-
293
1 مهر 1395 13:06
امروز رو گذاشته بودم که رو مقاله کار کنم.اما سین زنگ زد.می خواد بره دکتر.من هم باهاش می رم.بچه ها بدون من میرن بیرون.نه که خیلی مهم باشه.این هفته رو تقریبا هر روز بیرون بودم.راستش برای فرار از تنهایی.یه امروز رو می خواستم کار مفید انجام بدم.که خب نشد. کتاب خوندنم رو دوباره شروع کردم.این بار مطمئنم برای خودم.نمی دونم...
-
٢٩٢
30 شهریور 1395 16:35
این که با "سین" و نامزدش نرفتم بیرون یه طرف این که بهشون دروغ میگم که قراره با دوستام برم بیرون هم یه طرف - واقعا بعضى از دوستام فهم و درکشون هنوز هم پایینه.و بدتر این که فکر مى کردم بهتر شده باشن:) -- حال دلم خوب نیس.هیچ کس نمى دونه:( --- اگه خودم بودم تو چنین شرایطى چیکار مى کردم؟؟
-
٢٩١
28 شهریور 1395 23:40
امروز بعد از مدت ها، به کسى حسودى کردم.و جالبه!اون آدم میم بود. احساس طردشدگى دارم.چرا "شب ها" انقدر لعنتى ان؟؟؟ امروز بعد از مدت ها فهمیدم که مرکز و کانون زندگیم فقط و فقط یه آدم بوده.و انگار هر کارى کردم براى اون آدم بوده.چقدر جاده خاکى رفتم.چرا من نمى تونم کانون زندگى خودم باشم.چرا بقیه مهم ترن؟؟؟
-
٢٩٠
28 شهریور 1395 22:42
چشماش چشم هاش رو دیده بود.فقط چشم هاش رو.انگار وقتى بهشون نگاه کرده بود مسخ شده بود.انگار دیگه دور و برش براش مهم نبود.دستاش داشت یخ مى کرد.همون لحظه چشماش رو بسته بود و از خدا خواسته بودش.چشماش رو باز کرد.دلش هرى ریخت. کیف و کتابش رو جمع کرد و از کلاس زد بیرون.
-
٢٨٩
27 شهریور 1395 19:29
صفحه ى سفید این جا، مایه ى آرامشه.هر بار من خیلى ناراحتم و به این جا پناه میارم، یه حسى هست که مى گه این دفعه ننویسش.اما خب تجربه نشون داده نوشتن آرومم مى کنه.احتمالا دیگه تا الان حتى شما هم مى دونین که من آدم بدبین و حساس و زودرنجى ام.یعنى آخه مى دونین!من به آدمایى که ناراحتیاشونو نمیارن تو وبلاگشون حسودیم مى شه:))...
-
٢٨٨
26 شهریور 1395 01:50
تو این مسیرى که ما هستیم، بعد از هر سختى، یه سختى دیگه هست.هر بار که فکر میکنى به یه آرامشى رسیدى، مشکل جدید شروع مى شه! راستش بهترین بودن سخته.واقعا آدم باید زندگیش رو بذاره وسط.بهترین بودن بها داره.بهاش هم سنگینه. من وقت استراحت نداره!من خسته ست.خیلى پ.ن : انقدر همه چى پیچیده شده بود که حتى فرصت نداشتم بیام این...
-
٢٨٧
22 شهریور 1395 16:53
یه آدم آشناى دیگه هم لازمه که تایید کنه هواى شمال کسل کننده است یا این که نه!فقط منم که کسل شدم. از این که براشون تعریف نکردم ناراحتم.از کل اتفاقایى که تو این سفر گذشت.فقط این که توانایى دوباره تعریف کردنشون رو ندارم.در کل گفتم که سفر خوبى بود.که انگار واقعا هم بود!اما دوست دارم برم و سیر تا پیازش رو بگم.اما مى دونم...
