-
٣٣٠
23 اردیبهشت 1396 17:52
حتى خودم نمى دونى این استرسا طبیعیه یا نه.احساس مى کنم دچار این اختلال هاى اضطرابى شدم.سر هر کار کوچیکى کلى فکر مى کنم و تپش قلب مى گیرم و ... شایدم حق دارم.شاید هم نه.اما مى دونم که دارم خودم رو داغون مى کنم.داغون:(
-
٣٢٩
17 اردیبهشت 1396 01:58
خدا کجاست؟وقتایى که ما صداش مى کنیم، چجورى دلش میاد جوابمون رو نده.چجورى دلش میاد درد بنده هاشو ببینه.شاید فکر مى کنه اینجورى بهتره.خب پس، چجورى دلش میاد که دستشونو نگیره، بغلشون نکنه، نگه من هستم؟خدا کجاست که جواب سوالامونو بده؟که فقط بگه چرا.چرا این دنیا این جورى کار مى کنه؟چرا نمى شه چشامونو ببندیم و به هیچى فکر...
-
٣٢٨
12 اردیبهشت 1396 02:36
مسخره تر از این نیست که من بیام راجع به این آدم بنویسم.اما اگه تا الان حسم بهم اشتباه نگفته، اینم اشتباه نیست.باید یه چیزى باشه.یا این آدم خیلى شبیه ع ه یا من دارم شبیهشون مى کنم.مى دونم زیاد راجع بهش نخواهم نوشت اما اسمش رو میذاریم دکتر ب. دکتر ب به ما استاجرا تقریبا اهمیت نمى ده.عینک مى زنه و شبیه بچه خرخوناست.اما...
-
٣٢٧
11 اردیبهشت 1396 23:04
الان بیشتر از همیشه باید اینجا باشى.من آدم قوى ى نیستم.اگه بودم الان گریه نمى کردم.اگه بودم هیچ کدوم اینا برام مهم نبود.الان به مهم ترین کارم مى رسیدم و درس مى خوندم.اما نیستم.اگه بودم امروز روز بدى نبود. این خوابگاه لعنتى حتى یه نقطه توش وجود نداره که سر مردم تو زندگى آدم نباشه. من سعى مى کنم اشتباه نکنم اما مجبورم...
-
326
8 اردیبهشت 1396 12:08
عجیبه.این که، همین آدم چند وقت پیش از این آدما دلش گرفته بود، و الان ...از تنهاییامون متنفرم.از این که واسه این که تنها نباشیم مجبوریم با هر آدمی دوستی کنیم.یا این کارو می کنیم به هر حال.از این که این آدم چقدر از اونا بدش میومد و الان اینجوری... یا شو آفه یا واقعا این طوریه، هر کدومش هم که باشه به اصطلاح تو کَت من نمی...
-
٣٢٥
8 اردیبهشت 1396 11:43
راهنمایى بودم.که یکى از آشناهاى خیلى دور خودکشى کرد.یکى از همکلاسى هاى زبان، که تقریبا اصلا نمى شناختمش.فقط این که، یک روز قبل این که خودکشى کنه تو کلاس دیده بودمش.جالبه اما فکر کنم از گیتارش حرف زده بود و گفته بود که تو اوقات فراغتش دوست داره گیتار بزنه.یا یه چنین چیزى.خلاصه، دو روز بعد رفتیم کلاس... گفتن خودکشى کرده...
-
٣٢٤
6 اردیبهشت 1396 23:29
جدیدا از قدم هاى جدید مى ترسم!!مى خوام به استاده ایمیل بزنم ضربان قلبم مى ره تا ١٠٠! یه هفته س مى خوام به سال بالاییه پیام بدم، اما .... مدت هاست قراره این فرماى لعنتى رو اسکن کنم بفرستم.. نمى دونم این دیگه اسمش چیه.اضطراب گرفتم!!!رسما دیوونه شدم:)) خیلى حرف دارم اما میام اینجا ساکت مى شم. فقط این که مى دونم باید...
