خب در ادامه پست های قبلی باید بگم که تصمیمم رو گرفته بودم. خواستم با اونی باشم که میدونستم میتونم باهاش اینده ای داشته باشم. اما امروز اولین روزیه که قرار نبود بهم صبح بخیر بگه. دیروز تصمیم گرفتیم تمومش کنیم. نه! بهتر بگم. اون تصمیم گرفت که حسش نسبت به من کافی نیست و نمیخواد عذابم بده تو رابطه! نمیخواد حس ناکافی بودن داشته باشم. رفتم با ماشین بیرون دور زدم و زار زدم... به اولین بارهایی که همدیگه رو دیدیم فکر کردم. به ذوق تو چشماش... چی شد که اون ذوق رسید به اینجا؟ یک سال و چهار ماه از اولین باری که دیدمش گذشت. چقدر زود شعله ی عشق خاموش میشه. الان که اینا رو نوشتم اشک اومد تو چشمم. اما نباید گریه کنم. نباید مامان و بابا بفهمن حالم بده. بایدحال خرابم واسه خودم باشه فقط. خیلی سخته...