مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٣٨٧

کلاس دوم دبستان شیفت بعدازظهر بودم،

باران تندی می‌بارید،آن روز صبح یک چتر هفت رنگ خریده بودم،وقتی به مدرسه رفتم دلم می‌خواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم اما

زنگ خورد.

هر عقل سالمی تشخیص می‌داد که

کلاس درس واجب‌تر از بازی زیر باران است.

یادم نیست آن روز آموزگارم چه درسی به من آموخت،

اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده.

بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم، 

اما،

آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد...

این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده.

اما حالا بعضی شب‌ها فکر می‌کنم

اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم؛

چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانه‌ی منطق حماقت نامیدمشان

حالا می دانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد!!

آدم ها همه مى پندارند که زنده اند.

برﺍﯼ آن ها تنها نشانه حیات؛

بخار ﮔﺮﻡ ﻧﻔس هایشان ﺍﺳﺖ !

کسى ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﺪ : آهاى فلانى!

ﺍﺯ ﺧﺎنه ى دلت چه خبر؟

گرم است؟

چراغش نورى دارد هنوز...؟؟؟


#محمود_دولت_آبادى

از کانال تلگرام على سلطانى

٣٨٦

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

٣٨٥

یه بار تو درمونگاه از پدر یه بچه اى پرسیدیم شما و خانمتون با هم فامیلین؟(واسه تشخیص بعضى بیمارى ها پرسیدن این واجبه) اونم گفت بله.گفتیم خب چه نسبتى دارین؟گفت خانوممه دیگه:))

رو لب همه لبخند نشست:)

بخش اطفال گذروندیم. نى نى هاى کوچولو دیدیم.متاسفانه یه نى نى بود که مادرش معتاد بود و قرار بود بفرستنش بهزیستى.یه نى نى هم بود که مریض بود و چندین هفته بود که حتى مامانش نیومده بود بهش سر بزنه. اما نى نى هایى هم دیدیم با ماماناى مهربون که دلشون بند دل نى نى بود:)

امروز به بعد تموم شدن تحصیلم فکر کردم.این که چقدر برنامه دارم و چقدر سخته.این که دور شدن از کسایى که هفت سال کنارشون نفس کشیدى چقدر سخته.که چقدر دلم تنگ مى شه واسه سارا، واسه خیابون ولیعصر، واسه پارک ملت، واسه دانشگاه و بیمارستان و استادا و همه. و دلم گرفت. فکر کردم کاش نگذره.کاش زود تموم نشه.کاش زود پیر نشم:(