-
٣٧٨
4 آبان 1396 07:54
یه جورِ خاصى از ترس هست، که فقط یه وقتاى خاصى دچارش مى شم.مثلا وقتى یه نفر هوار مى کشه سر یه نفر دیگه، یا وقتى یه آدمى بى دلیل عصبانى مى شه ازم، یا وقتى احساس مى کنم راننده تاکسى داره عجیب رفتار مى کنه و دستم رو سریع مى برم سمت اسپرى داخل کیفم.دقیقا یه نوعِ خاصى از ترسه که مثل خوره مى مونه.یه مدتى حداقل هست باهام.تا...
-
٣٧٧
16 مهر 1396 22:27
من از تنهایى مى ترسیدم.از تنها زندگى کردن.اما الان دارم یاد مى گیرم با خودم خوش بگذرونم.به کاراى عقب افتاده برسم.باید یاد بگیرم حسِ خوب رو از خودم بگیرم نه از بقیه.این جورى نبودنشون هم ناراحتم نمى کنه.انتظاراتم هم میاد پایین.اما در عین حال، بر خلاف همه ى تلاش هام دلم مى خواد با یکى حرف بزنم!اصلا از هر درى! احساس خلأ...
-
٣٧٦
14 مهر 1396 05:15
هزاااار بارررر منتظر این آدما نموووون خب عزیزِ من تقصیر هیچ کس نیس دیگه تقصیرِ خودته! دلم مى خواد بمیرم و نرم به این تفریحِ اجبارىِ لعنتى حوصله ى هیچ کدومشون هم ندارم اصلا
-
٣٧٥
11 مهر 1396 12:56
مى خواستم تو وضعیت بهترى اینو بنویسم.اما.. مى دونى بهش چى گفتم؟؟گفتم وقتى به یکى زیاد بگى که دوسش دارى، اون آدم مى ترسه!و اینو در حالى گفتم که هیچ راهى براى گفتنش به ذهنم نرسید. همیشه وقتى این جوکایى رو که راجع به دوست داشتنه مى خونم، با خودم فکر مى کنم واقعا اینا مى دونن چى مى گن؟این که وقتى به کسى بگى دوسش دارى اون...
-
٣٧٤
11 مهر 1396 12:15
دلم مى خواد زنگ بزنم حال مامانم رو بپرسم.دلم واسه شون تنگ شده.واسه حضورشون، و صداشون.دلم واسه شون تنگ شده اما این غمِ بدى نیس.به نظرم طول مى کشه تا آدم بفهمه واقعا چى مى خواد از زندگیش.و تنها چیزى که من فهمیدم تا الان، اینه که اگه کنارشون باشم مى تونم تا حد مرگ تلاش کنم واسه چیزى که مى خوام.اما وقتایى که نیستن، مثل...
-
٣٧٣
11 مهر 1396 01:14
کسى نیس؟بشینیم گریه کنیم با هم؟:)) یه حقیقتى رو مى دونین؟! من اگه خوشحال باشم نمیام وبم:) یه آهنگ ترکى گذاشتم.غم انگیزه:) شما وقتى بفهمین با یکى دیگه کمترین تفاهمى ندارین چیکار مى کنین؟طبیعتا مشخصه:) دلم مى خواد به هیچى فکر نکنم.بعضى وقتا چشامون رو رو همه چى مى بندیم:) بعد که باز مى کنیم مى بینیم خیلى چیزا هست که...
-
٣٧٢
10 مهر 1396 15:52
تو یه مقاله خوندم که وقتى تو دور باطل ناراحتى افتادین سریع سعى کنید ازش بیاید بیرون.آهنگ رو عوض کنین، محیط رو، یا حتى این که یه کار کوچیکى که خیلى وقت بود عقب انداخته بودین رو انجام بدین:) ما آدم هاى بدِ متوقع:)) آخرین کسى که مى فهمه داره مى ره منم.داره چن روز مى ره از تهران.واسه ى اون آدم.در حالى که باید درک کنم...
