-
٢٤٦
27 خرداد 1395 11:14
معمولا میگن مشکلاتو باید حل کنید.صورت مسئله رو نباید پاک کنید.و از این حرفا.اما یه وقتایى هم که دیدین تلاشتون نتیجه نمیده، با تضمین من، فقط از مشکلتون فرار کنید.انقدر بهش فکر نکنید که کوچیکِ کوچیک بشه.و دیگه اون ترسه وجود نداشته باشه:) - ناامیدى، افتادن و دوباره بلند شدن - حالتون خوبه؟ - بعد از یه امتحان فضایى، که...
-
روزهاى خاکسترى لعنتى.
21 خرداد 1395 02:05
تز دادن کلا کار خوبیه.میتونم بگم بارها به بقیه مشاوره دادم که بابا خوش باشین و آدم خودش میتونه خودش رو خوشحال کنه و از این صحبتااا.اون وقت نوبت خودم که میشه میشم یک موجودى که بدون هییییچ دلیلى میزنه زیر گریه.و حتى هیچ جوره راضى نیس دست از این گریه ش برداره. مثل من نباشید. پ.ن : به قول یکى ، زندگى ما از بیرون، خیلى...
-
٢٤٤ : خدایا چنان کن سرانجام کار، تو خشنود باشى و ما رستگار
18 خرداد 1395 22:15
نمیدونم شاید هم بعدا از این حرفم پشیمون بشم اما این که میگن گر "صبر کنى زغوره حلوا سازى" رو امروز حسش کردم. خدایا من کلى صبر کردم.فکر کنم بیشتر از این هم میتونم صبر کنم.میدونم که من همیشه آدم عجولى بودم.فکر میکنم واسه همین هم بود که خواستى صبر رو یاد بگیرم. با تموم ناامیدى ى که به دنیا و حتى آدماش دارم، دچار...
-
٢٤٣
18 خرداد 1395 20:37
من با صداى بلند اعلام میکنم که یاد گرفتم قهرمان زندگى خودم باشم نه شهرت، نه ثروت.هیچ کدومشون آدم رو به اون کمالى که باید نمیرسونن.اما اون وقتى که آدم داره عرق میریزه براى رسیدن به هدفش، اون زمانه که آدم رو بزرگ میکنه. حالم خوبه:)
-
شمارش از دستم در رفته:(
12 خرداد 1395 22:18
-دارم آبمیوه مى خورم.و مى نویسم نقطه سر خط -کاش هیچ وقت اون آدمى نباشیم که حالِ خوبِ کسى رو خراب مى کنه.و اگر هم بودیم بپذیریم و عذرخواهى کنیم. -فردا میرم خونه.هوم سوئیت هوم:) -"چجورى میشه کسى رو دوست داشت و در عین حال آزارش داد؟؟؟" یادمه مفهوم یکى از سوالاى دینى دبیرستانمون بود!اما من فهمیدم چجورى میشه!در...
-
٢٤١
5 خرداد 1395 02:02
"اگر"ها همیشه جذابن.اما یه وقتى هم یه "اگر"ى آدم رو میترسونه.که اگر چنان میشد من الان کى بودم؟!میتونم خدا رو شکر کنم.که اون طور نشد.و الان من همون جایى هستم که قرار بوده باشم.و همون کسى که قرار بوده.یا لااقل چیزى نزدیک به همون قراره:) خدا جان مرسى که اون جورى نشد:))
-
٢٤٠ : در من انگار کسى در پى انکار من است...
30 اردیبهشت 1395 15:32
١- بعد از سال ها تلاش براى فهموندن خودم به دیگران ، به این نتیجه رسیدم که مشکل از خودمه که نمیتونم خوب توصیف کنم خودمو. ٢- نمیدونم واسه شما هم پیش میاد که خیلى یهویى احساس سرگردونى کنید یا نه.احساس سرگردونى.شاید یه کم خفیف تر از چیزى که تو کتاب تهوع بود(چون نمیشه اسمش رو گذاشت تهوع) [الان هم نمیتونم توصیفش کنم] شاید...
