مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٢٣٢

چرا دخترایى که خوشگلن، سعى میکنن گند بزنن به قیافه شون؟؟؟یعنى واقعا کسى نیست که بهشون بگه همینجورى خوشگل ترن؟که نیازى به رنگ کردن موهاشون و تتو کردن ابروهاشون و ... ندارن؟؟؟واقعا این موقع شب این سوال ذهنم رو مشغول کرده!و تو فکر اینم دفعه ى بعدى که دیدمش، به نون جان تأکید کنم که قیافه ى خودش چقدر زیبا و دوست داشتنیه...

چرا ما خانوما اعتماد به نفس کافى رو نداریم هیچ وقت؟چرا؟


بى ربط نوشت مهم : مهربانى از بین نمى رود.فقط از آدمى به آدمى دیگر منتقل مى شود:)

Remember!

You're never gonna go If you don't go now

You're never gonna grow If you don't grow now

٢٣١

به یه سرى چیزا هیچ وقت حسودیم نشده.به قیافه آدما حسودیم نشده.به پولشون حسودیم نشده.تو زندگیم زیاد غبطه نخوردم واسه زندگىِ کسى.اما به خودِ قدیم ترهام خیلى حسودیم شده.همین الان به خودِ یک سالِ پیشم حسودیم شد.به خودم که بدون هیچ دغدغه اى قدم هاى زندگیم رو برمیداشتم.تصورم این بود که همیشه همین جورى میمونم.حتى تو ذهنم هم نمى گنجید یک سال آینده ش این جورى بگذره که الان گذشته.حتى تو ذهنم هم نمى گنجید.که انقدر حماقتام گنده بشن، که یک سال سر خودم رو شیره بمالم واسه توجیهشون.فکرش هم نمى کردم که منى که اون روزها شعار آزاده من که از همه عالم بریده ام میدادم، یک روزى هم ، و البته با یک سال تاخیر ، بعد از هر روز شکستنِ حرمتِ شعارم، باز میرسم به همان روزى که بودم.انگار فقط یک عدد توى یکانِ سالِ شمسى عوض شده.نه بیشتر و نه کمتر.اما من در حال حاضر، شاید هزار برابر با تجربه تر باشم، و البته هزار برابر غمگین تر.وقتى معتاد به یه حس شده باشى، مثل هر دوره ى دیگه اى ، اینم باید بگذره.یعنى فقط باید بگذره.باید درد بکشى اما به امید اون روزى که آزاد بشى از این حس.آزادِ آزاد.

و انگار دنیا منتظر این لحظه بود.که من فریاد بزنم که آره!پشیمون شدم.آره.پشیمونِ پشیمون.و میدونى چیه!آدمى مثل من که اعتماد کردن براش به اون سختى بود، این پشیمونى براش عین مرگ میمونه.انگار همه ارزش هاى زندگیتو داده باشى.در ازاش ٧ تا حرفِ رنگ و رو رفته گرفته باشى.پشیمانى.....

٢٣٠

سلام ارى جان

مدتى بود یادم رفته بود که ما آدم ها چقدر موجوداتِ بى کسى هستیم.که چقدر تنهاییم.مدتى بود فکر میکردم که آدم ها اگر قولِ i'll be there for u مى دهند، واقعا هم آن موقعى که باید هستند...مدتى بود امید الکى بسته بودم به آدم هاى زندگیم...

ارى جان یک بار براى همیشه این رو براى منِ فراموشکار دیکته میکنم که فقط خودش است و خودش

واى به حال اون شبى که حالِ روحىِ آدم بد باشد.اون هم نه براى هیچ اتفاق بیرونى ، بلکه فقط براى یک تغییر شدید درونى.که درد روحى مزخرفش حتى از درد جسمیش هم غیر قابل تحمل تر است.

کاش این "من" کمى حواسش به خودش بود که درس هاى زندگى را خود به خود یاد بگیرد.نه این که کسى به زور توى مغزش فرو کند.

٢٢٩

اى بابا اى بابا...میخواستم از این همسایه هاى بى فرهنگمون بنویسم که با صداى آهنگشون رسما خواب رو از سرِ ما ربودن!خواستم غرغر کنم از این که واقعا درکِ بعضى مسائل از عهده ى مغز بعضى ها خارجه...اما سعى میکنم این سردردم رو ایگنورش کنم و از چیزاى دیگه بنویسم.مثلا این که یه دوره ى جدیدى از تحصیلمون شروع شده.یا هم این که این روزا سعى کردم از خودم شجاعت نشون بدم.و پا تو مسیرهایى بذارم که شاید فکر میکردم از عهده م خارجه:) و اتفاقا اصلا امروز بعد از ظهر، میخواستم از همین شجاعت بنویسم.و از غرورى که به دنبالش میاد.و حالا خب هرچى که میخواستم بنویسم رو نوشتم:) فقط محضِ این که یه نکته ى اخلاقى هم گفته باشم، اگه تو آپارتمان زندگى میکنین، شما رو به جون هر کى دوست دارین، رعایت کنید همسایه هاتونو.الان میفهمم دروغ نیس که میگن همسایه ى خوب نعمته.بازم اى باباااا

پ.ن : یکى از نکته هاى قابل فکر امروزم این بود که ، جلوى یه کسى که نباید، خودم رو توصیف کردم.یه جورایى کلیدى ترین بخش هاى شخصیتم رو.واسه کسى که فقط یه روزه میشناسمش.باید رو این هم فکر کنم.که از این توصیف هاى مزمنم دست بردارم:)