-
٢٦٦
26 تیر 1395 13:49
شاید نوشتن اینا فکر بدى نباشه.با این که حتى نمیدونم چجورى بگم. اتفاقى که تو فرانسه افتاد، اتفاقى که تو ترکیه افتاد، خواب بدى که من دیده بودم، و از خواب پریده بودم و از شدت ترس نمیتونستم برم یه لیوان آب بخورم.نمیدونم به اینا چى میگن.شاید میگن لحظه هاى پَنیک!اصلا هیچ ایده اى ندارم.اما نگرانم میکنن.واسه توضیح بیشتر بگم...
-
[ بدون عنوان ]
26 تیر 1395 11:03
من حالم خوبه ... خوبه ... خوبه ... :(
-
٢٦٤
24 تیر 1395 12:35
ساعت ١٢:٢١ دقیقه بیدار شو دیگه خورشید خانم رو هم شرمنده کردى:دى اگه مثل من آدم تنبلى باشین، همین کاراى دیروز به تنهایى میتونن باعث بشن کل امروز رو استراحت کنین.اما حقیقت اینه که من خودم هم حتى به اندازه ى خودم تنبل نیستم.همین باعث میشه که امروز رو دریابم و در جهت خوشگلى خویش تلاش کنم:دى گفته بودم میخوام موهامو کوتاه...
-
٢٦٣
22 تیر 1395 01:11
تا حالا به این فکر کردین که بدنتون چقدر آسیب پذیره؟؟؟ که چقدر راحت میتونین به خودتون آسیب بزنین؟؟ خب!میتونین یه چاقو بردارین و امتحان کنین.یا یه سوزن! تا الان خیلى از این مزخرفات خوندم.بافت اپى تلیال، بافت همبند، چربى، اندوتلیال، سلول... اما فقط امروز به این فکر کردم که اینا واقعا وجود دارن.هستن!یه عالمه رگ تو بدن من...
-
٢٦٢
14 تیر 1395 20:34
امروز فهمیدم که من نى نى هاى کوچولو رو خیلى دوست دارم.اونقدر ظریفن.و اونقدر بى آزارن.دیدن آریزونا تو سریال گرى هم بى تاثیر نیست.که با چه عشقى به بیماراى کوچولوش نگاه میکنه.میگن اطفال خوب نیست.اصلا تخصص خوبى نیست.خب!میگن پول توش نیست!!اما اگه علاقه م باشه میرم دنبالش.دنبال خوب کردن حالِ مریضاى کوچولو:)) پ.ن : هم اتاقى...
-
٢٦١ : و تنها کسى که به خاطرش بیدار ماندم
14 تیر 1395 08:20
همیشه به نظرم اختلاف زمانى یکى از جذاب ترین اتفاقات دنیا بوده.مثل بچگى هام، از وقتى که فهمیدم ، موقع خواب من یک عالمه آدم هستند اون طرف زمین، که بیدارن، و مشغول کارن!تا همین الان که وقتى من خوابم او بیدار است.اگه من رو بشناسین، این کار الانم دیوانگیست. میدونم که پشیمون میشم.چون میدونم که میام تا پاکش کنم.اما دلم اینجا...
-
٢٦٠
12 تیر 1395 18:32
من کمتر دلم براى کسى تنگ میشه.حتى براى مادرم.حتى براى خونه.شاید به این دلیله که از بچگى این رو در خودم نهادینه کردم که در لحظه زندگى کنم.و على رغم همه توصیه هایى که همه بهتون میکنن راجع به این جمله، من میخوام بگم که اصلا هم خوب نیست.این که احساس کنید کسى رو دوست ندارید صرفا به خاطر این که مقابلتان نیست.این حس...
-
٢٥٩
12 تیر 1395 09:50
از من نصیحت! هیچ وقت روى هیچ کس به جز خودتون حساب نکنید!!! نصیحت تمام! پ.ن : اِ اِ اِ!!! چطور همه دوستاتون با هم میتونن شما رو ایگنور کنن؟؟؟؟؟مگه ممکنه آخه؟؟؟ بعدا نوشت : و ممکنه! پ.ن ٢ : به حرفاى بزرگترامون گوش کنیم و احترام بذاریم!چون اونا بهتر از ما میدونن.مثل حرف مادرم.٢ سال پیش! پ.ن ٣ : براش کادو گرفتیم:)) خیلى...