-
[ بدون عنوان ]
29 اردیبهشت 1395 18:27
یعنى یه سرى نشستن تو اتاق فکر ایرانسل! میگن چیکار کنیم کلاه بزرگ ترى سر مردم بذاریم:/
-
٢٣٨ : گم شدم!
28 اردیبهشت 1395 23:58
من کجا هستم؟ اگه منو پیدا کردین به خودم هم خبر بدین لدفا:) حسى که من به پشت بوم خوابگاه دارم رو مطمئنم هیچ بنى بشرى تا الان به هیچ پشت بومى نداشته:)) جاى دنجیه.پر از خاطره. ا یه هواپیما هم همین الان داره فرود میاد:) ستاره هم داره.ماه هم که:) میدونى!دونستن خیلى بده.خیلى درد داره این دونستنِ لعنتى.اما میدونى؟!دردش...
-
٢٣٧ : تهران نفس کشید...
23 اردیبهشت 1395 00:38
نمایشگاه رو دوست بداریم.هرچند تو بارون:)) چرا کتاب شاهزاده خانم زشت و دلقک دانا رو داد!؟چرا فکر کردم واسه خودمه؟!چرا فکر میکنم تقصیر خودمه وارد این بازیا میشم:( تقصیر خودِ جوگیرمه!بله! روزِ خوب اما پر استرسى بود.اما گذشت.اما تر این که آخرشو خوب تموم کردم:) صبور صبور صبور باش تحملتو ببر بالاتر دختر:) واقعا یه کتاب خوب...
-
٢٣٦
15 اردیبهشت 1395 04:32
دقیقا فقط شب هاست که آدم این حس رو داره که مشکلات زندگى دارن رو سرش آوار مى شن.و خدا ما رو براى درد کشیدن آفریده. گفتن بعضى حرفا فوق العاده سخته.مثل گفتن این حرف که من ترسیدم.مثل گفتن این حرفایى که انگار شاخ و دم دارن و انگار عجیبن.در حالى که تو واقع بینانه ترین حالت میتونم توجیهت کنم که چه انرژى ى از من میگیرن.گفتن...
-
٢٣٥
9 اردیبهشت 1395 23:04
الان که فکر میکنم زندگى من دقیقا همون لحظه هاییه که تو پیاده رو تو شلوغىِ پیاده رو میون آدما قدم میزنم و آدما رو نفس میکشم آدم هاى به ظاهر مرموزى که اتفاقا مرموز بودن آخرین چیزیه که میشه بهشون نسبت داد نپرس چرا اینجوریه دیگه
-
٢٣٤
7 اردیبهشت 1395 23:51
نمیدونم تا حالا کسى اینو گفته یا نه.اما میخوام بگم "درد" ، مادرِ تمامِ شعرهاى جهان است... دردى که حس کنى درمانش کیلومترها ازت دوره...شاید قشنگىِ دنیا اینه که همیشه سورپرایزمون میکنه:) باورم نمیشه که چقدر حواسم نبوده که سلامتى چه واژه ى مهمیه باورم نمیشه که همه ى ناراحتى دیروز و امروزم واسه همین بوده.باورم...
-
٢٣٣ : جدى نگیرید!
3 اردیبهشت 1395 03:27
اعتقاد آدم رو آروم میکنه.و وقتى میگم اعتقاد به نظر میاد که بحث رو میبندم.اما... کلمات گند میزنن.على رغم تلاشمون گند میزنن.مثل همین اعتقاد که گند زد.گفتم اعتقاد آدم رو آروم میکنه.و واقعا هم میکنه.اونم اعتقاد به هر حقیقتى که على رغم تایید حماقتمون، دلمون رو قرص میکنه.به حقیقتى که اگرچه خودمون ساختیم، چاره اى نداریم به...
