احساس افتضاحى دارم.شبیه وقتى که تو یه لحظه یه اتفاق بدى میفته و تمام لحظات بعدش رو به این مى گذرونى که چى شد که این جورى شد؟یه لحظه قبل و یه لحظه بعد اون لحظه چقدر از زمین تا آسمون با هم فرق داشتن.
یه حس افتضاحى دارم مثل وقتى که حتى مثالاتون هم هیچ ربطى به احساستون نداره:)
یه حس افتضاحى دارم مثل این که اتاقم الان داخل یه فضاى سیاه قرار داره و من خوش خیالانه فکر مى کنم همه چى واقعیه.همه ى حسا همه ى حرفا همه ى آدما.در حالى که خودم تنهاترین موجودِ توى عالمم.شاید اصلا من خودِ خدا هستم و شماها رو آفریدم صرفا واسه این که منو سرگرم کنین نه؟ شاید قبلا اون فضاى سیاه رو دیدم و انقدر دلم گرفته که خودم رو تو این دنیاى الکى حبس کردم.شاید همه ى اینا بازیه.مگه نیست؟من خدا نیستم؟پس چرا انقدر تنهام؟منِ انسان چرا انقدر تنهام؟خدا خودش تنهاست و ما رو انقدر تنها آفریده که بفهمیمش؟بگیم آهان پس یعنى این!به هر حال خدا نبودن من رو هم کسى نمى تونه منکر بشه.اما به من باشه که مى گم همه مون خدا هستیم.و کم و بیش مى شه اثباتش هم کرد.اما یه چیزى قطعیه.اونم این که من خداى دنیاى خودم هستم.اول شخصِ مفرد!مگه این طور نیس؟
پ.ن : دوسِت دارم؟؟تو همین لحظه از همین جمله هم متنفرم.متنفر.دوستم داره دوستم داره!خسته شدم
پ.ن ٢ : جالبه که هیچ کس هیچ معادله اى رو به هم نمى زنه.هر روز همون جوریه که باید باشه!مى ترسم اگه نگم شکر!
پ.ن ٣ : فانتزى
پ.ن ٤ : لعنت به دوستیاتون که این بلا رو سر آدم میارین.لعنت.
پ.ن ٥ : به من گفته بود drama queen!!! دراما کوئین.مى تونین فکر کنین که هستم.مهم نیست.اما این عبارت منو یاد یه نفر میندازه فقط.که عاقبتش هم خوب نشد.همه ش فکر مى کنم مى دونن چه بلایى سر آدم میارن؟من بچه گونه برخورد کرده بودم قبول.اما تنها راه واسه بهتر شدن حالم همین بود.آدما؟؟به کاراشون فکر هم مى کنن؟؟من خسته شدم بس که همه رو درک کردم.واقعا!دلم مى خواد بى رحم باشم بقیه رو مسخره کنم بهشون بخندم، عذاب وجدان هم نگیرم.اما نمى شه.دلم مى خواد بد باشم.انقدر بد که هیچ کس توقعش رو نداشته باشه.دوس دارم خودم معادله ها رو عوض کنم.من؟! اما نمى شه!
پ.ن ٦ : تموم