مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٣٣٠

حتى خودم نمى دونى این استرسا طبیعیه یا نه.احساس مى کنم دچار این اختلال هاى اضطرابى شدم.سر هر کار کوچیکى کلى فکر مى کنم و تپش قلب مى گیرم و ... شایدم حق دارم.شاید هم نه.اما مى دونم که دارم خودم رو داغون مى کنم.داغون:(

٣٢٩

خدا کجاست؟وقتایى که ما صداش مى کنیم، چجورى دلش میاد جوابمون رو نده.چجورى دلش میاد درد بنده هاشو ببینه.شاید فکر مى کنه اینجورى بهتره.خب پس، چجورى دلش میاد که دستشونو نگیره، بغلشون نکنه، نگه من هستم؟خدا کجاست که جواب سوالامونو بده؟که فقط بگه چرا.چرا این دنیا این جورى کار مى کنه؟چرا نمى شه چشامونو ببندیم و به هیچى فکر نکنیم.چرا اون جورى نمى شه که ما مى خوایم؟چرا بعضى وقتا، دنیا برعکس مى چرخه و به کامِ آدم بدا مى شه؟چرا؟

خدا چجورى تو چشامون نگاه مى کنه و مى گه این براتون بهتره.که فکر مى کنین براتون خوب نیست اما هست.چرا پس خدا درد نمى کشه؟چرا صدای شکستن دلش نمیاد؟چرا اون بالاس و هیچ کارى نمى کنه؟هیچ کارى از دستش برنمیاد؟چرا اصلا یه کارى کرده همه ش دنبال نشونه باشیم؟مگه "بودن" انقدر پیچیدگى داره؟!چرا وقتى این همه آدم صداش مى کنن، صداش هم درنمیاد؟من ناشکرم آره؟بله شاید هم باشم.من مى ترسم درسته.اما این چیزیه که خودم انتخابش نکردم.کمترین اثرى هم بر انتخابش نداشتم.پس چطوره که باید سختیاش رو تحمل کنم و هیچى نگم؟مگه قلب آدم از سنگه خدا جان؟!اصلا درد کشیدى؟مى دونى چجوریه؟

٣٢٨

مسخره تر از این نیست که من بیام راجع به این آدم بنویسم.اما اگه تا الان حسم بهم اشتباه نگفته، اینم اشتباه نیست.باید یه چیزى باشه.یا این آدم خیلى شبیه ع ه یا من دارم شبیهشون مى کنم.مى دونم زیاد راجع بهش نخواهم نوشت اما اسمش رو میذاریم دکتر ب.

دکتر ب به ما استاجرا تقریبا اهمیت نمى ده.عینک مى زنه و شبیه بچه خرخوناست.اما آدم گرمیه و زیاد مى خنده.دکتر ب عجیبه.عجیب نگاه مى کنه.همیشه هم داره عینکش رو هل مى ده سمت چشماش.دکتر ب با دخترا بیشتر صحبت مى کنه!نه که چیزى باشه که تو بیمارستان کم ببینیم.اما عجییه.وقتى راجع به دکتر ب حرف بزنیم این هم عجیب مى شه.امکان نداره دوسش داشته باشم.یعنى اصلا.اما وقتى مى بینم داره از دور میاد استرس مى گیرم.انگار یه awkwardness ه خاصى هست تو رفتارش.یا هم برعکس تو رفتار من.من آدم محافظه کارى هستم.لعنتى.دوس دارم سریع تر این بخش لعنتى تموم بشه و دکتر ب رو نبینم.هیچ کدومشون رو نبینم.مریضاى بدحال رو نبینم.هر روز استرس درس خوندن نکشم.این بخش واقعا بده.دوس دارم دکتر نهایتا فقط گاهى تو مورنینگ ببینمش.یا اصلا نه.نبینمش

مى ترسم.از این حس عجیب مسخره مى ترسم.اما مى دونى!بین تموم دغدغه هایى که الان دارم، این عجیب ترین و بى ماهیت ترینشونه.پس فکر کردن بهش باعث دیسترکشن مى شه.هنوز نمى دونم خوبه یا بد.هنوز نمى دونم باید بترسم و فرار کنم یا این که بایستم و با حس عجیب مسخره کنار بیام.اما هر چى که هست دکتر ب دکتر خوبیه.همه دوسش دارن:) و این که.لعنتى.من رو یاد ع میندازه.از خودم بدم میاد.