-
٣٣٣
1 اردیبهشت 1396 15:12
دیروز یه حرف جالبى بهم زد.گفت تو بعضى وقتا حرفتو خوب نمى زنى.لحنت خوب نیست و باعث مى شه طرف مقابل رو ناراحت کنى، در حالى که منظورى هم ندارى.کاملا مشخصه وقتى کسى اینجورى حرف مى زنه منظورش خودشه:) گفتم پس از دست من ناراحت شدى؟گفت من مى شناسمت ناراحت نمى شم.اما کسى نشناسه ناراحت مى شه.گفت استادت هم حتما از لحنت ناراحت...
-
٣٣٢
29 فروردین 1396 23:56
عمق زندگى به دوست داشتنامونه فارغ از طول و عرض زندگى، عمقش به دوست داشتن هامونه:) City of stars Are you shining just for me? City of stars There is so much that i cant see Who knows? Is this the start of something wonderful and new? Or one more dream that i can not make true پ.ن : دلم مى خواد زیر آسمون این شهر غریبِ...
-
٣٣١
27 فروردین 1396 16:01
از س بدم میاد.راستش دو تا سین هستن میون آدماى زندگى من.که سعى کردم تفاوت قائل بشم تو نوشتار اسماشون..اما حتى خودم هم قاطى کردم کدوم کدوم بوده:)) خلاصه این که یکى از این س ها رو شدیدا دوست دارم و از اون یکى شدیدا بدم میاد. راستش کم پیش میاد از کسى شدیدا بدم بیاد.چون همیشه سعى مى کنم آدما رو به صورت یه پکیج کامل ببینم،...
-
٣٢٩
16 فروردین 1396 03:22
دوس دارم ترسامو داد بزنم.به یکى بگم که چقدرر دلم تنگ مى شه واسه این جا:( گفتن ترس هاى آدم یعنى ضعیف بودن؟:( قلبم ناراحته.اه لعنت به رفتن، از هر نوعیش. دوستون دارم زیاااد:( پ.ن : یاد اون شب مسخره اى افتادم، که از گریه داشت مى لرزید.رفتم بغلش کردم گفتم من هستم.مگه مردم آخه؟ دلم براش تنگ شده.دلم برا خ جان تنگ شده.من دیگه...
-
٣٢٨
16 فروردین 1396 02:14
چقدر حس اشتباه کردن قویه:)) چقدر زیاد به آدم برمى خوره این که مى دونه داره یه اشتباه رو واسه بار هزارم تکرار مى کنه، اما بازم نمى تونه مانعش بشه:) من واقعا خودمو دوس دارم:))))) موهامو کوتاه کردم:) تغییر مى خواستم:) با این حال داره حسودیم مى شه به اونایى که مى تونن موهاشونو بلند نگه دارن.دلم مى خواد اینکارو بکنم اما...
-
٣٢٧
15 فروردین 1396 01:50
خیلى قشنگه این که با آدماى یه سریال زندگى مى کنى، و انقدر نزدیکى بهشون که وقتى مى بینى ناراحتن اشکت درمیاد:) این آدما رو مى شناسى، تمام جنبه هاى زندگیشون رو، و دوستشون دارى.چون مى دونى کامل نیستن، مى دونى اشتباه مى کنن، گند مى زنن.شاید زندگى خودشون یا بقیه رو هم سخت کنن، اما به هیچ وجه بد نیستن، یعنى بد نمى...
-
٣٢٦
13 فروردین 1396 02:05
بدترین ویژگى من اینه: کارى رو شروع مى کنم، قطعا با هدف این که تمومش کنم.در واقع با وسواس این که تمومش کنم! از شروع کردن یه کتاب یا یه داستان تو یه مجله گرفته، تا ورزش کردن یا درس خوندن. باید وسواسم رو بذارم کنار. کاش مى شد تو سال جدید برم پیش مشاور.کاش برم:( پ.ن : احساس ناتمام بودن دارم.حس مى کنم همه ى کارام ناتمومه....
-
٣٢٥
12 فروردین 1396 02:18
برخلاف همه که از روز ١٤ ام فرار مى کنن، من انتظار اون لحظه اى رو مى کشم که زندگیم به روال طبیعیش برگرده. سرم و چشمم درد مى کنه اما منتظرم که بیاد.به قول خودش معاشرت کنیم. خ جان رفته.عادت کردن سخته.اما من آدم عادت کردن هستم. چشمم خواب مى خواد! از این منتظر بودنم احساس حماقت مى کنم.دلم مى خواد یه کارى کنم.یه کارى مثل...