-
٣٧١
4 مهر 1396 18:14
احساس مى کنم فلج شدم.تو یه فکر خاص. و ازش بیرون نمى رم. مى دونم اونم نمى تونه بیاد بیرون. - چند هفته پیش یه کتاب از یه کافه اى قرض گرفتم.بعد که رفتم پسشون بدم نبودن.کتاب رو دادم به مغازه ى کنارى و گفتم بدن بهشون.واسه این که خیالم راحت بشه هم اسم و شماره مو رو یه برگه نوشتم و به مغازه دار گفتم بهشون بگه بهم خبر بدن که...
-
٣٧٠
3 مهر 1396 00:39
امروز یه کادو گرفتم که نمى ذاره بازش کنم.در کمال حماقت انداختمش گوشه ى کمد و منتظرم اجازه صادر بشه.حقیقتش کلا ذوقم هم از دست دادم اینجورى.اما دلم نمیاد بهش بگم و ناراحتش کنم.کاش لازم نبود هیچ وقت بازش کنم.با این همه ذوقى که اون داره همه ى ترسم از اینه که خوشم نیاد از کادو.خوب شد نمى شه جلو خودش بازش کنم.اونجورى بیشتر...
-
٣٦٩
31 شهریور 1396 21:02
یه زمانى فکر مى کردم خوابگاه بده.الان مى فهمم که خونه اى هم که کسى توش نباشه هیچ لطفى نداره.اینه که الان دل و دماغ؟! کارى رو ندارم و جاى رسیدن به کاراى فردا نشستم تمام کانال هاى تلگرامم رو خوندم!:) یه کمى هم سلامتیم به خطر افتاده.که اذیت کننده ست!!!
-
٣٦٨
26 شهریور 1396 01:47
به یک زن بگید که چقدر زیباست و بعد حظ کنید از لبخندش.این رو هر چند وقت به عزیزتریناتون یادآورى کنید.و ببینید چقدر قشنگ گل از گلشون مى شکفه. به عنوان پى نوشت عرض مى کنم مردى که این رو هر روز به عشق زندگیش یادآورى کنه مرد زندگیه:)
-
٣٦٧
26 شهریور 1396 01:19
امروز حقیقتا از این وضعیت که دوست دارم وقت استراحتم هم هدر نره ناراحت شدم.مامان بهم گفت خب استراحت کن! و به همین سادگى فکر کردم که چرا انقدر اذیت مى کنم خودمو؟!باید این کمال گراییم رو کنترل کنم و یاد بگیرم نرمال تر زندگى کنم!مى خوام این یکى دو روز رو عشق کنم اصلا از بیکارى:)) پ.ن : با نگاهِ شدیدا ناامیدى گفتم باز دلم...
-
٣٦٦
25 شهریور 1396 17:16
امتحانش رو قبول نشد!تا الان اصلا باور نداشتم به این چیزا، اما ممکنه کسى رو طلسم کنن؟یه روز خوب ندید آخه این بنده خدا:( پ.ن : این روزا تعطیلات تابستونیمه.ایده اى دارین چطور بگذرونمش که هدر نره؟ پ.ن ٢ : هرچى که بیشتر بهش فکر مى کنم بدتر مى شه.مى دونى به چى؟به این که چقدر از درس خوندن خسته شدم.چرا هیچ علاقه اى در من...
-
٣٦٥
23 شهریور 1396 00:57
فکر کردم که چرا دیگه به معجزه اعتقادى ندارم.مگه همین که تو این دنیا هستیم خودش معجزه نیست؟مسلما اونقدرا بدیهى نیس که همچین موجوداتى تو همچین سیاره اى تو همچین جهانى زندگى کنن.پس تا وقتى نفهمیدی هنوز معجزه ست.قبلا اعتقاد داشتم.شاید دلِ آدم باید واقعا صاف باشه. اصلا این که هر صبح ز دنیاى تاریکِ جادویىِ خواب میایم بیرون...
-
٣٦٤
21 شهریور 1396 03:47
ما زن ها، درد مشترکى داریم، مثل یک بار سنگین که لحظه اى رهایمان نمى کند، خواه بغضى در گلو یا توده اى در قلبمان.هیچ دفاعى برایش نداریم.این بار، زمانى سنگین تر مى شود که به ناجوانمردانه ترین شکل ممکن با عقل قیاس شود.و آیا قاضى ى در جهان هست که حکم احساس را ارجح بداند؟ راستى چقدر زمان خواهد برد تا احساس هم در جنگ قدرت ها...
