مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٣٤٠

این آهنگ....اى خدا


http://s9.picofile.com/file/8298432768/03_Damien_Rice_The_Blower_s_Daughter.mp3.html

٣٣٩

شده مثل داستان هانا تو سریال thirteen reasons why...

میگه نگو بدشانسى که اگر زیاد بگى ممکنه واقعا بدشانس بشى.

یه سرى اتفاقاتى داره پشت سر هم میفته.که مى ترسم حتى بگم اما نمیذاره آب خوش از گلوم پایین بره.استرس استرس استرس.دارم خودمو مى بازم به بازى هاشون.دارم عقلمو از دست مى دم.اگه این روزا چیزیم بشه مطمئنم که این اتفاقا یکى از اصلى ترین عواملش هستن.به هانا مى گفتن drama queen.شاید من هم دراما کوئین باشم اما به روش خودم.شاید هم نباشم.اما دارم خرد مى شم زیر بار فشار.واقعا دارم خرد مى شم.دیگه نمى تونم خوددار باشم.دیگه اشکم دم مشکمه.دیگه نمى تونم تحمل کنم.دیگه این چیزایى که داره پیش میاد رو راحت هضم نمى کنم.مى گن همه اینو مى پرسن که چرا من؟!منم سوال دارم که چرا این اتفاقا باید واسه من بیفته؟؟چرا خدا نمى فهمه داره منو به کجا مى رسونه؟چرا نمى دونه دارم به مرحله اى مى رسم که همه چى رو ببوسم بذارم کنار.مى گن آش نخورده و دهن سوخته.یه جایى هم هست که با خودت مى گى انقدر که من رو قضاوت مى کنن، چرا پس واقعا آشه رو نخورم؟؟چرا خدا؟همینو مى خواى؟مى خواى بد بشم؟

٣٣٦

Norwood و westwood

Malden - MA

OCP دیگه داره اذیتم مى کنه.مسخره ست فقط.

Blue hills reservation

شاید مغزم ایراد پیدا کرده.شاید شیزوفرنى گرفتم.شاید همه اینا فقط تو مغز من داره اتفاق میفته و نمود خارجى نداره.مى شه دیگه.همینجورى مى شه.مثل جان نَش.جان نش بود دیگه؟!!

اون موقع هم باورم نمى شد که تموم مدت فیلم رو اشتباه کرده باشم.الآن هم شاید باورم نمى شه و اشتباه مى کنم.وگرنه چه دلیلى داره این اصرار مسخره ى وسواس طور من؟؟؟

پ.ن : برام مهم نیست.حتى اگه جلب توجه باشه.دیگه برام مهم نیست.حتى برام مهم نیست که سر کلاس چى گفتم و چى شنیدم.حتى اگه خودمو مضحکه ى خاص و عام کردم.نمى دونم اما چه مرگم شده واقعا که یه لحظه هم از ذهنم بیرون نمى رفت.این سوال که بابا چى گفتى تو؟:)) آخه اینم اسم فیلم بود معرفى کردى؟؟؟یعنى تمام مدتى که فیلم دیدم حسم همین بود.یعنى انگار یکى یه چاقو بذاره کنار گوش آدم بگه اگه به این چیزاى مسخره فکر نکنى سرتو گوش تا گوش مى برم.اینه که مى گم OCP ه و نه چیز دیگه!

پ.ن  ٢ : بعضى وقتا فکر مى کنم یکى مثل "آ" چرا باید منو دوس داشته باشه.چرا باید تلاش کنه براى دوستیمون؟یعنى چه ویژگىِ مثبتى در من هست که دلش بخواد hang out کنه با من؟؟این پست به دلایل کاملا بى ربطى خیلى خارجى شد.ولى واقعا چرا اصلا کسى تلاش مى کنه دوستِ من باقى بمونه؟:) اصلا تا الآن کىا تلاش کردن؟؟اصلا اصلا ارزش داره یکى مثل ق هم دلش بخواد با من دوست بشه؟اصلا ارزش داره یه آدمى انرژى بذاره و بعد از بیست و اندى سال زندگى بخواد دوستىِ جدیدى رو شروع کنه؟؟من این کارو مى کنم؟!چرا!من این کارو کردم.پس شاید آدما این کارو مى کنن!!!

پ.ن ٣ : مى دونم پیدا کردن اسمى که با ق شروع بشه سخته:)) اما براى حفظ منافع مجبورم یه کم تحریف کنم اسما رو!!!

پ.ن ٤ : Milton-MA-now!

پ.ن ٥ : چشمام مى سوزن:)

٣٣٥

جدیدا متوجه شدم که در طول زندگیم نسبت به یه سرى آقایونى که با من رفتار نسبتا مشابهى داشتن یه حس فوق العاده بد دارم.اگه برم پیش مشاور حتما این رو مطرح مى کنم.یه جور حسِ مغلوب بودن، حسِ این که نمى تونم حرفم رو بهشون بزنم، حس مورد سوءاستفاده قرار گرفتن.جالب این که رفتار مشابه از طرف یه خانوم تا الان باعث این احساس نشده.و این باعث مى شه بیشتر به فکر بیفتم که یه چیزى مشکل داره.یه چیزى که مربوط به اعتماد به نفسم مى شه.یه چیزى که مربوط به جامعه مون مى شه.و حتى گفتنش باعث مى شه حس بدى پیدا کنم

٣٣٤

عجیبه که خیلى وقت ها فکر مى کنیم کسى غیر از خودمون هم ممکنه به ما اهمیت بده.اما گاهى که به خودمون میایم میبینیم از تنها هم تنهاتریم.امید الکى به دیگران بستیم بلکه زندگیمون رو قابل تحمل تر کنیم.اما نهایتِ نهایتش که از همه ناامید شدیم تازه میفهمیم معنى تنهایى رو.از گفتن این حرفا دیگه متنفرم.اما اگه اینجا و تو دلم نگم مجبورم برم جلوى همه بگم.که خب همه رو که مى شناسین.همه همونایى ان که اهمیت نمى دن.

هر وقت دیدین کسى داره براتون وقت مى ذاره شک نکنین که در وهله ى اول براى خودشه.اون وقت مى گن عشق وجود داره و من فکر مى کنم واقعا آره؟مى گن وجود داره!آره اصلا وجود داره.چون مرحله ى اول و اصلىِ عشق لذت بردن از رنج و دردِ عشقه، که مى شه یه مقوله ى کاملا کاملا به نفعِ عاشق.پس باورمون بشه یا نه عشق هم از قانون خلقت جدا نیست.قانونى که مى گه محور اصلىِ همه ى اعمال و رفتار انسان خودشه و بس!