مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٣٤٧

و افسانه اى که به حقیقت پیوستنش شوخى بزرگى بود.و دخترى که اتفاقا نه در آستانه ى فصلى سرد، بلکه در میانه ى فصلى گرم، دچار ملغمه اى از احساساتِ مختلفِ متضاد شده بود.و عقلى که سعى مى کرد سُکّانِ روح را در دست بگیرد.و قلبى که در عین کم توانى عزمش را جزم کرده بود.قلبى که فقط در یک لحظه تالاپ و تولوپش را کنار گذاشته بود و مسخ شده بود.فقط مسخِ یک لحظه.یک لحظه ى خیلى خیلى ساده.

و آدمى که از همیشه تنهاتر، مدت ها مشغول دور ریختنِ احساساتِ قدیمى و بى کاربرد بود.احساساتِ رنگ و رو رفته را از گنجینه خارج کرده و به انبارِ فراموشى سپرده بود.و درست در همان لحظه بود، همان لحظه که پلکش پرید، درست همان لحظه که انبارِ فراموشى سر باز کرد و تمامِ احساساتِ کهنه ى نخ نما فرصت ظهور پیدا کردند.اکنون آدم مانده بود و ملغمه اى از احساساتِ مختلف... احساساتِ مختلفِ متضاد..

٣٤٥

حس مى کنم دستام بسته س.با این که همه چى به من بستگى داره.هیچ وقت اتفاق هاى خوب یهویى نمى افتن.حس مى کنم دیگه آدم قبلى نیستم.حداقل یه بخشى از وجودم نیست.یه بخشى از وجودم فهمیده که باید کدوم مسیر رو انتخاف کنه.اما یه بخش دیگه اى هست...

وقتى سختى پیش میاد، باید در اصل خوشحال باشم.چون این به اون بخش وجودم ثابت مى کنه که اتفاقاى خوب بى دلیل و واسه هر کسى نمیفتن.

دنبال شباهتم.دنبال یکى هستم که بهم بگه ببین منم همین بودم.بگه با اولین سیگنال منفى نباید بیخیال شد.

بى خیر از همه چى و با خوشحالى داشتم قدم مى زدم.بى خبر.بى خیااال.متوجه شدم نه اینجورى نیس.خوبى و بدى با همه.هرچقدر هم روز خوبى باشه، قسمت منفى هم داره.

احساس مى کنم یه عده آدم نشستن و دارن زندگیم رو نگاه مى کنن.الان حتما دارن فریاد مى زنن ناامید نباش.تو حتما مى تونى.

٣٤٤

براى خودمى که عاشقشم:)

هیچ وقت فکر نمى کردم روزى همچین فکرى برسه به ذهنم.بهترین آدمى که مى تونم دوستش داشته باشم خودمم.و بهترین آدمى هم که مى تونه دوستم داشته باشه خودمه:) و این که مى گم بهترین نه این که بگم خیلى خوبم و این حرفا، نه! فقط مى خوام بگم من که این همه خودمو مى شناسم!پس بهترین آدمش خودمم.تازه همیشه هم حضور دارم.به خودم هم که خیانت نمى کنم.جواب سربالا هم نمیدم، کادو گرفتن برام هم خیلى سخت نیست!نه واقعا لازمه بهش فکر کنم.یکى از بچه ها چند وقت پیش مى گفت تو درونگرایى!اما درونگراها از تنهایى لذت مى برن.من نه!من از خودم مى ترسم.نمى تونم تنهایى رو تحمل کنم.به قول ع پژمرده میشم.دقیقا به همین علت، همچین ایده اى هم خوبه و هم بد!خوبه که عادت کنم به خودم و فقط خودم.اما بده که نمى تونم اینکارو کنم:)


++ "a.m" خیلى خیلى بى نهایت آرامش بخشه.اما نمى دونم چرا حس مى کنم یه مشکل شخصى داره.جناب میم عجیبه.رفتارش قابل تفسیر نیست برام.دوست دارم دوستانه رفتار کنم اما فاز بعضى آدما رو نمى شود ارزیابى کرد متأسفانه.و اما الف جان! یا نمى دونم چه اسمى داشت اینجا:)) اونم آرومه.احساس مى کنم یه چیزى هست که درموردش نمى دونم.و خیلى هم مهمه! و حس مى کنم هیچ وقت نخواهم فهمید:) اون یکى هم که اسمش رو نمى دونم:)) خیلى روابط جالبى داریم باهاش:))) خنده داره که چش تو چش میشیم و دریغ از یک سلام!انگار جنگ نهفته داریم باهاش:) یاد قیافه ش میفتم خنده م مى گیره:) بنده خدا

٣٤٣

مى گم شاید من تواناییم خیلى محدوده.شاید این مرز توانایى هاى منه.شاید نمى تونم همزمان به همه چى برسم.

