مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٣١٥

نمى دونم این یه بار هم نوشتن آرومم مى کنه یا نه

نمى دونم من آدم سختگیرى شدم یا این که زندگى سخت شده

نمى دونم چرا اما دلم نمى خواد باشم.دلم نمى خواد بمونم امشب رو.دلم نمى خواد چون آخرین چیزى که در نظر مى گیرن منم و دغدغه هام.منم و اضطراب هام.کسى من رو نشناخته.یا به هر حال از نسل خودشونم.شاید هم مى شناسن.اما به هر حال 

اما به هر حال حال و روز من انگار خوش نیست.تو دیگه مثل اینا نشو!

٣١٤

ما آدماى خوبى هستیم.پس یه وقت هایى هم باید قبول کنیم که ما همه ى زندگى رو زندگى نمى کنیم.به عنوان کسى که این رشته ى طاقت فرسا رو مى خونه زیاد به این نتیجه مى رسم که اسم این زندگى من زندگى نیست.یا شایدم همون کلیشه اى که میگن فقط زندگى ه.یعنى زنده بودن.فکر کنم آدم حسودى شدم.به آدمایى که شبیهم نیستن حسادت مى کنم.لبخندشون رو میبینم و احساس مى کنم لبخندشون از مال من واقعى تره.احساس مى کنم من آدم سخت گرفتنم.شاید همین جورى بزرگ شدم.اما نه!خیلى از کسایى که مى شناسم هم همین طورن.پس این آدماى شاد و خوشحال از کجا میان؟!همینه که حسودیم مى شه دیگه.به این که یه آدمى رو مى بینم با این حد از آزادگى!چیزى که من انگار فقط شعارش رو دادم و زندگیش نکردم.من حسادت مى کنم به این آدم ها، چون خودشون رو خوشبخت ترین آدم دنیا مى دونن.و کى مى تونه بگه که نیستن؟؟

شاید واقعا وقتى نیست.شاید واقعا انرژى ى نمى مونه برام.شاید منم همین قدر خوشحال مى بودم.اما "حتما" همه اینا مى تونه بهونه باشه.

- به یأس فلسفى رسیدم.فکر مى کردم مى تونم خودم رو عوض کنم.فکر مى کردم مى تونم با باورهایى که باهاشون بزرگ شدم بجنگم و با شدیدترین دشمن هاش اعلام صلح کنم.همین شد که این مسیر رو شروع کردم.اما الان احساس مى کنم نمى تونم.من آدمِ سختى کشیدن نیستم.من دیروز گریان ترین آدمى بودم که خودم دیده بودم.و البته کیه که بگه من حق نداشتم.اما حتى در بهترین وضعیت هم روحم مى تونه از صد جا ترک برداره.و نمى دونم تحمل این همه باور مخالف، تحمل این همه سختى ى که مى خوام براى هدفم بکشم، ارزشش رو داره؟یا اصلا به آخرش مى رسم یا نه؟آخر این مسیرو میبینم یه روز؟اصلا آخرش مهمه؟؟

٣١٣

و من
در غریبانه ترین پاییز زندگى ام بودم
و همدم من، حضورى بود به زردى برگ
که صداى نیستى مى داد

و نیستى براى من، عین پوچى بود
و طنین این نیستى در پوچى بى امان زندگى ام
ناموزون آهنگى، که به قیمت تمام باورهایم تمام مى شد

و این نه فقط من، که تمام جهانم بود
که در برابر ناموزونى بى بدیل این آهنگ
سر خم مى کرد

و زمستان زندگى ام
نوید پرده ى دومى
که ثبوتِ حضورِ زردِ پوچ
مضحک ترین نت آن بود

و اما سکوت...
ناممکن ترین ناممکن زندگىِ پر طنین من
پیچیده ترین آهنگ
دردناک ترین شکنجه ى عالم.

٣١٢

احساس خوبى ندارم.انگار همه ى رخت هاى دنیا رو دارن تو دلم مى شورن.دکتر هم گفت چیزى نیست.کلافه شدم.نمى تونم بگم هیچ کارى از دستم برنمیاد.اما نمى تونم بفهمم چمه.احساس مى کنم سایکولوژیکه.یعنى رسما دیوونه شدم.مى گم چجورى ممکنه اتند اشتباه کنه و بگه چیزیت نیست وقتى چیزیمه؟؟؟اما هنوز من یه چیزیم هست.خسته شدم.دلم مى خواد تموم شه.فقط دیگه این احساس نباشه.فقط وقتى گریه مى کنم بهتر مى شه.لعنتى!من یه حدسى مى زنم.اما دیگه داره دیوونه م مى کنه.

چیکارش کنم؟:(