-
تصمیم گیری
8 آذر 1403 16:45
همیشه تصمیم گرفتن برام بی نهایت سخت بوده. الانم موندم بین دو تا ادم. یکیشون برای رابطه ی طولانی مدت برام خوبه. میتونم اینده م رو باهاش ببینم. اما الان حسی وجود نداره واسه ش و میگه بیا باهم باشیم و پیش بریم تا ببینیم چی میشه. یکی دیگه رو برا رابطه ی طولانی مدت مناسب نمیبینم اما به نظر میرسه باهاش خیلی خوش بگذره. میدونم...
-
زن ها
7 آذر 1403 17:35
یه دوست جدیدی دارم. بهم حرفایی زد که خیلی به فکر فرو رفتم. گفت برعکس تصور جامعه اتفاقا زن ها تنوع طلب ترن و نیازشون به ارتباط با چند نفره... و اتفاقا چون تو رابطه مدیر هستن میتونن مدیر چند تا رابطه ی مختلف باشن... فعلا دارم بهش فکر میکنم. اما این چند وقت که درگیر این فکر شدم سعی کردم به خودم سخت نگیرم... به طرز عجیبی...
-
مامن امن من
6 آذر 1403 15:35
واج آرایی م و ن:))) اینجا تنها جاییه که هیچ اشنایی نداره و میتونم بنویسم. امروز بعد مدت ها با ح رابطه داشتیم. احساس های متناقضی دارم. قبلش ذوق داشتم. حینش عالی بود. بعدش اما مخصوصا وقتی فهمیدیم که دیگه نمیتونیم همو ببینیم یهو ناراحت شدم. بعدش هم مامان زنگ زد و گفت خواب بد دیده. یهو ته دلم خالی شد... کاری که دوست داشتم...
-
ببین
14 آبان 1403 22:30
ببین! حالت خوبه؟ حال دلتو میگم! نمیدونم کنان رد میشم... من چه بدانم؟ برو از دلم بپرس! راستش دلم برای خنده های از ته دل تنگ شده. از اونایی که بند نمیاد. روزا بی انگیزه از خواب بیدار میشدم. چند روز بود که فکر میکردم این پسره رو دیگه دوست ندارم. پس چرا قبول کردم که بهش فرصت دوباره بدم؟ تا امشب که بالاخره واقعا تمام شد!...
-
غم انگیزه
6 مهر 1403 19:40
چقدر برام غم انگیزه که بلاگ اسکای از آدم های واقعی خالی شده و دیگه اون روزمره نویسی سابق توش نیست. دلم برا قدیما تنگشده. دلم برا اون کسی که قبلا بودم تنگ شده... هیچ کس قرار نیست راه رو راحت تر کنه. همینه که هست. نجات دهنده ی واقعی واقعا تو آینه ست... خسته م از مهمون بازی...
-
دوستای جدید
6 مهر 1403 07:29
جدا و عمیقا ازتون میخوام اگه اینجا رو میخونین کامنت بذارین و ادرس وبلاگتون رو هم بهم بدین راستش برام خیلی مهمه بتونم دوستای جدیدی پیدا کنم. اونم بعد مدت ها اینجا.. امروز بعد مدت ها یه جلسه دارم و بابتش استرس... خدا بخیر کنه:) جلسه با ادم اونقدر مهمی نیست. اما در ارتباط با کاره و خیلی امید دارم بابتش:)
-
تلاش های امروزم
6 مهر 1403 00:02
امروز متاسفانه مهمون بازی بود. هرچند من اعصابش رو نداشتم. اما همین که تونستم پذیرایی کنم و نیفتم خودش جای شکر داشت... ادرس وبلاگ بلاگ اسکایم رو به دوست جان ندادم. راستش عذاب وجدان دارم. نمیدونم چرا ولی فکر کردم شاید اینجا راحت تر بتونم دوست پیدا کنم... واسه همینم اومدم دوباره اینجا بنویسم. دوستای قدیمی که نیستن... ای...
-
شفاف سازی
5 مهر 1403 15:54
میخوام راجع به پست سولمیت که نوشته بودم شفاف سازی کنم. من نمیخوام پارتنرم پزشک باشه. اتفاقا از مهندسا بیشتر خوشم میاد معمولا. نمیخوام سیگار بکشه. گل هم که اصلااااا. خلاصه چقدر میتونه معیارای ادم در طول زمان عوض بشه... خوشحالم که عاقل شدم و دیر نشده هنوز... اگه میاین و میخونین کامنت یادتون نره. یکی اینجا چشم به راهه:))
-
روزهای بی هدف
5 مهر 1403 15:11
این روزهایی که میگذرن روزای جوونیمن. بعد افسردگی که سال پیش برام پیش اومد و مهاجرتم رو کنسل کرد، دیگه هدفی ندارم تو زندگیم. و این افتضاحه. روزا فقط میان و میرن و هیچ انگیزه ای برای کاری ندارم. از خود اینطوریم بدم میاد. دوست دارم مثل قبل فعال باشم، تلاش کنم، بجنگم... اما هنوز دارم دست و پا میزنم. لعنت به اون کسی که...