-
٢٥٨
12 تیر 1395 02:47
واقعا سرمون گیج نمیره از این که هر هفته از شنبه شروع میشه و به جمعه ختم میشه و باز هم دوباره شنبه و ... جمعه و ...... ؟؟ کم کم دارم حس میکنم این نخوابیدنام خیلى بى منطقانه هستن! به اون وقتى فکر کردم که وارد خوابگاه میشم، و هم اتاقى جدیدم رو میبینم.اون وقتى که واسه این تصمیمم شاید حتى خودم رو سرزنش کنم.اما الان...
-
٢٥٧ : چالش!
11 تیر 1395 01:32
فرض کنین یه آدمى که عاشقانه دوستش دارین دیگه علاقه اى بهتون نداره.ترجیح میدین بدونین یا نه؟و ترجیح میدین چجورى بدونین؟ پ.ن : دلم میخواست آهنگى که الان تو گوشمه شما هم میشنیدین:( پ.ن ٢ : میدونى!همه چى به نگرش آدم بستگى داره! پ.ن ٣ : از خوشحالى خواهر جان خوشحالم.اما یه خرده میذارم خوشحالیاش مال خودش باشن.نمى پرم وسط...
-
٢٥٦
11 تیر 1395 00:59
یه سرى از دوستان اینستا زیادى روى مخ بنده بودن.منم رفتم آنفالویشان کردم.و به چنان لذتى دست پیدا کردم که در وصف نمى گنجه:)) نمیدونم واقعا ما چه مون میشه که یه سرى عادتاى بدمون رو هى تکرار میکنیم و در عین حال هر روز داریم ازشون شکایت میکنیم.در حالى که با چند تا کار ساده میتونیم اصلاحشون کنیم.و همون جورى بشیم که میخوایم...
-
٢٥٥ : هذیون!
6 تیر 1395 23:43
معمولا مشکلات پوستى جزو کم خطر ترین ها حساب میشن، البته تا وقتى که هر روز ماهیتش رو میون درساتون نخونین.و ندونین که چه اتفاقى داره میفته داخل بدنتون...که اگه بدونین تازه میفهمین اوضاع چقدر داغونه.و تازه میفهمین باید خیلى بیشتر از این نگرانش باشین.و این میتونه حتى روزتون رو خراب کنه.وقتى ببینین بعد از مدت ها دوباره...
-
[ بدون عنوان ]
5 تیر 1395 20:39
کسى نیست بیاد من باهاش یه دعواى حسابى کنم آروم شم؟؟؟؟:(
-
٢٥٣
5 تیر 1395 18:20
هیچ وقت فکر نمیکردم یه فیلم رو واسه بار دوم ببینم.اساسا فکر نمیکردم همچین آدمى باشم.اما الان براى بار دوم before sunset رو دیدم.فوق العاده.و البته حسى که تو فیلم بود و بار اول حسش نکرده بودم.واقعى بود.میتونستم خودم رو تصور کنم.حس این فیلم بى نهایت واقعى بود.انگار واقعا جسى و سلین هستن که جلوشون یه دوربین گذاشته شده.و...
-
٢٥١
3 تیر 1395 04:48
- به عنوان کسایى که ٥ (٦) روز از هفته رو درگیرن، حق خودمون میدونیم که ٢ (١) روز بقیه رو در استراحت کامل باشیم!اساسا چنین موجوداتى هستیم.به شخصه کل هفته رو به امید آخرش میگذرونم.به آخرش که میرسم هدرش میدم:( اون وقت غروب جمعه که میشه از شروع دوباره ى دویدن ها و ... دلم میگیره. - حسى که تو لحظه لحظه هاى ماه رمضون هست،...