این روزا بیمارستان خسته کننده ست.این جاس که درک مى کنم چى مى گفت اونى که مى گفت تو پزشکى اگه علاقه نداشته باشى جا مى زنى.راست هم مى گفت.دکتر دکتر گفتن و پول و شأن و شخصیت و هر علت دیگه اى که به خاطرش وارد این رشته مى شى بعد از یه مدت عادى مى شه و تو مى مونى و خودت و یه راه سخت که همه ش با خودت تکرار مى کنى واقعا این اون چیزیه که مى خوام؟

نه اونقدر انرژى دارم که خودم رو برسونم به درس ها و نه اونقدر شجاعت دارم که ببوسمش بذارم کنار.و تازه بذارم کنار که چى؟چى مى خواد بشه نهایتش؟واقعا جاش هست که بگم کسایى مثل شهریار که عطاى این رشته رو به لقاش بخشیدن واقعا شجاع بودن.شاید یکى از مهم ترین دلایلى که من این کارو نمى کنم، و البته بعد از این حقیقت که نمى خوام مامان و بابا رو ناامید کنم، اینه که مى ترسم!خیلى ساده.از این که یه زمانى خودم رو سرزنش کنم واسه تصمیمم.بگم واقعا سه سالِ دیگه ارزشش رو داشت؟وگرنه همین الانش هم علاقه مندم که این کار رو بکنم.من عمیقا مى دونم که این رشته خوشحالم نمى کنه.هرچقدر هم که درمان کنى و اشک شوق ببینى و احترام بذارن برات، مى دونى که آخرش که مى رسى به خودت، مى بینى یه چیزى کمه.مى بینى فقط عقلته که داره کار مى کنه.مى بینى که تبدیل شدى به ماشین.دیگه اشک شوق و احترام عادى مى شه.دیگه حتى برات مهم نیست که مریضت داره از درد به خودش مى پیچه.و لعنت لعنت لعنت به غرور پزشک ها.لعنت به غرور ماهایى که هنوز پزشک نشدیم.دلم مى گیره از حرفاى مادربزرگى که وسط حرفاى استاد غرغر مى کنه و استاد فقط یه نگاه الکى میندازه و برمى گرده به حرف خودش.دلم مى گیره از این که مجبورم تو شرایطى باشم که هرچند تلاش همه مون درمان درد مردمه، اما درد مردم نرمالِ زندگىِ من باشه.متنفرم از این که مادرى رو ببینم که هشیاریش انقدر پایینه که حتى متوجه نمى شه دارم فشارش رو مى گیرم.متنفرم از این که مادرى رو ببینم که سرطان داره و حتى خودش نمى دونه.که وقتى از درداش حرف مى زنه من تو دلم غصه مى خورم که کاش مى دونستى همه اینا به خاطر اون سرطان لعنتیه.اما بدترین اتفاق اینه که مى دونم اینا دیگه عادى مى شه.اینا دیگه عادى شده.دیگه گفتن این که این مریض چند روز بیشتر زنده نیست به جاى این که تراژدى باشه، حقیقتِ علمِ پزشکیه.چرا!هنوز دیدن دردشون حال منم بد مى کنه.اما مى دونم چند ماه، چند سال که بگذره... نمى خوام بگم قصى القلب مى شیم.دوست دارم بگم شرایط ایجاب مى کنه.و واقعا همین طوره.اما من نمى خوام اینجورى باشم.من دلم گرفته.من دیگه هیچ انگیزه اى براى دیدن بیمارى مردم و درس خوندن از رو اونا رو ندارم.من عملا انگیزه اى واسه ادامه ى این رشته ندارم جز این که تمومش کنم.شاید این خستگیه که جاى من حرف مى زنه.امیدوارم همین جورى باشه.وگرنه سه سالِ دیگه عذابه.دو سال هم روش.

٣٤٢

مى شه کسى رو در عین حال هم دوست داشت و هم نداشت؟مى شه که نتونى برآیند احساستو بفهمى؟

باید یاد بگیرم.I have to be ok with not being ok

باید یاد بگیرم که قرار نیس تو این دنیا چیزى عادلانه باشه.و این که شاید بعضى وقتا نمى شه جلو بعضى اتفاقا رو گرفت.از شاید خوشم نمیاد.این یعنى مطمئن نیستى.

باید به خودم بگم so what?! حالا این که مثلا کسى رو دوست داشتن یا نداشتن روى دوست داشتن خودت تأثیرى مى ذاره؟و در کمال ناباورى بله!و اشتباه من همین جاست.تو همین مفهوم مسخره که خودت رو تو وجود یه آدم دیگه ببینى.و دیگه نتونى بدون اون تصویر، بدون اون آینه زندگى کنى.و مى دونى که خیلى مسخره است که همین الان تو رو به آینه شبیه کردم؟!؟مى دونى که واقعا ممکن بود به همچین چیزى مدت ها بخندم.اما خنده م نمى گیره.شاید اینم به قطار بدشانسیات اضافه کنیم.این که باید سر راه من قرار بگیرى.این که من!من باید سر راهت قرار بگیرم.

قبل از تو چجورى زندگى مى کردم؟

پ.ن : به این جمله ى مسخره فکر کردم که تو خوب تر از اونى هستى که با من باشى.واقعا چجورى این حرفو به هم مى زنن؟!؟!