مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

طهران تحران طحران تهران

سلام ارى جان

بعضى وقتا یه کارایى میکنیم خودمون میمونیم توش.امروز صبح که رسیدم تهران از هواش و از ساختموناش و از همه شهر ، دلم یه جورى شد.انگار جمع شد یه لحظه.تنگ شد واسه خونه.ارى جان من خودم رو گول میزنم انگار.یا کلا همه رو.زیاد تظاهر میکنم.

 رفتم خونه، یه نفس عمیییق کشیدم، ذخیره ش کردم واسه این چند هفته.امیدوارم نفس کم نیارم.

تمام.


پ.ن : من زیادى حساسم یا بقیه اصلا حساس نیستن رو نمیدونم.اما مثلا آدم وسط صحبتش یکى بهش بگه برو بخواب! اوج بى احترامیه دیگه!بابا رعایت کنید خب.


پ. ن ٢ : میرم نیازمندى ها میخرم!

ریلکس.....نباش!

یه لحظه هایى هست

به پشت سرت نگاه میکنى و میبینى چقدر گند زدى!چقدر همه ى شعارهاى خودت رو گذاشتى زیر پات.

یه چیزى هست.در کنار خزعبلاتى که این روزا اذیتم میکنه.اونم اینه که همه رابطه ها یه جورن!(چقد سریع رفتم سراغ اصل مطلب)

بله جونم واسه تون بگه که "همه روابط یه جورن!یه جور مسخره.چقدر دلم نمیخوادشون.چقدر حالم رو به هم میزنن.از اون پولداراى تازه به دوران رسیده بگیر تا این بدبختاى بى پولِ   ... همه شون ٢٥ ساعت شبانه روزو دارن با هم فک میزنن.خودم هم همین بودم شاید.بعد یه جایى به خودت میاى میبینى وه!خیلى شیک تموم این مدت رو .. زدى به زندگیت.عین این تین ایجراى احمق که هر روز علیه شون داد سخن میدادى(داد سخت میدن؟چیکارش میکنن؟) 

بعد الان من به چىِ  خودم و زندگیم مینازم؟به این حماقت آشکارم؟یا به اون آدمى که هر روز ازم دورتر میشه!هه.مخاطب خاص.بدبختاى غرب . زده!!فجاهت رو به انتهاش میرسونین.بعد ادعاتون میشه که اوپن مایندین.خاک تو سر تو و همه رفیقاى مخ تعطیلت..که فکر کردین که خیلى زرنگین و در نهایت ر.یدین...با هیچ کسى نیستم.فقط با خودمم.که یه روز که حماقتم به نقطه ى حساس زندگیم رسید بیام اینا رو بخونم و بخندم به خودم.مخاطب خاص!اى تف به هرچى خواص..

پ.ن : شرمنده تونم.اینا لازمه!

ت ظاهر

چرا یه زمانى دوست داشتم نویسنده بشم؟

چرا معمولا کسى دوست نداره دانشگاه شروع بشه؟

چرا من دوست دارم؟

چرا انقد آدم بدبینى هستم؟

چرا انقد همه چى لعنتى میشه بعضى وقتا؟

میخوام خودِ خودم باشم عاغا!شما مشکلى دارین، به سلامت.

چرا اینم نمى تونم بگم حتى؟حتى به خودم؟به سلامت "خودم" جان.به سلامت


پ.ن : این روزها انگار خیلى تو کفِ   '''آنلاین!''' بودن مردمم!به طرف میگم همیشه آنلاینا.میگه آره دیگه خیلى شاخم!!! 