-
٢٥٠
2 تیر 1395 07:18
یاد گرفتیم بدون خدا بدون دوست داشتن زندگى شاید بگذرد اما خوش نمى گذرد پ.ن : میگن سحرخیز باش تا کامروا باشى پ.ن ٢ : البته اینو به شرطى میگفتن که خواب شبتون کافى باشه:دى پ.ن ٣ : صبحمون بخیر!
-
٢٤٩
31 خرداد 1395 17:55
یه جایى یه کسى به یه کمکى نیاز داره که از دست من برنمیاد اى خدایى که از دست تو برمیاد، من بنده خوبى نبودم.اما اون که بوده.به خاطر خودش کمکش کن.یه شانس دیگه بهش بده.این همه ى چیزیه که الان داره.همه ى چیزیه که الان بهش نیاز داره.اینو ازش نگیر. --- خدایا جان.من فکر میکردم این آخریش باشه.اما انگار هنوز ادامه داره.میشه...
-
٢٤٨ : چمدان!
29 خرداد 1395 02:49
صداى فریاد مى آمد اما او چمدانش را بسته بود و هیچ فریادى و هیچ آدمى و هیچ خدایى حتى جلودارش نبود رها کردن ساده ترین راه حل بود براى او که سخت ترین معادله ها را حل کرده بود این یک شکست بزرگ بود اما او چمدانش را بسته بود و هیچ آدمى هم جلودارش نبود و هیچ آدمى هم جلودارش نبود - دوست داشتن به همین سادگى ها نبود! - گل سر...
-
تب دارم
28 خرداد 1395 02:48
خارجیا تو این جور لحظه هاى موفقیت و خوشحالیشون شامپاین میخورن!ایرانیا هم یه سریشون میرن فشم جشن میگیرن!یه سرى هم نهایتش مینشینن تو منزلشون از ماه رمضون شکایت میکنن به خدا.حتما تب دارم!اما این از اون لحظه هاس.که یه آن فکر کردم چقدر مهمه.من الان اولین قدم حرفه ایم رو برداشتم.مثل تاتى تاتى نى نى کوچولوها میمونه.اما مهم...
-
٢٤٦
27 خرداد 1395 11:14
معمولا میگن مشکلاتو باید حل کنید.صورت مسئله رو نباید پاک کنید.و از این حرفا.اما یه وقتایى هم که دیدین تلاشتون نتیجه نمیده، با تضمین من، فقط از مشکلتون فرار کنید.انقدر بهش فکر نکنید که کوچیکِ کوچیک بشه.و دیگه اون ترسه وجود نداشته باشه:) - ناامیدى، افتادن و دوباره بلند شدن - حالتون خوبه؟ - بعد از یه امتحان فضایى، که...
-
روزهاى خاکسترى لعنتى.
21 خرداد 1395 02:05
تز دادن کلا کار خوبیه.میتونم بگم بارها به بقیه مشاوره دادم که بابا خوش باشین و آدم خودش میتونه خودش رو خوشحال کنه و از این صحبتااا.اون وقت نوبت خودم که میشه میشم یک موجودى که بدون هییییچ دلیلى میزنه زیر گریه.و حتى هیچ جوره راضى نیس دست از این گریه ش برداره. مثل من نباشید. پ.ن : به قول یکى ، زندگى ما از بیرون، خیلى...
-
٢٤٤ : خدایا چنان کن سرانجام کار، تو خشنود باشى و ما رستگار
18 خرداد 1395 22:15
نمیدونم شاید هم بعدا از این حرفم پشیمون بشم اما این که میگن گر "صبر کنى زغوره حلوا سازى" رو امروز حسش کردم. خدایا من کلى صبر کردم.فکر کنم بیشتر از این هم میتونم صبر کنم.میدونم که من همیشه آدم عجولى بودم.فکر میکنم واسه همین هم بود که خواستى صبر رو یاد بگیرم. با تموم ناامیدى ى که به دنیا و حتى آدماش دارم، دچار...