-
٢٣٢
28 فروردین 1395 02:37
چرا دخترایى که خوشگلن، سعى میکنن گند بزنن به قیافه شون؟؟؟یعنى واقعا کسى نیست که بهشون بگه همینجورى خوشگل ترن؟که نیازى به رنگ کردن موهاشون و تتو کردن ابروهاشون و ... ندارن؟؟؟واقعا این موقع شب این سوال ذهنم رو مشغول کرده!و تو فکر اینم دفعه ى بعدى که دیدمش، به نون جان تأکید کنم که قیافه ى خودش چقدر زیبا و دوست داشتنیه......
-
Remember!
27 فروردین 1395 22:45
You're never gonna go If you don't go now You're never gonna grow If you don't grow now
-
٢٣١
22 فروردین 1395 06:52
به یه سرى چیزا هیچ وقت حسودیم نشده.به قیافه آدما حسودیم نشده.به پولشون حسودیم نشده.تو زندگیم زیاد غبطه نخوردم واسه زندگىِ کسى.اما به خودِ قدیم ترهام خیلى حسودیم شده.همین الان به خودِ یک سالِ پیشم حسودیم شد.به خودم که بدون هیچ دغدغه اى قدم هاى زندگیم رو برمیداشتم.تصورم این بود که همیشه همین جورى میمونم.حتى تو ذهنم هم...
-
٢٣٠
21 فروردین 1395 07:25
سلام ارى جان مدتى بود یادم رفته بود که ما آدم ها چقدر موجوداتِ بى کسى هستیم.که چقدر تنهاییم.مدتى بود فکر میکردم که آدم ها اگر قولِ i'll be there for u مى دهند، واقعا هم آن موقعى که باید هستند...مدتى بود امید الکى بسته بودم به آدم هاى زندگیم... ارى جان یک بار براى همیشه این رو براى منِ فراموشکار دیکته میکنم که فقط خودش...
-
٢٢٩
20 فروردین 1395 01:03
اى بابا اى بابا...میخواستم از این همسایه هاى بى فرهنگمون بنویسم که با صداى آهنگشون رسما خواب رو از سرِ ما ربودن!خواستم غرغر کنم از این که واقعا درکِ بعضى مسائل از عهده ى مغز بعضى ها خارجه...اما سعى میکنم این سردردم رو ایگنورش کنم و از چیزاى دیگه بنویسم.مثلا این که یه دوره ى جدیدى از تحصیلمون شروع شده.یا هم این که این...
-
٢٢٨
11 فروردین 1395 14:05
من، مثل آلیس، انگار وارد سرزمین عجایب شده بودم.راست میگفت که حتى به قضیه فکر هم نکرده بودم.اما الان احساس میکنم وارد دنیاى دیگه اى شدم.دنیایى که اونقدر برام ترسناک هست، که بر خلاف همیشه، ریسک کردن رو بذارم کنار، محتاط بشم، و منتظرِ عوض شدن شرایط بمونم...منتظر عوض شدنِ حسم بمونم. و البته من بهترین تصمیم رو گرفتم.هیچ...
-
٢٢٧
10 فروردین 1395 01:06
من هر دو تون رو از ته دل دوست دارم.و دیدن ناراحتیاتون ناراحتم میکنه.این دو تا جمله رو باید بنویسم این جا، بلکه ثبت بشه.و در کنارش ، این حجم دل تنگیم رو هم از بین ببره. باید قوى باشم:) انقدر قوى که دلم نلرزه از این دوریمون:) انقدر قوى که بهم افتخار کنین:)
-
٢٢٦ : حال خوب:)
29 اسفند 1394 14:30
خوشحالم.که به یک جایى در زندگیم رسیده ام! که بیام اینجا و این هایى که در ادامه میخونید رو بنویسم:) من از آدم بزرگ هاى زندگیم (یعنى اون هایى که بزرگتر از من هستن:) ) درس بزرگى رو یاد گرفتم.شاید خیلى واضح ، اما براى من مهم و بزرگ.شاید هم اصلا نشه اسمش رو گذاشت درس!اما به بهترین نحو ممکن یاد گرفتم.این که آدم هرچقدر که...