خدا بشکنه شاختونو:/

نامه اى از آسمان ١

سلام "اِرى" جان
دیروز جورى با عمه و عمو خداحافظى کردم که اگر طى همین هفته بمیرم بدون شک این قضیه داستان مى شود برایم-داستان مرگى که به 'من' الهام شده بود-در واقع خداحافظى ام آنقدر تأثیرگذار بود که خودم هم شک کردم نکند چیزى الهام شده باشد!خلاصه اگر هم مردم 'آخرین' خاطره ى خوبى از من به خاطر خواهند داشت...
"اِرى"جان هواى شمال به گفته ى خواهر عالى است و به فکر خودم 'دلگیر' است.نه این که براى لمس گرماى تهران لحظه شمارى کنم.اما این تعلق دوگانه ى من بلا سرم مى آورد.
دیروز با مادر صحبت کردم که بروم دنبال یک کارى.گفتم 'نیازمندى ها' مى گیرم و مى روم دنبال کار.بعد گفتم نیازمندى ها را کدام روزنامه مى زند؟!
"اِرى"جان!همه چیز خوب است.فقط من مثل همیشه دلهره دارم از این خوب بودن.خواهر نگرانم است.چون به زعم خودش غرق شدم در کتاب هایم.نگرانى اش بیشتر از ارزشمند بودن برایم عجیب است.فکر کن!چطور ممکن است کسى نگران من باشد؟آن هم به خاطر 'کتاب خواندن'.انگار باز دلهره ى 'روشن فکر نمایى' به سراغم مى آید که با تأکید مى گویم من زیاد کتاب نمى خوانم.این اصلا کافى نیست.اصلا.عزیزم جان راستش را بخواهى حس عقب ماندگى دارم از جهان.خیلى هم این حس را دارم.به اندازه ى ده سال.یا حتى بیشتر.حس این که خیلى خیلى خیلى چیزها هست که ''نمى دانم''.حس این که تا مدت ها هم نخواهم دانست.راستى هنوز هم نمى توانم بگویم حافظه ام 'خوب' است.زیاد تمرین مى کنم.دیگر انگار از 'تلقین' خبرى نیست.خودِ حافظه ام جوابم مى کند.
با مادر حرف زدم.گفتم من روانشناس مى خواهم.روانکاو ، روانپزشک ، اصلا هر روانى دیگرى.گفتم در بلاد خارجه مردم مثل پزشک خانواده ، روانکاو خانواده هم دارند.مادرم راضى شد.گفت پس برو!باز باید بگردم دنبال یک آدم مرتبط! با 'روان'.
"اِرى" تو که بهتر از من مى دانى!آدم هاى زیادى مى شناسم.خیلى خیلى زیاد.دوست!اما هیچ کسى نیست که بار زندگى را از روى دوش آدمى بردارد.جز خودِ آدمى..تعجب نمى کنم.چون هنوز خودم را نمى شناسم.این روزها قمار بزرگى مى کنم.براى زندگى ام.معتقدم بهترین روزهاى عمرم مى گذرد و من براى گذرانش فال مى گیرم!خنده دار است.از قانون احتمالات هم فراتر است.باز نکند به پوچى برسم؟مثل آن روزهاى نه چندان دور.نکند از این دلگیرتر شوم.نکند ٢٠ سال دیگر به الانم حسرت بخورم!
"اِرى" جانم.کتاب هایم را مخلوط کرده ام.الان کمپلکس سارتر - نیچه مى خوانم.چه شود!تازه یک داستان سخیف! هم هست از یک نویسنده ى ناشناس.آن را هم مى خوانم.تو را هم مى خوانم! گاهى.گرچه شاید...بگذریم!
مراقب من باش عزیز من
تمام.

پ.ن : وقتى بهم میگى 'چرا هنوز هیچى به هیچى نیست؟'
بعد من میگم 'حتما باید اشاعه ى فضل کنم؟؟؟'
چرا حرفت انقدر ناامیدم کرد؟اگر میدونستى!اگر میدونستى که چقدر حرف پدرم حرف است برایم، مطمئنم که مواظب تر مى بودى...

پ. ن ٢ : چند وقته فهمیدم که کسى که تو خانواده کمتر بهش علاقه دارن ، 'من' هستم:دى
و خب، این واسه تراژدى اى که مد نظرمه کافیه.البته محبوب هستم.اما عشق، چیز دیگریست.در خانواده...
تراژدى...

حادثه .. خبر ...

آخ که تمام زندگى ام درد مى کند.نه حضور مى خواهم و نه ثبوت ، تنها تلاش میکنم با تمام توان این گردباد هولناک را با کوه طاقتم خنثى کنم...
فریاد نزنید.آن که باید میشنید زودتر از همه ى ما خودش را کشت...