-
چقدر بیچاره تر شدیم رفیق
30 بهمن 1402 12:26
اخرین بارهایی که اینجا پست نوشتم چقدر با الانم فرق داره. کی فکرشو میکرد سرنوشت من اینطوری باشه؟ این روزا فقط تو وب بلاگفام مینویسم. انقدر اونجا غر زدم که دیگه روم نمیشه:)) تقریبا هیچی مثل قبل نیست به جز افسردگی که هنوز هست و داره خفه م میکنه. راستی هنوز هم سولمیتم رو پیدا نکردم. گاهی فکر میکنم احتمالش هست که من هیچ...
-
.
24 مرداد 1401 08:41
کاش بدونم کى به وبلاگم سر میزنه که هى بازدیداش زیاد میشه. عجیبه
-
پاسخ به یک ...
18 اسفند 1400 00:29
داشتم فکر میکردم اگر پست قبلى رو به مقدار کافى دوباره پست کنم اون ادمى که شبیهمه من رو پیدا میکنه و تو این خیالات غرق بودم که یکى کامنت داد خب فهمیدیم پزشکى بابا کصخل من نیازى ندارم بیام بگم پزشکم که خودمو ببرم بالا من دوست داشتم از یه روش خیلى ساده سولمیتم رو پیدا کنم همین تو خودتو حقیر میدونى رو من پروجکتش نکن
-
soulmate
18 اسفند 1400 00:18
براى پیدا کردن سولمیتتون، یعنى اون ادمى که براى شما ساخته شده، باید اول خودتون رو بشناسید. باید اول خودمون رو بشناسیم. باید شرایطمون مثل هم باشه من پزشکم. اونم باشه. من به برنامه نویسى علاقه دارم. اونم داشته باشه. من یه کمى دیوونه م اونم باشه. سیگار بکشه. گل بکشه. باید ارزوهاشون بزرگ باشه. مثل من. باید اونم دنبال من...
-
اورى ور
2 اسفند 1400 11:46
یه وقتایى حسم اینه که من میتونم هرکسى و هرچیزى رو دوست داشته باشم. و این ترسناکه. چون انتخاب کردن سخته. انتخاب کردن یه اعتماد به نفسى میخواد. باید اول اولش به خودت و ارزش هات اعتماد کنى، بعد بر اساس ارزش هات کسى رو انتخاب کنى. و بعد پاش بمونى. دنیا بالا بره و پایین بیاد انتخابت اون باشه. دوست داشتم اینطورى باشم همیشه....
-
اصالت زندگى
26 بهمن 1400 19:03
وقتایى که نزدیک تغییر فصل هاى کوچیک کوچیک زندگیم میشه، تمایلم برا انجام دادن بعضى روتین ها زیاد میشه. منظورم از روتین ها، یه سرى کاراییه که دوس دارم و هى به دلایل مختلف منظم انجام نمیشن. منظورم از تغییر فصل کوچیک هم مثلا سفر به سرزمین مادریه. با این که باید برام لذت بخش باشه، اما یه اینرسى دارم که بعضى وقتا باعث میشه...
-
چیزایى که دوست داشتم
25 بهمن 1400 16:15
همیشه دوست داشتم کلى مخاطب داشته باشم و از فکرام بنویسم. چه فکرایى؟ نمیدونم خیلى حافظه م افتضاحه یادمه قبل اینجا یه وبلاگ دیگه داشتم تو بلاگفا. اما ادرسشو اصلا یادم نیست. دوست دارم چند تا از دوستاى قدیمى رو پیدا کنم. مثل مهتاب:)
-
-/-
30 آبان 1398 12:17
یه کتاب رو بردارید، همه ورقاشو به هم بریزید و دوباره بدون هیچ نظمى بذارید کنار هم تا بشه یه کتاب جدید. از نظر کلى کتاب همون کتابه، اما باز هم از نظر کلى کتاب از زمین تا آسمون تغییر کرده. اتفاقایى که تو یه سال اخیر افتاده برام حکم چنین تغییرى رو داشته. هنوز خودم هم منِ جدیدمو درست نمیشناسم. میدونم هنوز همونم، اما با یه...
-
این روزا
28 آبان 1398 19:12
خوشحال میشم برام بگین این روزا که نت نیست روزاتونو چجورى میگذرونین همیشه تصورم این بود که وابستگیم به گوشى در حدیه که قابل کنترله. الان که نت قطع شده باز هم همین حسو دارم. تمام غمم بابت اینه که هیچ کدوم از پادکستامو نمیتونم گوش بدم. و این واسه پیشرفتى که میخواستم بهش برسم خیلى بده. دارم میفهمم من از نت جز گاهى سرچ...