-
٢٨٦
16 شهریور 1395 01:47
انقدر از نزدیک در جریان همه چى بودم که یادم رفته بود اقوام این ورى چقدر همیشه مشتاق شنیدن این خبر بودن!و یادم رفته بود چقدر براشون جاى سوال بوده همواره! سین جانم عروس شده.و من نبودم که ببینم.الان عکس ها رو دیدم و هزار بار گفتم کاش اون جا بودم کاش بودم کاش.و من هنوز باورم نمى شه که سین جانم عروس شده:))) بعضى وقتا...
-
285
8 شهریور 1395 01:50
با هر کسی که درگیر می شید بشید.اما با خودتون، نه! اگه با خودتون درگیر بشید، احتمالا خودتون رو شکست میدین.مثل اینه که میگن وقتی یه بازی رو از کسی یاد می گیری، می تونی اون آدم روشکست بدی.پس وقتی با خودتون کنار نیاین، دنیا هر روزش جهنم می شه.چون می دونین چجوری می تونین "خود"تون رو نابود کنین. این که فقط فکر کنی...
-
٢٨٤
7 شهریور 1395 11:16
الان از اون وقتاییه که حقیقتش باید ضربان قلبم بره بالا و ناراحت باشم و استرس داشته باشم و ... اما تو همچین شرایطى که اصولا باید بدنم سعى کنه با اپى نفرین منو سر پا نگه داره، من میام و این جا مینویسم که به خودم بقبولونم که هیچ اتفاق خاصى قرار نیست بیفته!و این هم یه روز دیگه است مثل همه ى روزایى که میان و میرن. مى...
-
٢٨٣
6 شهریور 1395 01:59
دیگه انگار زود خوابیدن هم محاله!! انگار مثلا منتظر باشم تو تاریکى شب یه اتفاق هیجان انگیز بیفته که تو روشنایى روز نمیتونه بیفته!!(شدیدا احساس میکنم اینو قبلا هم نوشته بودم!) به خاطر فردا استرس دارم.شاید نوشتنش استرسم رو بیشتر کنه.اما واقعا نمیدونم این استاده چطورى میخواد برخورد کنه!!چند روزه که خودم دارم به خودم امید...
-
٢٨٢ : زندگى ، دوباره.
5 شهریور 1395 14:38
آدم هاى زندگىِ من، زیاد نیستن.اما میتونم راجع به هر کدومشون به اندازه ى ده صفحه انشا بنویسم:) آدم هاى زندگىِ من، زیاد نیستن.و همین طور کافى هم نیستن:)) اما اگه بخوام میتونم مدت ها یه رفتار مهربونشون رو براى خودم تکرار کنم و لذتشو ببرم:) آدم هاى زندگىِ من، آدم هاى زندگىِ من نیستن.امانت هایى از آدم هاى دیگرى از زندگى...
-
٢٨١
2 شهریور 1395 01:12
Who do you think you are? Running around leaving scars Collecting your jar of hearts Tearing love apart You're gonna catch a cold From the ice inside your soul So dont come back for me Who do you think you are?
-
[ بدون عنوان ]
1 شهریور 1395 17:35
یعنى کسى نیست در این شهر لعنتى که آدم وقتى حالش گرفته است باهاش بره دیوونه بازى؟؟؟؟؟
-
٢٧٩
1 شهریور 1395 04:24
ما لحظه اى شروع به دروغ گفتن میکنیم، که بدونیم کسى هست که نمیخواد حقیقت رو بشنوه!به همین سادگى.و قتى بین این که حقیقت رو بگیم یا نه شک داریم، صرفا به واکنش طرف مقابل نگاه میکنیم.اگر نمیخواد بشنوه، پس... و به همین سادگى من حقیقت رو نگفتم.به او!دروغى هم نگفتم.اما حقیقت اینه که ذهنم آشفته است.فراتر از حد تصورش حتى. پ.ن :...
-
٢٧٨ : واسه من تلخه، واسه تو شاید نه......
