مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٣٧٧

من از تنهایى مى ترسیدم.از تنها زندگى کردن.اما الان دارم یاد مى گیرم با خودم خوش بگذرونم.به کاراى عقب افتاده برسم.باید یاد بگیرم حسِ خوب رو از خودم بگیرم نه از بقیه.این جورى نبودنشون هم ناراحتم نمى کنه.انتظاراتم هم میاد پایین.اما در عین حال، بر خلاف همه ى تلاش هام دلم مى خواد با یکى حرف بزنم!اصلا از هر درى!

 احساس خلأ مى کنم.انگار نبودن بقیه باعث شده یه جایى خالى بشه تو ذهنم و زندگیم، که الان هیچى نیست.خالیِ خالى و عارى از هرگونه موجودِ زنده تو ذهنم.

شاید گفتنش از اثربخشیش کم کنه اما دارم و مى خوام کم کم یاد بگیرم که خیلى چیزا اهمیتش رو برام از دست بدن، حساسیتم کمتر بشه و کمتر بهشون فکر کنم.و یه عامل خیلى خیلى خوبش مى دونین چیه؟!این که یاد بگیرم واسه آروم شدنم ناراحتیام رو به بقیه نگم:)

پ.ن : از ظهر سرم درد مى کنه و اصلا هم خوب نمى شه...

٣٧٦

هزاااار بارررر

منتظر این آدما نموووون خب عزیزِ من

تقصیر هیچ کس نیس دیگه

تقصیرِ خودته!

دلم مى خواد بمیرم و نرم به این تفریحِ اجبارىِ لعنتى

حوصله ى هیچ کدومشون هم ندارم اصلا

٣٧٥

مى خواستم تو وضعیت بهترى اینو بنویسم.اما..

مى دونى بهش چى گفتم؟؟گفتم وقتى به یکى زیاد بگى که دوسش دارى، اون آدم مى ترسه!و اینو در حالى گفتم که هیچ راهى براى گفتنش به ذهنم نرسید.

همیشه وقتى این جوکایى رو که راجع به دوست داشتنه مى خونم، با خودم فکر مى کنم واقعا اینا مى دونن چى مى گن؟این که وقتى به کسى بگى دوسش دارى اون آدم ممکنه فرار کنه.قشنگ یادمه قبلا هم اینو نوشتم این جا.اما این بار فرق مى کنه.اما واقعا تا حالا تجربه ش کردن؟؟؟ باورم نمى شه!کسى که تجربه ى شنیدن این حرف رو داشته باشه و مسئولیتش رو درک نکنه خیلى احمقه.بهش گفته بود من فقط یه دلیل واسه ازدواج دارم اونم تویى!!!مگه دلِ آدم نمى ترکه؟؟من و این همه مسئولیت؟من اگه برم، تو تا آخر عمرت تنها زندگى مى کنى؟ گفتنِ این حرف به یه آدم اوجِ بى انصافیه.هرچقدر هم از رو دوست داشتن باشه.مى شینى با خودت فکر مى کنى که تو مگه کجاى زندگیتى که یه نفر انقدر روت حساب مى کنه؟؟؟ من به طرز بدى وحشت زده شدم.گفتم صبر کن فکر کنم اصلا این حرفت خوبه یا بد.و ته دلم مى دونستم جوابو.مى دونستم این حرف یعنى من دیگه خودم رو نمى بخشم.اگه زمانى من باشم که این قضیه رو تموم مى کنه، همیشه ى خدا هر چى که بشه مى گم از دلِ شکسته ى تو بوده!!! من حقم نیس این جورى زندگى کنم.کاش مى تونستم اینو فریاد بزنم و بهت بگم.اما به آروم ترین شکل ممکن گفتم.پیام دادم!بدترین کار.گفتى تو نمى تونى حرفاتو به من بزنى نه؟گفتم نه!با خودم کلنجار رفتم واسه چجورى گفتنش، اما نهایتا تو دست پاچه ترین حالت ممکن، در حالى که نیلوفر رو از دور مى دیدم و دیرم هم شده بود واسه کلاس، تو بدترین حالت ممکن گفتم.

ببین من از کلیشه بیزارم!!!اما واقعا تو قطعا یکى از بهترین آدم هایى هستى که تو عمرم دیدم و خواهم دید.من مى ترسم.آخر همه ى حرفا و اتفاقا همینه.تو واسه چیزى شرمنده اى که تقصیر منم هست!آدم رو شرمنده مى کنى.من مذبوحانه تلاش مى کنم مسئولیت خودم رو کم کنم.اما این چیزى از حقیقت کم نمى کنه.اول و آخرش همینه که گفتى.کاش یکى صد بار بهم مى گفت این حرف رو همه به هم مى زنن.کاش مى گفت این که بگى این فرق داره مسخره س.کاش مى گفت و کاش من باورم مى شد.کاش باورم بشه.کاش همه حرفات دروغ باشه.

٣٧٤

دلم مى خواد زنگ بزنم حال مامانم رو بپرسم.دلم واسه شون تنگ شده.واسه حضورشون، و صداشون.دلم واسه شون تنگ شده اما این غمِ بدى نیس.به نظرم طول مى کشه تا آدم بفهمه واقعا چى مى خواد از زندگیش.و تنها چیزى که من فهمیدم تا الان، اینه که اگه کنارشون باشم مى تونم تا حد مرگ تلاش کنم واسه چیزى که مى خوام.اما وقتایى که نیستن، مثل الان که دورم، انگار تموم دنیا رو مى گردم واسه انگیزه پیدا کردن.نمى دونم شاید هم بد نیست.شاید این که این جا نیستن غمِ بدى نباشه.شاید بالاخره دارم یاد مى گیرم چجورى با خودم و براى خودم زندگى کنم.شاید این مرحله ى قبل از روى پاى خود ایستادنه.اون لحظه که احساس کنى همه چى پاى خودته.هر بى مسئولیتى ى یا برعکس، هر تلاشى.

٣٧٣

کسى نیس؟بشینیم گریه کنیم با هم؟:))

یه حقیقتى رو مى دونین؟!

من اگه خوشحال باشم نمیام وبم:)

یه آهنگ ترکى گذاشتم.غم انگیزه:)

شما وقتى بفهمین با یکى دیگه کمترین تفاهمى ندارین چیکار مى کنین؟طبیعتا مشخصه:)

دلم مى خواد به هیچى فکر نکنم.بعضى وقتا چشامون رو رو همه چى مى بندیم:) بعد که باز مى کنیم مى بینیم خیلى چیزا هست که بهشون فکر کنیم.

پ.ن : شاید بقیه موضعشون کاملا مشخص باشه.اما من نه.من فکر مى کنم هنوز پخته نشدم.حداقل نه اونقدرى که فکر کنم با آیندم چه غلطى مى کنم!معلومه که اشتباه مى کنم.

پ.ن ٢ : یه نفر تو وب قبلیم اومده بود.یه حرفایى مى زد که هنوزم که هنوزه گاهى یادشون میفتم و بهشون فکر مى کنم.اون موقع هم سعى کردم درکش کنم.اما متاسفانه خیلى اشتباه کردم.بعضى آدما رو باید گذاشت برن.باید فراموششون کرد.اونو که انداختمش بیرون.اما چیزى که هست اینه که من هیچ وقت نمى بخشمش!شاید هم اشتباه مى کنم...........