مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٢٦٩

نه!مثل این که یک وقت هایى باید آدم ها رو به حال خودشان گذاشت.نه به خاطر این که از تنهایى خوششان مى آید.نه!بلکه به خاطر این که نمیشود فهمیدشان.و حتى اگر شما هم فکر کنید که میفهمیدشان، اشتباه میکنید در واقع.همین هم هست که وقتى یکى به شدت از شما میخواهد که تنهایش بگذارید، نباید همان جا بایستید به بحث و جدل!باید همان لحظه محل را ترک کنید!

من در تمام طول زندگى ام فقط یک بارش به یادم مى آید.وقتى که یک آقاى پزشکى، یک حرف هایى به من زد، که اگر به هر کس دیگرى میزد شاید این طور نمیشد، اما من خیلى شکستم.نابود شدم.طورى که حتى خودم هم خودم رو اینجورى ندیده بودم.ترسناک بود.تحقیرآمیز بود.اما مشکل اصلى وقتى بود که برگشتم خانه.وقتى همه خواستند بدانند چه شده.و من خواهش میکردم تنهایم بگذارند.و نیاز به گفتن نیست که کسى درک نکرد که باید تنها گذاشته شوم، تا آرام بگیرم.

درک کنیم!

پ.ن : یه آهنگ قشنگى دارم گوش میکنم به اسم please don't say u love me coz i might not say it back

و جالبه که همه ش به این فکر میکنم.به این جمله.هزار بار فکر کردم.به دوستت دارم گفتن الکى.که چرا باید کسى آدم رو در موقعیتى بذاره که مجبور بشه به دروغ گفتن.یا اصلا چرا آدم باید خودش رو در چنین موقعیتى بذاره؟!

از اینا که بگذریم واقعا شهامتش رو تحسین میکنم.از ریتم جمله هم خوشم میاد راستش:))

٢٦٨

و چقدر خوبه که آدم نگرانیاشو یک جایى مطرح کنه.و چقدر خوبه که آدم فهمیده بشه.و چقدر دلم فهمیده شدن میخواد.همه تلاششون رو میکنن.اما انگار از عهده ى کسى برنمیاد که اونجورى که باید درکم کنه.و میدونى!به این میگن ناتوانى از تحمل خود.نمیدونم چجوریه که بهش اینو میگن، اما میگن!!!و خب من الان نمیتونم این سر به هوا بودنم رو تحمل کنم.و هیچ کس دیگه اى  هم نمیتونه تحمل کنه.پس باید چشامو رو یه چیزایى ببندم و خودم رو ببخشم و به امید خدا شروع کنم عواقب اشتباهم رو بپذیرم.بپذیرم که آدم تنبلى بوده ام و هستم!و بپذیرم که زمان میبره!همین.و بقیه رو به خاطر به فکر خودشون بودن سرزنش نکنم.چون خودم هم به فکر خودم هستم!

٢٦٧

من همیشه سعى میکنم اگه قولى به کسى میدم تا آخرش پاش بمونم.اما اخیرا به این نتیجه رسیدم که تقریبا هیچ کدوم از کسانى که میشناسم همچین چیزى براشون مطرح نیست!احساس میکنم اتفاقا اونا دنیا رو راحت تر میگیرن و خوشبخت ترن.یعنى من اشتباه میکنم.حالا بحث زیادى نمیکنم.فقط خوبیش اینه که یاد گرفتم نه به اینجور آدما امید داشته باشم، و نه در مقابلشون خیلى انرژى صرف کنم.مثل خودشون باهاشون برخورد کنم(احتمالا درستش هم همینه!).

پ.ن : من آدم آن تایمى نیستم اصلا!میدونم اینم یکى از مثالاى همینه.البته درسته که آن تایم نیستم.اما خودم بیشتر از بقیه از این قضیه حرص میخورم:دى

٢٦٦

شاید نوشتن اینا فکر بدى نباشه.با این که حتى نمیدونم چجورى بگم.

اتفاقى که تو فرانسه افتاد، اتفاقى که تو ترکیه افتاد، خواب بدى که من دیده بودم، و از خواب پریده بودم و از شدت ترس نمیتونستم برم یه لیوان آب بخورم.نمیدونم به اینا چى میگن.شاید میگن لحظه هاى پَنیک!اصلا هیچ ایده اى ندارم.اما نگرانم میکنن.واسه توضیح بیشتر بگم که ... چند سال پیش تو شهرمون زلزله اومد.زلزله اى که زیاد هم شدید نبود.چند سال پیش یعنى خیلى سال پیش.یعنى وقتى که من ١٢-١٣ سالم بود.روز زلزله، روز بعد از اون، حتى روز بعد از بعد از اون، و شاید حتى خیلى روزها بعد از اون، من اصلا و ابدا خودم نبودم.احساسى که تو همین ٢ روز گذشته هم داشتم( و با شدت بیشترى ٢ شب گذشته). یه مخلوطى از حس ترس و ناتوانى از درست کردن اوضاع، ناتوانى محض، در حالى که شرایط اونقدرا هم که من بزرگش کردم بد نیست.و وقتى به گذشته نگاه میکنم از این اتفاق ها قبلا هم افتاده.شاید اولین موردش خودکشى یکى از دوستاى دورم بود.و من باز هم مدت ها خودم نبودم.یک مورد دیگرش هم همین ٣-٤ سال پیش بود.و این بار هم داره تکرار میشه.و تو چنین شرایطى ، وقتى من نیاز به کمک دارم، و وقتى هیچ کس هیچ ایده اى از شدت استرس و ناراحتى من نداره، هیچ کس، تاکید میکنم هیچ کس نمیتونه کمکم کنه.هیچ کس.

از امروز صبح تپش قلب گرفتم.حالم خوبه.سعى میکنه خوب باشه.اما شب که میشه دیگه این استرس هام واقعا دست خودم نیست.امیدوارم امشب بهتر باشه.امیدوارم.

پ.ن : از امتحان متنفرم!!!!!!!

من حالم خوبه ... خوبه ... خوبه ...  :(