27 مرداد 1395 03:30
چجورى ممکنه کسى تا این وقت شب بیدار باشه و نره بازى هاى المپیک رو دنبال کنه و بیاد این جا این چرت و پرت نوشته هاى من رو بخونه؟؟ حواسمون باشه چجور آدمى میشیم.چند روزه به این فکر میکنم.که چقدر خوبه سعى کنیم واسه خودمون یه برند باشیم.زندگى بارى به هر جهتى نداشته باشیم.تلاش کنیم و تلاش کنیم.اما الان چى؟؟ تو بدترین لحظه ها...
-
٢٧٧
27 مرداد 1395 00:08
همه مون میدونیم که چقدر همه چیز خوشحال کننده تره وقتى کسى هست که میتونى روش حساب کنى.که بلدته و میدونه کى هستى.اما وقتى همچین آدمى رو هیچ کجاى زندگیت نمیبینى، وقتى به این نتیجه میرسى که رویات اونقدر دست نیافتنیه که حتى عزیزترین هات هم فکر میکنن که نمیتونى، وقتى کسى نیست که بهش تکیه کنى، به خودت تکیه میکنى!درسته؟به...
-
[ بدون عنوان ]
26 مرداد 1395 23:41
نیاز به کسى دارم که بیاد تاکید کنه، آدم بدون تلاش به جایى نمیرسه!!!تاکید لطفا! پ.ن : با تلاش شاید برسه شاید هم نه.اما بدون تلاش احتمالش صفره که برسه! پ.ن ٢ : انتظار امید داشتن هم چیز بیخودیه در کل.
-
٢٧٥ : لحظه اى که چیزى که دیدى رو باور نمیکنى:)))
21 مرداد 1395 01:21
الان تقریبا یه روز گذشته.اما من هنوز باور نمیکنم.نمیدونم در آینده چطور میخوام با بقیه چالش هاى زندگیم رو به رو بشم.خدا رو شکر که تا الانِ زندگیم همه چالش ها به نفعم بوده.اما با این حال باز هم باور نمیکنم.انگار همین دیروز بود.سال پیش همین موقعا، که داشتم با دوست ع حرف میزدم که برم کادو رو ازش بگیرم.یک سااال خیلى به نظر...
-
٢٧٤
19 مرداد 1395 04:48
به این آهنگ گوش بدین و داستانى که به ذهنتون میاد رو بنویسین.در واقع براى آهنگ داستان بنویسین. http://s1.picofile.com/file/8263050850/eRa_Caccinni_Redemption_Ave_Maria.mp3.html من که حس خوبى ازش میگیرم شما رو نمیدونم:) مشکل لینک گذاشتن با موبایل هم که همچنان پابرجاست:(
-
٢٧٣
18 مرداد 1395 01:09
فقط یکى به من بگه که چطور بعضى آدم ها میتونن انقدررر آروم باشن همیشه؟؟!! راستش میخواستم قدرى احساس بدبختى کنم :/ به خاطر حرفى که امروز استاد عزیزمون راجع به این مریضى غجیب و غریب خفیفم اعلام کردن.استرس!سم زندگى من که اتفاقا خودم عاملش هستم.که باعث میشم کوچیک ترین اتفاقاتى که اطرافم میفته برام مهم باشن.اون وقت کسى هم...
-
٢٧٢
16 مرداد 1395 23:22
١- تنبلى!یکى از بدترین ویروس هاییه که نسل ما باهاش رو به روئه.و روز به روز هم بدتر میشه.البته درسته که قرار نیست همه پروفسور حسابى بشن، اما قرار هم نیست که انقدر همه مون تنبل باشیم.انگشت اتهام این جمله ها، در وهله اول، خودم هستم!واقعا ناامیدکننده ست این همه تنبلى من! ٢- دوباره به روزهاى خطرناک نزدیک میشم.و باید حواسم...
