مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

١٨٦ : یارا یارا گاهى ... دل ما را ... به چراغ نگاهى روشن کن:)

چقدر صفحه ى سفید "یادداشت هاى جدید" رو دوست دارم:) همین که بازش میکنم انگار با زبان بى زبانى ازم خواهش میکنه که بنویسم:)) الان یکى از اولین دفعه هایى بود که حس کردم بى نهایت دوستش دارم.فوق العاده س.این که حس کنى همیشه یه جایى هست که مال خودته.میتونى هر وقت که خواستى قفلشو باز کنى و بنویسى.نه مثل بعضى آدماس که تا یه کلمه ت بشه دو تا، مهربونیاشون یادشون میره.نه مثل یه سرى دیگه از آدما که باید پیششون هى بشنوى و بشنوى و بشنوى...که تا بخواى حرفى بزنى، تا بخواى از غصه هاى خودت بگى، سریع بساط خداحافظى و بعدا میبینمت و ... نیومده بودم اینا رو بنویسماا.اما وقتى حرفاتو بزنى و حس کنى قلبت سبک شده یه دنیا ارزش داره.مثل حس الانم:) خدایا جان!شکرت که اینجا رو دارم:)

اومده بودم اینو بنویسم فقط : مثل وقتى که برق رفته و منتظرشى که برگرده...منم منتظر معجزه ام.که یهو بنگ! یه اتفاق خوب بیفته:) اینم از سرى خزعبلات نوشت هاى شب امتحانى ما؛)

١٨٦ : مسخره ترین پست!

خیلى مسخره است که به خاطر مسخره شدن توسط یه آدم و در واقع به خاطر تلاش براى ندیدنش، از علایقتون محروم بمونین؟

مسخره است.اما همین الانِ الان دچارش شدم:(

همون یه بارى هم که به خاطر مسخره بازیام یا هى پى گیر بودنا و رفتن و اومدنام بهم خندید، دلم میخواست یه هفته رو پشت سر هم گریه کنم!واقعا تحمل هر هفته اى یا هر روزه ش سخته:(

کاش اون اونجا نبود...

پ.ن : چقدر مسخره داشت این پست:دى

١٨٥

بعد از اینکه ویدئویى که تو پست قبل راجع بهش گفته بودم رو دیدم...همه ش دارم بهش فکر میکنم.به عشق!

به این که چقدر عجیب و نامرئیه.این که یهو میاد.در قلبتونو میزنه.شما میرین درو باز کنین واسه مهمون ناخونده تون...اما با یه راه طولانىِ طولانى رو به رو میشین.که آخرش هم یه علامت سوال بزرگه.با ین حال...همینجورى که دارین میرین و میرین ، بالا و پایین شدنا، احساسات خوبتون....

قبلا خیلى اعتراف سختى بود...

اما الان سخت نیست.این که با دیدن یه آدم قلبت تندتر زده بود.این که با فکرش زندگى کرده بودى.این که گونه هات سرخ شده بود.این که یکى از ناب ترین احساسات عالم رو داشتى.و حتى شاید توى اون لحظه ازش خبر نداشتى...اون دوستى که گفته بود قدر همین غصه خوردنات رو بدون...دونسته بودى؟الان میدونى؟؟؟

این که اون همه حس قشنگ ... تو یه لحظه خاکستر شده بود.این که اشک ریخته بودى.براى احساسى که تموم شده بود!و باورت نمیشد که این زمان بود یا تو بودى که بزرگ شده بودى.یا تو بودى که دیگه لیاقتش رو نداشتى.که چطور میشه حس به اون قشنگى از بین بره.که واقعا تلنگر بود به خودت و زندگیت؟؟؟

این که حس کنى دیگه تجربه ش نمیکنى.همون تجربه ى نصفه و نیمه ت هم دیگه تکرار نمیشه.یا انقدر بدبینى...یا انقدر بزرگ شدى...که منطقت شده خداى احساست.که دیگه عاشق نخواهى بود.که گفته اند عشق و دوست داشتن فرق دارد!و تو خودت میدانى چقدر راست گفته اند!!

تمام!

١٨٤

احتمالا شنیدین

ولى با هم گوش بدیم؛)

http://s7.picofile.com/file/8234485692/Pallet_Az_Sarzamin_Haye_Sharghi_0.mp3.html

اگه ویدئوکلیپش هم ندیدین ببینین:)