در این که ما آدما نمى تونیم همه چیز رو با هم داشته باشیم و مجبوریم بعضى وقتا حسرت بعضى چیزا رو بخوریم شکى نیست.اما در این شک هست که چرا باید حسرت یه عکس رو بخوریم؟!چرا باید به لبخنداى توى یه عکس حسودیمون بشه.در حالى که حتى خودمون بارها جلوى دوربین به زور و اجبار خندیدیم.در این که زور و اجبار معانى مشابهى دارن شکى نیست.چون هنوز هم در این شک هست که چرا ما اونجورى نیستیم که اونا توى عکسشون هستن؟!و چرا حسرت چنین چیزى رو مى خوریم/مى خورم؟شما که نمى دونین که بنده حسرت چى رو خوردم اما بدونید و در جریان باشید که خودم هم از مغز خودم در عجبم:))
دلم واسه همچین آرامشى تنگ بود.امروز و دیروز تماما گردش و خوشحالى بود.اما بعضى وقتا که فکر مى کنى اونى که باید باشه عین خیالش هم نیست خب سرخورده مى شى!
میم غیر قابل تحمل شده.چرا یه دختر باید همه ى زندگیش رو خلاصه کنه در دوست پسرش و دوستاى قدیمیش رو بذاره کنار؟!چى باعث مى شه فکر کنه که احتمال موندن اون آدم تو زندگیش بیشتر از احتمال موندن ماست؟؟!
دیروز در یه موقعیت شدیدا awkward گریه کردم!!!جلوى دو تا آدمى که نباید!اما شاید نه از روى ضعف.نه اصلا شایدم از روى ضعف!از روى ضعفى که احترامِ لعنتى باعثش شده بود.از این که با آدمى طرف بودم که هیچ جوره نمى شد بهش فهموند رفتارش اشتباهه.آدمى که هم از من بزرگ تر بودو هم استاد من بود.و اون وقت عین بچه ها جلوش گریه کردم.از این که چقدر راحت شخصیت آدما رو هدف مى گیریم گریه کردم.از این که هیچ کدوم از دفاعیه هاى من نمى تونست احترام ایشون رو حفظ کنه و خب منم آدم ِ بى احترامى کردن نبودم گریه کردم:)) و خلاصه من تو یه محیط شدیدا آکادمیک یه رفتار شدیدا غیرآکادمیک نشون دادم.که البته کاملا غیرارادى و نتیجه ى مستقیم رفتار غیرآکادمیک استادم بود:)
مى گن چرا اتفاقاى بد واسه آدماى خوب میفته؟!
به هیچ کارى نرسیدم این آخر هفته جز تفریح:))
یادمون باشه تو هر جایگاهى که باشیم، تکرار مى کنم هر جایگاهى، شخصیت آدم ها رو خرد نکنیم:)