-
٣٦٣
20 شهریور 1396 14:28
هیچ وقت فکر نمى کردم که روزى همچین کارى کنم.یعنى یه نفر تمام جرأتش رو جمع کنه و یهو بگه دوستم داره، و من کلا به شوخى بگیرم و بهش بخندم.اما حقیقتا همینقدر که الان برام عجیبه این کارو کردم، اون لحظه هر کارى جز این برام عجیب بود.اما هرچى بیشتر فکر مى کنم مى بینم شاید با این کار اعتماد به نفس یه نفر رو نابود کرده باشم.در...
-
٣٦٢
19 شهریور 1396 00:44
واقعا دارم چیکار مى کنم با زندگیم؟؟؟ پ.ن : شاهزاده داشت تو دلش مى گفت "نه تو سهم من نیستى.من هرچقدر هم پول داشته باشم بعضى چیزا خریدنى نیست.عشق نیست." و داستان به همین زودى تموم مى شد.و سال هاى سال به خوبى و خوشى با هم زندگى نکردند. پ.ن ٢ : چیکار مى کنم؟؟؟ پ.ن ٣ : یه کارى تو ذهنم هست که انجام بدم.اما حس خوبى...
-
٣٦١
18 شهریور 1396 11:03
داشتم به این فکر مى کردم که واقعا این فوتبالیست ها هم زندگى خجسته اى دارن.یه سال واسه یه چیزى تلاش مى کنن، بعدش باز یه سال دیگه شروع مى شه و باز واسه قهرمانى تلاش مى کنن، باز دوباره یه سال دیگه... اول این که زندگىِ تکرارى ى دارن.دوم این که خیلى راحت مى تونن بگن "ایشالا سال دیگه!" در حالى که خیلى از ما ها...
-
٣٦٠
17 شهریور 1396 02:56
شخصا یکى از خوشحالیام موقع فیلم و سریال دیدن اینه که یکى از بازیگرا یه جایى توپوق؟! (هیچ ایده اى نداشتم چجورى بنویسم) بزنه.نه واسه این که مچش رو گرفته باشما مثلا.فقط واسه اینه که اینجورى احساس نزدیکى بیشترى با اون فیلم مى کنم.دقت کردین تو فیلما همه چى خیلى روون به زبونِ بازیگرا میاد در حالى که تو زندگىِ واقعى خیلى...
-
٣٥٩
17 شهریور 1396 00:25
این که تو رو نبینم بهتره؟یا این که ببینم که شب و روز دارى غصه مى خورى؟ یعنى زندگى تصمیماتش به همین پیچیدگى ان همیشه؟! یعنى همه چى درست تو لحظاتى که فکر مى کنى خوبه خراب مى شن؟ تکرار کنم؟ #آدم_به_بدشانسىِ_تو_ندیدم
-
٣٥٨
16 شهریور 1396 16:36
دیشب چى مى خواستم بنویسم؟ با خودم فکر کردم تو نوتاى گوشى بنویسم اما طبق معمول تنبلى کردم. مى خوام یه کارى رو تو دانشگاه انجام بدم.ایده ش رو با یکى از بچه ها در میون گذاشتم.کلى استقبال! اما الان همین جورى زمان داره مى گذره و دریغ از اندکى تلاش از اون که من ببینم.قرار بود بچه هاى علاقه مند رو جمع کنه و یه جلسه...
-
٣٥٧
15 شهریور 1396 01:51
مى گن یه کارایى رو اگه تا یه زمانى انجام ندادى دیگه بهتره انجام ندى...منم باید همون وقتى که دیوونه بودم به یه نفر مى گفتم دوسش دارم.الان دیگه اونقدر دیوونه نیستم:) الان دیگه انگار زبونم دوخته شده.نمى تونم به کسى بگم واقعا دوسش دارم.الان فکر مى کنم که دیگه گذشت.هر وقت هم اون آدم یا عکساشو مى بینم، هنوز واسم سواله، هنوز...
-
٣٥٦
15 شهریور 1396 00:03
احساس افتضاحى دارم.شبیه وقتى که تو یه لحظه یه اتفاق بدى میفته و تمام لحظات بعدش رو به این مى گذرونى که چى شد که این جورى شد؟یه لحظه قبل و یه لحظه بعد اون لحظه چقدر از زمین تا آسمون با هم فرق داشتن. یه حس افتضاحى دارم مثل وقتى که حتى مثالاتون هم هیچ ربطى به احساستون نداره:) یه حس افتضاحى دارم مثل این که اتاقم الان داخل...