-
٣٩١
30 مهر 1397 07:54
-
٣٩٠
18 مرداد 1397 00:33
اگه میشد ما دخترا هم بتونیم پیشنهاد بدیم قطعا بهش پیشنهاد میدادم همینقدر ایمپالسیو فقط با یک ملاقات چند دقیقه اى فوضولیش هم قطعا به کسى نیومده بود در اون صورت:)
-
٣٨٩
31 اردیبهشت 1397 01:39
-
٣٨٨
15 فروردین 1397 15:34
بعضى حقیقت ها رو نباید با صداى بلند گفت چون خیلى واقعى میشن و واقعیت ها ترسناکن
-
٣٨٧
26 اسفند 1396 12:33
کلاس دوم دبستان شیفت بعدازظهر بودم، باران تندی میبارید،آن روز صبح یک چتر هفت رنگ خریده بودم،وقتی به مدرسه رفتم دلم میخواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم اما زنگ خورد. هر عقل سالمی تشخیص میداد که کلاس درس واجبتر از بازی زیر باران است. یادم نیست آن روز آموزگارم چه درسی به من آموخت، اما دلم هنوز زیر همان...
-
٣٨٦
18 اسفند 1396 02:05
-
٣٨٥
17 اسفند 1396 22:45
یه بار تو درمونگاه از پدر یه بچه اى پرسیدیم شما و خانمتون با هم فامیلین؟(واسه تشخیص بعضى بیمارى ها پرسیدن این واجبه) اونم گفت بله.گفتیم خب چه نسبتى دارین؟گفت خانوممه دیگه:)) رو لب همه لبخند نشست:) بخش اطفال گذروندیم. نى نى هاى کوچولو دیدیم.متاسفانه یه نى نى بود که مادرش معتاد بود و قرار بود بفرستنش بهزیستى.یه نى نى هم...
-
٣٨٤
16 دی 1396 06:48
گاهى فکر مى کنم، این که پیش کسایى که باید، نباشى زندگى رو بى معنى مى کنه.اما مگه یه عالم از این کاراى ناخواسته نمى کنیم تو این دنیا؟واسه خودمون, واسه خودخواهیامون، حس جاه طلبیمون، حتى گاهى واسه راحتى همونا که دوسشون داریم. اما مگه چن روزه دنیا؟ همه ى این حس ها، تو شرایط مختلف، معنیاى مختلفى دارن.همیشه بد نیستن، همیشه...
-
٣٨٣
29 آذر 1396 06:50
از سینِ صبحگاهى به سینِ سرکشِ شبگاهى! لطفااا زودتر بخواب.به خدا من الان نیازمند یک ذره خواب هستم.فکر نکن خوبه بیدار بمونى.همیشه به من فکر کن و هرچه زودتر بگیر بخواب!
-
٣٨٢
29 آذر 1396 02:25
تجربه نشون داده که نوشتن آرومم مى کنه.و الان که مى نویسم حدودا بیست دقیقه ست که قلبم رو تو دهنم دارم حس مى کنم، بدون هیچ دلیلى.٢٠٠ بار نفس عمیق کشیدم اما هنوز همون جوریه. به هر صدایى هم هرچند کوچیک حسساسیت پیدا کردم. نمى دونم چِم شد یهو. باید بخوابم. فردا کلى کلاس دارم. این رشته آخر مى کشه منو.......و بله! نقطه هاى...
-
٣٨١
26 آذر 1396 15:25
غصه خوردن راحته، گریه کردن هم راحته.چیزى که سخته بزرگ شدن با اتفاقاى زندگیه.دکتر راست مى گه.به هر حال که باید باهاش رو به رو بشم.حتى اگه بد باشه، یا خوب.هرچى زودتر بهتره. تو پزشکى به ما یاد مى دن که مریضا رو به صورت یه پکیج اطلاعات ببینیم.مجموع اتفاقاتى که باعث شده بیمار به ما مراجعه کنه، اتفاقاتى که قبلا افتاده و حتى...
-
٣٨٠
24 آذر 1396 02:11
از کلیشه متنفرم. اما چقدر خندیدنت خوبه وقتى که بعد از مدت ها حس مى کنم دارى سختیا رو پشت سر میذارى و به خودت میاى.با خنده ت قند تو دل من آب شد.خدا مراقب دل مامان و بابا و خودت باشه، که خودش شاهده چقدر همه تون واسه م عزیزین.کاش مى شد به خودت بگم چقدر خوبه که قوى مى بینمت.کاش این روزا تموم بشه و باز بشى همون دوست...