چقدر برام غم انگیزه که بلاگ اسکای از آدم های واقعی خالی شده و دیگه اون روزمره نویسی سابق توش نیست.
دلم برا قدیما تنگشده. دلم برا اون کسی که قبلا بودم تنگ شده...
هیچ کس قرار نیست راه رو راحت تر کنه. همینه که هست. نجات دهنده ی واقعی واقعا تو آینه ست...
خسته م از مهمون بازی...
جدا و عمیقا ازتون میخوام اگه اینجا رو میخونین کامنت بذارین و ادرس وبلاگتون رو هم بهم بدین
راستش برام خیلی مهمه بتونم دوستای جدیدی پیدا کنم. اونم بعد مدت ها اینجا..
امروز بعد مدت ها یه جلسه دارم و بابتش استرس... خدا بخیر کنه:)
جلسه با ادم اونقدر مهمی نیست. اما در ارتباط با کاره و خیلی امید دارم بابتش:)
امروز متاسفانه مهمون بازی بود. هرچند من اعصابش رو نداشتم. اما همین که تونستم پذیرایی کنم و نیفتم خودش جای شکر داشت...
ادرس وبلاگ بلاگ اسکایم رو به دوست جان ندادم. راستش عذاب وجدان دارم. نمیدونم چرا ولی فکر کردم شاید اینجا راحت تر بتونم دوست پیدا کنم... واسه همینم اومدم دوباره اینجا بنویسم. دوستای قدیمی که نیستن... ای آدمای جدیدی که اینجا رو میخونید. اینجا متعلق به یک فراانسانه:)))
میخوام راجع به پست سولمیت که نوشته بودم شفاف سازی کنم.
من نمیخوام پارتنرم پزشک باشه. اتفاقا از مهندسا بیشتر خوشم میاد معمولا. نمیخوام سیگار بکشه. گل هم که اصلااااا.
خلاصه چقدر میتونه معیارای ادم در طول زمان عوض بشه...
خوشحالم که عاقل شدم و دیر نشده هنوز...
اگه میاین و میخونین کامنت یادتون نره. یکی اینجا چشم به راهه:))
این روزهایی که میگذرن روزای جوونیمن. بعد افسردگی که سال پیش برام پیش اومد و مهاجرتم رو کنسل کرد، دیگه هدفی ندارم تو زندگیم. و این افتضاحه. روزا فقط میان و میرن و هیچ انگیزه ای برای کاری ندارم. از خود اینطوریم بدم میاد. دوست دارم مثل قبل فعال باشم، تلاش کنم، بجنگم... اما هنوز دارم دست و پا میزنم.
لعنت به اون کسی که اولین بار منو تو باتلاق انداخت... لعنت بهت پدرام گلی...