-
٣٥٥
14 شهریور 1396 23:20
یه دوستى دارم.من فقط وقتى کسى دیگه نیس مى رم سراغش.اونم دقیقا به همین ترتیب:) دیشب اومد پیشم نذاشت بخوابم.صبح خواب موندم.امروز بهش پیام دادم بریم بیرون.از شهر خارج شده بود کلا:)) شانسه دیگه... پ.ن : اما این جور دوستیا خوب نیس.احساس abuse شدن به آدم دست مى ده قشنگ... پ.ن ٢ : بهش گفتم تلفست رو بگیر حتما خیلى حالت بهتر...
-
٣٥٤
14 شهریور 1396 22:16
چرا یکى نیس منو به زور ببره پارک؟ مسئولین رسیدگى کنند... پ.ن : بچه که بودم اصرااار مى کردم مامانم ببرتم پارک.الان مى فهمم چقدر رو مخ بودم:) پ.ن ٢ : اما چیزى که نوشتم یه اجبار دیگه س.اتفاقا یه تجربه ى شیرینه.که تا حالا نداشتم.اصلا شاید باورتون نشه اما تا حالا نشده کسى منو به زور جایى ببره.همیشه من پایه ترین بودم.به جز...
-
٣٥٣
13 شهریور 1396 18:25
این آهنگ رو که گوش مى دم دلم مى خواد برم تو تاریکى هوا واسه خودم قدم بزنم.اینم بذارم تو گوشم.نمى دونم این چجورى رفته تو مغزم که تنهایى نباید و نمى شه رفت بیرون.اما شاید برم.دوس دارم هیچ کس رو نبینم.هیچ کس هم منو نبینه.فقط برم و برم.یه مسیرِ تاریکِ تاریک.برم یه جایى که روشناییش باعث نشه یادم بیفته تنهایى اومدم بیرون.که...
-
٣٥٢
13 شهریور 1396 17:29
با این که همیشه فکر مى کردم خیلى کار ضایعى باشه، الان دارم فکر مى کنم چه خوب مى شد یکى یه وب مى نوشت فقط واسه من:)) یعنى مخاطبش فقط من بودم:) خل شدم:)) على دو سه روز دیگه امتحان داره.من یه کم دیوونه م اما همیشه حس و حال امتحان رو دوس داشتم و دارم.مثل بازى مى مونه برام:)) پ.ن : امروز تولد بیانسه س.عجیبه که مى دونم:)))
-
٣٥١
12 شهریور 1396 01:10
شاید منم روزى جایى به کسى گفتم کار من از همه چى مهم تره.وگرنه قانون خدا درست از آب درنمیاد.شاید روزى کسى به تو گفته کار اون از همه چى مهم تره که تو الان اینو به من مى گى.اما کدوم قانون مى گه حرف تو درسته؟کدوم قانون مى گه من ١٠٠٪ اشتباه کردم.اما این روز رو یادم مى مونه. ابر مى بارد و من مى شوم از یار جدا من جدا گریه...
-
٣٥٠
7 شهریور 1396 06:48
دلم مى خواد که مى شد یه بار واسه همه اتفاقایى که افتاده واسمون دل سیر گریه کنم.و بعش دیگه هیچ کدومشون نتونن ناراحتم کنن.اما بعضى دردا ذره ذره مى کشن.بعضى دردا رو نمى شه گفت.فقط باید قورتشون داد و هضمشون کرد.با همه ى وجود.دعا مى کنم آرامش برگرده به خونوادمون.
-
٣٤٩
6 شهریور 1396 11:39
راستش نوشتم و بعدش به طرز خیلى مسخره اى خندیدم.حتما دلش مى گیره از این که نمى تونه منو با اون لباس ببینه.چقدر درک کردن آدما سخته.چقدر کلا زندگى سخته.اصلا هم نمى خوام بگم که اگه بعضى آدما نبودن واقعا زندگى چه بد مى گذشت واسه آدم.مى خوام بگم هنوز منتظر جوابشم.من اساسا آدم منتظرى ام.منتظر مهمونا هم هستم.و هیچ کارى هم...