-
٢٢٥
24 اسفند 1394 23:04
باورش سخته که تا الان ٢٢٥ تا پست گذاشتم.یعنى در واقع ٢٢٥ بار صفحه یادداشت هاى جدید بلاگ اسکاى رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن:) چه با اشک.چه با لبخند.چه با دل خوش.و چه مثل همین الان با یک نوع ناامیدىِ مختص به خودم. امروز براى اولین بار حس کردم نه تنها آدم غیراجتماعى ى هستم، که آدم ضدِ اجتماعى ى هم هستم.و این جدا کشف...
-
٢٢٤ : رمز هاى قبلى رو امتحان کنید.اگر نداشتید بخواهید.اگر نخواستید نخوانید
24 اسفند 1394 00:09
-
٢٢٣
23 اسفند 1394 23:44
بچه تر که بودم، برام جالب بود که یاد بگیرم بخونمش.اون هم فقط همین بیتش رو:"الا یا ایها الساقى ادر کأسا و ناولها / که عشق آسان نمود اول ولى افتاد مشکل ها" یادم میاد که به عشق فکر میکردم.و به این مفهوم که عشق راحت نیست.تصورم از عشق و مشکلاتش رو کامل به یاد ندارم.اما مثل همه ى مفاهیمى که از بچگى از روش هاى...
-
Far far away
21 اسفند 1394 00:51
من...هر روز از این جا دور شدم.دور و دورتر.الان تقریبا رسیدم.اونجایى که باید باشم.اما انگار باز هم باید دور بشم.دور و دورتر.اینجورى میگن: مقصد نیست که جاده رو قشنگ میکنه.خودِ زندگیه. به زندگى لبخند بزنیم:)
-
٢٢١ : یک سال شمارش معکوس؛)
19 اسفند 1394 05:28
اگه همه اینا خواب و خیال باشه.اگه نه من ، من باشه.نه تو، تو.اگه بفهمیم سرمون کلاه رفته چى؟هرچى که یه عمر باهاش تغذیه ى فکرى شدیم...اگه بفهمیم؟ دو سال دیگه چى میشه؟اصلا توصیف زمان چیه؟وقتى میتونم چشامو ببندم و اونجا باشم؟ توصیف فاصله چى؟فاصله ى مکانى.وقتى چشامو میبندم و ... عشق هم که این همه تو گوشمون خوندن.خب کشک بود...
-
٢٢٠
16 اسفند 1394 00:26
دلم تاریکى میخواد.سیاهِ سیاه.مثل وقتایى که خوابمون میبره.بى خبرى...... این آهنگ رو هم گوش بدین.مخصوصا اون قسمت هاییش که میگه دنیا همینجورى نمیمونه.که یه روزى خنده ها به گریه تبدیل میشن.یه روزى هم گریه ها به خنده.که گیرنده هاى خوشحالىِ ما خیلى سازش پذیرن.به شرایط خوب.به شرایط بد.عادت مى کنن.سازش میکنن.واسه همینه که...
-
٢١٩ : ذهنِ ناگفته،نادیده،ناخوانده....
14 اسفند 1394 16:32
"-ما همدیگر رو یک جایى ندیده بودیم؟؟ +فکر نمى کنم. -شاید هم یک جایى بوده.در خیال من.همانجایى که هر صبح، همراه پرنده هاى لب بوم، آسمان رو کشف مى کردیم." "- مى دانستى که دلم برایت تنگ شده بود. +مگر آدم براى کسى که نمیشناخته دلش تنگ مى شود؟ -دل است دیگر." "-افتخار بزرگیست صحبت با یک نویسنده.نه از...
-
٢١٨ : لحظه لحظه ى من...
14 اسفند 1394 07:16
وقتى بعد از مدت هاااا آهنگى که دوس داشتى رو میشنوى.... دلم میخواد الان تیتراژ زندگیم باشه و این آهنگ پخش بشه.من الان چشامو ببندم.بعد یهو صفحه سیاه بشه.و بعدش همه براى حداقل ١٠ دقیقه به من و زندگیم فکر کنن.بعدش هم پاشن برن و غرق بشن تو دنیاى خودشون راستش تلخه که بفهمى تموم این مدت رو واسه حل کردن مشکلى با خودت کلنجار...