-
٢٤٣
18 خرداد 1395 20:37
من با صداى بلند اعلام میکنم که یاد گرفتم قهرمان زندگى خودم باشم نه شهرت، نه ثروت.هیچ کدومشون آدم رو به اون کمالى که باید نمیرسونن.اما اون وقتى که آدم داره عرق میریزه براى رسیدن به هدفش، اون زمانه که آدم رو بزرگ میکنه. حالم خوبه:)
-
شمارش از دستم در رفته:(
12 خرداد 1395 22:18
-دارم آبمیوه مى خورم.و مى نویسم نقطه سر خط -کاش هیچ وقت اون آدمى نباشیم که حالِ خوبِ کسى رو خراب مى کنه.و اگر هم بودیم بپذیریم و عذرخواهى کنیم. -فردا میرم خونه.هوم سوئیت هوم:) -"چجورى میشه کسى رو دوست داشت و در عین حال آزارش داد؟؟؟" یادمه مفهوم یکى از سوالاى دینى دبیرستانمون بود!اما من فهمیدم چجورى میشه!در...
-
٢٤١
5 خرداد 1395 02:02
"اگر"ها همیشه جذابن.اما یه وقتى هم یه "اگر"ى آدم رو میترسونه.که اگر چنان میشد من الان کى بودم؟!میتونم خدا رو شکر کنم.که اون طور نشد.و الان من همون جایى هستم که قرار بوده باشم.و همون کسى که قرار بوده.یا لااقل چیزى نزدیک به همون قراره:) خدا جان مرسى که اون جورى نشد:))
-
٢٤٠ : در من انگار کسى در پى انکار من است...
30 اردیبهشت 1395 15:32
١- بعد از سال ها تلاش براى فهموندن خودم به دیگران ، به این نتیجه رسیدم که مشکل از خودمه که نمیتونم خوب توصیف کنم خودمو. ٢- نمیدونم واسه شما هم پیش میاد که خیلى یهویى احساس سرگردونى کنید یا نه.احساس سرگردونى.شاید یه کم خفیف تر از چیزى که تو کتاب تهوع بود(چون نمیشه اسمش رو گذاشت تهوع) [الان هم نمیتونم توصیفش کنم] شاید...
-
[ بدون عنوان ]
29 اردیبهشت 1395 18:27
یعنى یه سرى نشستن تو اتاق فکر ایرانسل! میگن چیکار کنیم کلاه بزرگ ترى سر مردم بذاریم:/
-
٢٣٨ : گم شدم!
28 اردیبهشت 1395 23:58
من کجا هستم؟ اگه منو پیدا کردین به خودم هم خبر بدین لدفا:) حسى که من به پشت بوم خوابگاه دارم رو مطمئنم هیچ بنى بشرى تا الان به هیچ پشت بومى نداشته:)) جاى دنجیه.پر از خاطره. ا یه هواپیما هم همین الان داره فرود میاد:) ستاره هم داره.ماه هم که:) میدونى!دونستن خیلى بده.خیلى درد داره این دونستنِ لعنتى.اما میدونى؟!دردش...
-
٢٣٧ : تهران نفس کشید...
23 اردیبهشت 1395 00:38
نمایشگاه رو دوست بداریم.هرچند تو بارون:)) چرا کتاب شاهزاده خانم زشت و دلقک دانا رو داد!؟چرا فکر کردم واسه خودمه؟!چرا فکر میکنم تقصیر خودمه وارد این بازیا میشم:( تقصیر خودِ جوگیرمه!بله! روزِ خوب اما پر استرسى بود.اما گذشت.اما تر این که آخرشو خوب تموم کردم:) صبور صبور صبور باش تحملتو ببر بالاتر دختر:) واقعا یه کتاب خوب...
-
٢٣٦
15 اردیبهشت 1395 04:32
دقیقا فقط شب هاست که آدم این حس رو داره که مشکلات زندگى دارن رو سرش آوار مى شن.و خدا ما رو براى درد کشیدن آفریده. گفتن بعضى حرفا فوق العاده سخته.مثل گفتن این حرف که من ترسیدم.مثل گفتن این حرفایى که انگار شاخ و دم دارن و انگار عجیبن.در حالى که تو واقع بینانه ترین حالت میتونم توجیهت کنم که چه انرژى ى از من میگیرن.گفتن...