-
٣٢٤
10 فروردین 1396 04:47
اگه آدم بترسه و پاشو نذاره تو آب، هیچ وقت شنا یاد نمى گیره. مسئله این نیست که بعضى وقتا ما انتخاب هاى اشتباه داریم.مسئله اینه که اتفاقا بعضى وقتا، دنیا برامون از قبل انتخاب کرده؛ و ما با دستاى بسته مجبوریم قبول کنیم.و بعدش اگر مسئولیت پذیر باشیم زندگیمون رو با انتخاب دنیا اما به بهترین نحو جلو مى بریم. مسئله اینه که...
-
٣٢٣
30 اسفند 1395 02:05
خیلى جالبه:) یکى از دوستان خیلى دور تبریک سال جدید فرستاده تو تلگرام.هنوز سابقه ى چتامون رو پاک نکردم.آخرین پیامش مال دقیقا یه سال پیشه که سال نو رو تبریک گفته:)) نمى دونم به چه امید و انگیزه اى هنوز میاد تبریک مى گه.واقعا نمى دونما!واقعا جالبه:)
-
٣٢٢
20 اسفند 1395 00:54
خدایاجان حس مى کنم یه چیزى کمه یه چیزى که صبحا به امیدش بیداربشم.چیزى باشه که لازم نباشه زیرش خط بکشم تا بمونه تو مغزم؛بلکه تو مغزم هک شده باشه.مى دونم چیه.حدس مى زنم.حدس مى زنم اما مى ترسم.مى گن اگه الان شروع نکنى هیچ وقت دیگه شروع نخواهى کرد.اما نه!هنوز به امیدش بیدار نمى شم.امیدش رو خاک کردم رفته.اما نمى شه.اینجورى...
-
٣٢١
15 اسفند 1395 14:03
حتما مى دونین که مغز ما از میلیاردها نورون تشکیل شده. این نورون ها با هم ارتباط دارن.محل ارتباطشون سیناپس نامیده مى شه.مى شه تصور کرد که این تعداد نورون مى تونن میلیارد ها مسیر مختلف رو ایجاد کنن.این مسیرها هم مربوط مى شه به تمام اعمال ارادى و غیرارادى ما.و جالبه بدونین که با هر بار تکرار، نورون هاى جدیدى در مسیر شکل...
-
٣٢٠
30 بهمن 1395 14:06
من اینور میز، چایى ى که الان دم کردم اونور میز.خواننده هم مى خونه say something I'm giving up on you شده ناگهان بهتون الهام بشه که این لحظه بهترین لحظه ى زندگیتونه.نه که اتفاق خاصى هم افتاده باشه.فقط این که بتونین با خودتون تنها باشین.چایى اونور میز باشه و خودتون اینور میز.به این فکر کنین که هرچقدرم هر چى کم باشه الان...
-
٣١٩
21 بهمن 1395 15:44
تو کاراى تحقیقاتیمون مجبوریم همه چى رو مچ کنیم، مجبوریم تصادفى عمل کنیم، مجبوریم پلاسبو بدیم، ما مجبوریم اثر هزار تا عامل رو حذف کنیم تا در نهایت به این نتیجه برسیم که بله این عامل در این اتفاق یا رفتار مؤثره و با همه ى این ها باز هم مى گیم (به طور خاص در پزشکى و به طور عام در کلیت جهان شاید) هیچ قطعیتى وجود نداره!!!...
-
٣١٧
7 بهمن 1395 16:38
از وقتى که شنیدم باور نکردم.مگه مى شه همچین چیزى ما رو از هم جدا کنه؟؟!بهش فکر کردم.به اون لحظه اى که بگیم دیگه بیشتر از این از دست ما کارى برنمیومد.به اون لحظه اى که تازه بفهمم دنیا چقدر نامرده.که هرچى رشته بودیم پنبه کرد.اما هنوز باورم نشده.هنوز مى گم امکان نداره.امکان نداره اینجورى بشه.امکان نداره من کارم ناتموم...
-
[ بدون عنوان ]
2 بهمن 1395 04:26
دارم برمى گردم تهران الان که فکر مى کنم از تهران مى ترسم...
