مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٣٢٠

من اینور میز، چایى ى که الان دم کردم اونور میز.خواننده هم مى خونه say something I'm giving up on you

شده ناگهان بهتون الهام بشه که این لحظه بهترین لحظه ى زندگیتونه.نه که اتفاق خاصى هم افتاده باشه.فقط این که بتونین با خودتون تنها باشین.چایى اونور میز باشه و خودتون اینور میز.به این فکر کنین که هرچقدرم هر چى کم باشه الان دیگه خود خودتى.میتونى چایى خالى بخورى.هرچقدر هم که بدرنگ شده باشه.یهو یه حسى بیاد توى دل آدم که این لحظه خیلى خوبه.چون هرچى بخواى رو دارى.من مى گفتم آدم باید راضى باشه از زندگیش اما قانع نه!هنوز هم قانع نیستم.اما راضى چرا.هنوز از چایى بخار بلند مى شه.امروز صبح تمام خوشحالیم این بود که خیالبافى کنم.یه روزى رو که همه چى خوب باشه.اما الان هم هست.دارم تو خیالاتم زندگى مى کنم؟:) خواننده مى خونه we found love in a hopeless place

پ.ن : دوست جان عزیز.من خوبم سلامتم خدا رو شکر.متأسفانه دعوتت رو نمى تونم بپذیرم:)) فکر کنم انقدرى مى شناسى منو که بدونى چرا و اینا.راستى درس مى خونى؟حواست هست به آرزوهات عایا؟؟؟

٣١٩

تو کاراى تحقیقاتیمون مجبوریم همه چى رو مچ کنیم، مجبوریم تصادفى عمل کنیم، مجبوریم پلاسبو بدیم، ما مجبوریم اثر هزار تا عامل رو حذف کنیم تا در نهایت به این نتیجه برسیم که بله این عامل در این اتفاق یا رفتار مؤثره
و با همه ى این ها باز هم مى گیم (به طور خاص در پزشکى و به طور عام در کلیت جهان شاید) هیچ قطعیتى وجود نداره!!! [این شایدِ داخل پرانتز رو تأییدى بر مطالب درون پرانتز بدانید!]
اما متأسفانه... یه سرى آدما با کمترین اطلاعات ممکن مى شینن به قضاوت بقیه.با کمترین اطلاعات ممکن!!!

پ.ن : گاهى وقتا سخت مى شه بدونى دلیل اصلى خوشحالیت چیه! واسه خودته یا بقیه؟به خاطر خودِ خودته یا به خاطر یه آدم دیگه.
مى شه مطالعه کنى رو خودت؟مى شه همه چى رو با تکرار و تجربه فهمید؟

٣١٧

از وقتى که شنیدم باور نکردم.مگه مى شه همچین چیزى ما رو از هم جدا کنه؟؟!بهش فکر کردم.به اون لحظه اى که بگیم دیگه بیشتر از این از دست ما کارى برنمیومد.به اون لحظه اى که تازه بفهمم دنیا چقدر نامرده.که هرچى رشته بودیم پنبه کرد.اما هنوز باورم نشده.هنوز مى گم امکان نداره.امکان نداره اینجورى بشه.امکان نداره من کارم ناتموم بمونه.امکان نداره دیگه هیچ وقت نبینمش.اگه نشه امکان نداره کس دیگه اى رو بتونم تحمل کنم.اصلا امکان نداره نبینمش.اصلا گفته بود که بدشانسه.راست مى گه که بدشانسه.فکر کرده بودم من که به هرچى مى خواستم رسیدم.پس نمى شه که نشه.هرچقدر هم که بدشانس باشه.من خوش شانسم.چیزى نمى شه.همه چى درست پیش میره.من مى ترسم.اونم مى ترسه اما چیزى نمى گه.بیا راجع بهش حرف نزنیم.بیا تا وقتى دنیا جونمونو نذاشته کف دستمون بجنگیم.آخرش هم اینجورى که، شاید اینجورى بهتر بوده.اما چجورى یادم بره.چجورى کارم ناتموم بمونه:( برم رو شونه کى گریه کنم آخه

دارم برمى گردم تهران

الان که فکر مى کنم

از تهران مى ترسم...