-
٢٧١
6 مرداد 1395 01:02
فکر میکنم یکى از ناامیدانه ترین حقیقت هایى که تا الان بهش برخوردم، اینه که آدم همیشه عاشق کسى میشه که اون رو بهتر از خودش میدونه.یا در واقع فکر میکنه(یا مطمئنه!) که لیاقتش رو نداره.ناامیدکننده است.وقتى به این فکر میکنى که آیا ممکنه دوباره عاشق کسى بشى؟و آیا ممکنه این بار طعم رسیدن رو بچشى؟خیال باطل!که اصولا قانون عشق...
-
٢٦٩
31 تیر 1395 11:37
نه!مثل این که یک وقت هایى باید آدم ها رو به حال خودشان گذاشت.نه به خاطر این که از تنهایى خوششان مى آید.نه!بلکه به خاطر این که نمیشود فهمیدشان.و حتى اگر شما هم فکر کنید که میفهمیدشان، اشتباه میکنید در واقع.همین هم هست که وقتى یکى به شدت از شما میخواهد که تنهایش بگذارید، نباید همان جا بایستید به بحث و جدل!باید همان لحظه...
-
٢٦٨
29 تیر 1395 00:22
و چقدر خوبه که آدم نگرانیاشو یک جایى مطرح کنه.و چقدر خوبه که آدم فهمیده بشه.و چقدر دلم فهمیده شدن میخواد.همه تلاششون رو میکنن.اما انگار از عهده ى کسى برنمیاد که اونجورى که باید درکم کنه.و میدونى!به این میگن ناتوانى از تحمل خود.نمیدونم چجوریه که بهش اینو میگن، اما میگن!!!و خب من الان نمیتونم این سر به هوا بودنم رو تحمل...
-
٢٦٧
27 تیر 1395 12:49
من همیشه سعى میکنم اگه قولى به کسى میدم تا آخرش پاش بمونم.اما اخیرا به این نتیجه رسیدم که تقریبا هیچ کدوم از کسانى که میشناسم همچین چیزى براشون مطرح نیست!احساس میکنم اتفاقا اونا دنیا رو راحت تر میگیرن و خوشبخت ترن.یعنى من اشتباه میکنم.حالا بحث زیادى نمیکنم.فقط خوبیش اینه که یاد گرفتم نه به اینجور آدما امید داشته باشم،...
-
٢٦٦
26 تیر 1395 13:49
شاید نوشتن اینا فکر بدى نباشه.با این که حتى نمیدونم چجورى بگم. اتفاقى که تو فرانسه افتاد، اتفاقى که تو ترکیه افتاد، خواب بدى که من دیده بودم، و از خواب پریده بودم و از شدت ترس نمیتونستم برم یه لیوان آب بخورم.نمیدونم به اینا چى میگن.شاید میگن لحظه هاى پَنیک!اصلا هیچ ایده اى ندارم.اما نگرانم میکنن.واسه توضیح بیشتر بگم...
-
[ بدون عنوان ]
26 تیر 1395 11:03
من حالم خوبه ... خوبه ... خوبه ... :(
-
٢٦٤
24 تیر 1395 12:35
ساعت ١٢:٢١ دقیقه بیدار شو دیگه خورشید خانم رو هم شرمنده کردى:دى اگه مثل من آدم تنبلى باشین، همین کاراى دیروز به تنهایى میتونن باعث بشن کل امروز رو استراحت کنین.اما حقیقت اینه که من خودم هم حتى به اندازه ى خودم تنبل نیستم.همین باعث میشه که امروز رو دریابم و در جهت خوشگلى خویش تلاش کنم:دى گفته بودم میخوام موهامو کوتاه...
-
٢٦٣
22 تیر 1395 01:11
تا حالا به این فکر کردین که بدنتون چقدر آسیب پذیره؟؟؟ که چقدر راحت میتونین به خودتون آسیب بزنین؟؟ خب!میتونین یه چاقو بردارین و امتحان کنین.یا یه سوزن! تا الان خیلى از این مزخرفات خوندم.بافت اپى تلیال، بافت همبند، چربى، اندوتلیال، سلول... اما فقط امروز به این فکر کردم که اینا واقعا وجود دارن.هستن!یه عالمه رگ تو بدن من...