دوس دارم بیشتر از دکتر ب بنویسم.احتمال این که این جا رو بخونه ٠/٣ درصده.که خب خیلى کمه.دکتر ب دکتر خوبیه اما احتمالا استاد خوبى نشه.چون بین دانشجوهاش فرق میذاره.گاهى وقتا جواب سوالاى اتند رو بلد نیست ک خب به خاطر اینه که هنوز رزیدنته و انتظارى ازش نمیره.دکتر ب اگه سوالى داشته باشین براتون جواب میده اما یه چیزى تو چشاش هست.دکتر ب مى دونه از زندگیش چى مى خواد و من هنوز نمى دونم.دکتر ب چند سالشه؟

٣٢٧

الان بیشتر از همیشه باید اینجا باشى.من آدم قوى ى نیستم.اگه بودم الان گریه نمى کردم.اگه بودم هیچ کدوم اینا برام مهم نبود.الان به مهم ترین کارم مى رسیدم و درس مى خوندم.اما نیستم.اگه بودم امروز روز بدى نبود.

این خوابگاه لعنتى حتى یه نقطه توش وجود نداره که سر مردم تو زندگى آدم نباشه.

من سعى مى کنم اشتباه نکنم اما مجبورم اشتباه بقیه رو تحمل کنم.لعنت به زندگى

پ.ن : بدیش اینجاس که حتى وقت واسه ناراحت بودن ندارم:/

326

عجیبه.این که، همین آدم چند وقت پیش از این آدما دلش گرفته بود، و الان ...از تنهاییامون متنفرم.از این که واسه این که تنها نباشیم مجبوریم با هر آدمی دوستی کنیم.یا این کارو می کنیم به هر حال.از این که این آدم چقدر از اونا بدش میومد و الان اینجوری... یا شو آفه یا واقعا این طوریه، هر کدومش هم که باشه به اصطلاح تو کَت من نمی ره.اصلا نمی تونم قبول کنم.شاید هم چه بخوام و چه نخوام، تنهایی ما آدما قوی تر از غرورمونه.شاید منم همین جوری باشم.شاید.شاید هم نه.حداقل می دونم دوستشون ندارم، و دیگه نمی رم سمتشون.حداقل انقدری غرور دارم که تو تنهاییام هم سراغشون رو نگیرم.شاید هم این غرور الکیه.شاید هم اشتباه می کنم.اما حداقلش اینه که دو روز دیگه پیش خودم شرمنده نمی شم.ضمن این که تجربه نشون داده هربار پیش کسی درد دل کردم دو روز که سهله، دو ساعت بعدش پشیمون شدم.یکیش میم.بی نهایت از خودم متنفرم که میم از رازم خبر داره.رازی که مادرم نمی دونه، رازی که فقط 2 نفر از آدمای زندگیم می دونن.از خودم بدم میاد که تو یه پیاده روی از این سر تا اون سر انقلاب رازم رو بر باد دادم رفت.و چقدر حس خوبی هم داشتم اون موقع.لعنت به من.

بعدها می خوام با این حجم از پشیمونی چیکار کنم؟می دونم هرچقدر هم بگذره ع دوسم داره.حتی سال ها بعد که ببینمش.شاید واقعا به کارام فکر نمی کنم.اما حداقلش دردسر درست نکردم واسه اونا.حداقلش اینه که مسئولیت کارام رو خودم قبول می کنم.حداقلش اینه که اشکم رو اونا نمی بینن.مگه نه؟این افتخار داره اصلا؟:)

پ.ن : از سین بدم میاد.دلم می خواد دیگه نبینمش.اگه بره یه اتاق دیگه، باهاش نمی رم.امکان نداره برم.دیدنش سمه.نمی خوام ببینمش.نمی خوام حتی تو زندگیم باشه.یعنی انقدر ازش متنفرم؟؟!!بله

پ.ن 2 : یه آدم چجوری می تونه انقدر خوب باشه؟خدایا می شه کارش رو جور کنی؟نمی گم بهش گفتم و به حرفم گوش نکرد.البته واقعا این کار رو کرد:) اون که اینقدر دوستت داره.چی بگم والا.شاید تو یه چیزی می دونی که ماها نمی دونیم.یعنی من هم همین رو بهش گفتم.اما متاسفانه، داره واقعا باورم می شه که بدشانسه.نذار باورم بشه.باشه؟هرچند من هم به این نتیجه رسیدم که این استاده به درد نمی خوره.این جوری نمی شه.این جوری همه ش پشیمونیه.اما خب خودش اینو می خواد.کارش رو جور کن.داره فکر می کنه عمرش رو تلف کرده.منم دیگه دارم به این نتیجه می رسم.نذار برسیم.باشه؟:)