاید نه......

چجورى ممکنه کسى تا این وقت شب بیدار باشه و نره بازى هاى المپیک رو دنبال کنه و بیاد این جا این چرت و پرت نوشته هاى من رو بخونه؟؟

حواسمون باشه چجور آدمى میشیم.چند روزه به این فکر میکنم.که چقدر خوبه سعى کنیم واسه خودمون یه برند باشیم.زندگى بارى به هر جهتى نداشته باشیم.تلاش کنیم و تلاش کنیم.اما الان چى؟؟ تو بدترین لحظه ها گند بزنیم!!!؟؟؟

من میدونم گند زدم اما خودم ناراحتم.میدونم فردا فراموشم میشه.اما نمیتونم اینجورى برخورد کردن تو رو ببینم و هیچى نگم.آخه کى از من به تو نزدیک تر، که بخواد اصلا بهت بگه این اتفاق مهمى نیست.که تو اصلا این بشر رو آدم حسابش نمیکردى.و باید این حرفو بهت بزنم و خودم هم بشینم تو اتاق و شروع کنم به اشک ریختن و ناراحت شدن از ناراحتى تو.و در عین حال خودم رو اینجورى توجیه کنم که من اینجورى قوى ترت کردم.

و این سوالایى که تو ازم میپرسى!اینا خارج از توانایى منه.اینا خارج از تصور من از رابطه ى خواهرى بینمونه.ما هیچ وقت خواهرایى نبودیم که موقع اشک ریختنامون کنار هم باشیم.ما هیچ وقت اینجورى نبودیم.تقصیر هر کسى هم که میخواد باشه.من نمیتونم اینجورى کمکت کنم.من نمیتونم اینجورى ببینمت.من نمیتونم داغون شدنتو ببینم.من واسه ت میمیرم.اما نه جلوى تو. 

پ.ن : تا این ساعت منتظر موندم و. الان نشستم تو اتاق و دارم اشک میریزم نمیدونم به حال کى!