همیشه تصمیم گرفتن برام بی نهایت سخت بوده. الانم موندم بین دو تا ادم. یکیشون برای رابطه ی طولانی مدت برام خوبه. میتونم اینده م رو باهاش ببینم. اما الان حسی وجود نداره واسه ش و میگه بیا باهم باشیم و پیش بریم تا ببینیم چی میشه. یکی دیگه رو برا رابطه ی طولانی مدت مناسب نمیبینم اما به نظر میرسه باهاش خیلی خوش بگذره. میدونم باید چیکار کنم اما میترسم. میترسم با دومی به هم بزنم. در حال حاضر از خودم بدم میاد. همین!
یه دوست جدیدی دارم. بهم حرفایی زد که خیلی به فکر فرو رفتم.
گفت برعکس تصور جامعه اتفاقا زن ها تنوع طلب ترن و نیازشون به ارتباط با چند نفره... و اتفاقا چون تو رابطه مدیر هستن میتونن مدیر چند تا رابطه ی مختلف باشن...
فعلا دارم بهش فکر میکنم. اما این چند وقت که درگیر این فکر شدم سعی کردم به خودم سخت نگیرم... به طرز عجیبی خوشحال ترم.
هرچند میدونم باید یه جایی تمومش کنم:) خودم میدونم!
واج آرایی م و ن:)))
اینجا تنها جاییه که هیچ اشنایی نداره و میتونم بنویسم.
امروز بعد مدت ها با ح رابطه داشتیم. احساس های متناقضی دارم. قبلش ذوق داشتم. حینش عالی بود. بعدش اما مخصوصا وقتی فهمیدیم که دیگه نمیتونیم همو ببینیم یهو ناراحت شدم. بعدش هم مامان زنگ زد و گفت خواب بد دیده. یهو ته دلم خالی شد...
کاری که دوست داشتم رو کردم و نوش جونم اصلا. الان وقت ناراحتی نیست...
ببین! حالت خوبه؟ حال دلتو میگم!
نمیدونم کنان رد میشم... من چه بدانم؟ برو از دلم بپرس!
راستش دلم برای خنده های از ته دل تنگ شده. از اونایی که بند نمیاد.
روزا بی انگیزه از خواب بیدار میشدم. چند روز بود که فکر میکردم این پسره رو دیگه دوست ندارم. پس چرا قبول کردم که بهش فرصت دوباره بدم؟ تا امشب که بالاخره واقعا تمام شد! شاید شایددد فردا صبح با انگیزه ی بیشتری از خواب بیدار بشم. نمیدانم...
برم پیاده روی. سیگار بکشم. به زندگی فکر کنم...
چقدر برام غم انگیزه که بلاگ اسکای از آدم های واقعی خالی شده و دیگه اون روزمره نویسی سابق توش نیست.
دلم برا قدیما تنگشده. دلم برا اون کسی که قبلا بودم تنگ شده...
هیچ کس قرار نیست راه رو راحت تر کنه. همینه که هست. نجات دهنده ی واقعی واقعا تو آینه ست...
خسته م از مهمون بازی...