مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٢٢٦ : حال خوب:)

خوشحالم.که به یک جایى در زندگیم رسیده ام! که بیام اینجا و این هایى که در ادامه میخونید رو بنویسم:)

من از آدم بزرگ هاى زندگیم (یعنى اون هایى که بزرگتر از من هستن:) ) درس بزرگى رو یاد گرفتم.شاید خیلى واضح ، اما براى من مهم و بزرگ.شاید هم اصلا نشه اسمش رو گذاشت درس!اما به بهترین نحو ممکن یاد گرفتم.این که آدم هرچقدر که سنش بیشتر میشه، بیشتر و بیشتر به این نتیجه میرسه که سرنوشتش صرفا دست خودشه:) کافیه به همه ى دور و برى ها توى فامیل و آشنا دقت کنم.تا به این نتیجه ى ارزشمند برسم.و به این که مسلما آدمى که زودتر به خودش بیاد، خیلى بهتر سرنوشتش رو تعیین میکنه:) اونجورى که از گذشته به یادم مونده، تا الانش خیلى اعتقاد راسخى نداشته ام به این قضیه.اما الان ، یعنى همین الان، حس کردم یکى از قانون هاى مهمِ دنیا رو نادیده گرفتم.اون هم این که مسلما بیشتر از چیزى که کاشته ام برداشت نمیکنم...و همین یک نتیجه براى جمع بندىِ آخرِ سالى ، یا تصمیم هاى اولِ سالىِ من کافیست:) باشد که رستگار شویم:))

٢٢٥

باورش سخته که تا الان ٢٢٥ تا پست گذاشتم.یعنى در واقع ٢٢٥ بار صفحه یادداشت هاى جدید بلاگ اسکاى رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن:) چه با اشک.چه با لبخند.چه با دل خوش.و چه مثل همین الان با یک نوع ناامیدىِ مختص به خودم.

امروز براى اولین بار حس کردم نه تنها آدم غیراجتماعى ى هستم، که آدم ضدِ اجتماعى ى هم هستم.و این جدا کشف بزرگیست.شاید خوندن کتابى که دارم میخونم هم بى تأثیر نبوده باشه؛ تو این تلاشم براى بى نظم بودن و به قول خواهرم، در بستر خونواده قرار نگرفتن!به طرز خیلى بدى احساسِ در زنجیر بودن دارم.و این پند اخلاقى رو هم شدیدا نادیده گرفتم که "اگه خودت ناراحتى، لااقل دیگران رو هم ناراحت نکن." همون طور که امروز اگر در توانم بود ظرف ها رو هم میکشستم و البته کسى حتى به ذهنش خطور نکرده بود که شاید من هم یک وقت هایى خدایى نکرده هورمون هام قاطى پاطى مى شوند.اصلا یک مسئله اى توى خانواده ى ما به هیچ وجه در مخیله ى کسى نمیگنجد.اون هم این که ممکن است یکى حالا به هر دلیلى حالش خوش نباشد.توى این جور موارد معمولا بقیه ى اعضا در نقش نمک روى زخم عمل مى کنند.و شاید حتى تصور میکنند که اینطورى بهتر است.نمیدونم.به هر حال کسى حتى باورش هم نمى شود که چقدر براى خودم هم عجیبم الان.انگار خودم رو تازه کشف کرده باشم.انگار رفته باشم جلوى آینه، به تصویر خودم در آینه دست کشیده باشم، پرسیده باشم که "این واقعا منم؟"

٢٢٤ : رمز هاى قبلى رو امتحان کنید.اگر نداشتید بخواهید.اگر نخواستید نخوانید

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

٢٢٣

بچه تر که بودم، برام جالب بود که یاد بگیرم بخونمش.اون هم فقط همین بیتش رو:"الا یا ایها الساقى ادر کأسا و ناولها / که عشق آسان نمود اول ولى افتاد مشکل ها" یادم میاد که به عشق فکر میکردم.و به این مفهوم که عشق راحت نیست.تصورم از عشق و مشکلاتش رو کامل به یاد ندارم.اما مثل همه ى مفاهیمى که از بچگى از روش هاى مختلف یاد گرفتم ، این هم ملکه ى ذهنم شده بود.و فکرش رو نمیکردم که شاید یک روزى، ده سال بعد، با خودم لج کنم و به این نتیجه برسم که عشقى که بخواهد مشکلات داشته باشد را نمیخواهم اصلا!

عشقى رو که باید براى به دست آوردنش بین عقل و دلت پرپر بزنى.با وجود همه ى تقدسى که ازش حرف میزنن، از مقاوم بودن، از این که نباید خودت رو ببازى، از تلاش کردن براى رسیدن، با وجود همه ى این ها اما با یه حرف کوچیک دلت بلرزه و حس کنى که هیچ وقت اون آدم مقاومى نبودى که فکر میکردى.با خودت به سخنرانى عقلت درمورد تئورىِ دل نشینِ "عشق در نرسیدن است" گوش بدى.و اصلا براى خودت خیال کنى "نه این که تو نجنگیده باشى.که تو پیروِ تئورى اصیلى بودى و بس!" اما حتى بعد از این که خودت رو گول زدى دلت بگیره از جنگجو نبودنت.و نگران جنگ هاى پیشِ رو باشى...


پ.ن : یه حسى دارم.که انگار دل خیلیا رو شکوندم.ببخشید:(

Far far away

من...هر روز از این جا دور شدم.دور و دورتر.الان تقریبا رسیدم.اونجایى که باید باشم.اما انگار باز هم باید دور بشم.دور و دورتر.اینجورى میگن: مقصد نیست که جاده رو قشنگ میکنه.خودِ زندگیه.

به زندگى لبخند بزنیم:)