-
٣١٥
23 دی 1395 09:41
نمى دونم این یه بار هم نوشتن آرومم مى کنه یا نه نمى دونم من آدم سختگیرى شدم یا این که زندگى سخت شده نمى دونم چرا اما دلم نمى خواد باشم.دلم نمى خواد بمونم امشب رو.دلم نمى خواد چون آخرین چیزى که در نظر مى گیرن منم و دغدغه هام.منم و اضطراب هام.کسى من رو نشناخته.یا به هر حال از نسل خودشونم.شاید هم مى شناسن.اما به هر حال...
-
٣١٤
14 دی 1395 22:46
ما آدماى خوبى هستیم.پس یه وقت هایى هم باید قبول کنیم که ما همه ى زندگى رو زندگى نمى کنیم.به عنوان کسى که این رشته ى طاقت فرسا رو مى خونه زیاد به این نتیجه مى رسم که اسم این زندگى من زندگى نیست.یا شایدم همون کلیشه اى که میگن فقط زندگى ه.یعنى زنده بودن.فکر کنم آدم حسودى شدم.به آدمایى که شبیهم نیستن حسادت مى کنم.لبخندشون...
-
٣١٣
8 دی 1395 07:53
و من در غریبانه ترین پاییز زندگى ام بودم و همدم من، حضورى بود به زردى برگ که صداى نیستى مى داد و نیستى براى من، عین پوچى بود و طنین این نیستى در پوچى بى امان زندگى ام ناموزون آهنگى، که به قیمت تمام باورهایم تمام مى شد و این نه فقط من، که تمام جهانم بود که در برابر ناموزونى بى بدیل این آهنگ سر خم مى کرد و زمستان زندگى...
-
٣١٢
7 دی 1395 20:12
احساس خوبى ندارم.انگار همه ى رخت هاى دنیا رو دارن تو دلم مى شورن.دکتر هم گفت چیزى نیست.کلافه شدم.نمى تونم بگم هیچ کارى از دستم برنمیاد.اما نمى تونم بفهمم چمه.احساس مى کنم سایکولوژیکه.یعنى رسما دیوونه شدم.مى گم چجورى ممکنه اتند اشتباه کنه و بگه چیزیت نیست وقتى چیزیمه؟؟؟اما هنوز من یه چیزیم هست.خسته شدم.دلم مى خواد تموم...
-
٣١١
29 آذر 1395 01:56
دل من گیر مى کنه به همه جا:) جدا مى گم.وقتى مى خوام بیام خونه گیر مى کنه.وقتى مى خوام برگردم تهران بیشتر گیر مى کنه.بعد این دل من خیلى هم بد به دل آدماى زندگیم گیر مى کنه.یعنى گیر میفتم.کوچیک ترین اتفاقى از کم اهمیت ترین آدم هاى زندگیم مدت ها من رو به خودش مشغول مى کنه.الان هم گیر کردم.خیلى وقته بین ٢ تا انتخاب گیر...
-
٣١٠
27 آذر 1395 15:51
من خاطره خوب از بچگیم زیاد دارم.خاطره بد هم شاید کم ندارم.اما خاطره ى خوب یه کسى رو داشتم مى شنیدم و دلم خواست منم همون قدر خاطره خوب مى داشتم:) این که از هر اتفاق کوچیکى براى خودم تراژدى میسازم واقعا یه مسئله ست.اما این که هر اتفاق کوچیکى تو بچگى یه تاثیر بزرگ روى شخصیت آدم میذاره مسئله ى دیگه ایه که بهش معتقدم.اصلا...
-
٣٠٩
20 آذر 1395 03:29
مى خواستم بهش یه کادوى تولد خیلى خاص بدم.رفتم یه کم راجع به بافتنى بافتن خوندم:)) الان اما به این نتیجه رسیدم که بهتره همون شال گردن رو از جایى بخرم که هم وقتم زیاد از دست نره و هم یه چیز آبرومندى از آب دربیاد.فکر کنم بافتن واسه بار اول مشکل زیاد داشته باشه.نمى دونم شاید هم بازم به سرم زد و رفتم شروع کردم.سخته؟! - یکى...