برخلاف همه که از روز ١٤ ام فرار مى کنن، من انتظار اون لحظه اى رو مى کشم که زندگیم به روال طبیعیش برگرده.
سرم و چشمم درد مى کنه اما منتظرم که بیاد.به قول خودش معاشرت کنیم.
خ جان رفته.عادت کردن سخته.اما من آدم عادت کردن هستم.
چشمم خواب مى خواد!
از این منتظر بودنم احساس حماقت مى کنم.دلم مى خواد یه کارى کنم.یه کارى مثل این که شماره مو عوض کنم.یه کار یهویى.نمى دونم چرا.یعنى مى دونم.دروغ چرا؟!اما نمى خوام باور کنم انقدر نق نقو شده باشم.
مى دونى!اصلا مسئله ى اصلى اینه که، تو زندگى آدم هیییچ شرایط پرفکتى وجود نداره.یا هم من نمى تونم اینجورى فکر کنم.
از بیرون صداى داد و فریاد میاد.خدا رحم کنه به هرکى که هست..
من هنوز آدم شجاعى نیستم!
پ.ن : داره بارون میاد:) جاى خ خالیه:)
پ.ن ٢ : موندم آهنگم رو گوش کنم یا صداى بارونو:)
پ.ن ٣ : همیشه نسبت به چیزایى که خیلى بقیه روش تأکید دارن حس بدى پیدا مى کنم.و مخالفش عمل مى کنم.مثلا یکیش رفتن زیر بارون.انقدر ازش استفاده کردن تو شعر و داستان و فیلم و عکس و ... که دیگه جذابیتش رو از دست داده.خیلى وقت بود بارون رو دوس نداشتم.اما امشب دوسش دارم.منو یاد خواهر جان میندازه.دلم واسه قبلا تر ها تنگ شده.این روزا همه ش دلم تنگه.یادم رفته باید الان رو زندگى کنم.راحت بغضم مى گیره.از آینده مى ترسم.این جور وقتا فکر مى کنم به این "یاد خدا دل ها را آرام مى سازد" .بعد سریعا یادم میاد و مى گم "اِ چى شد باز یه کم سخت شد یادخدا افتادى؟مى گى حتما هست.نباشه که نمى شه..من که دق مى کنم:) "
پ.ن ٤ : خوددرگیر:)
پ.ن ٥ : بابا مى گه مغرور نباش!منتظر نباش بقیه سراغتو بگیرن.
اما من مغرور نیستم.واقعا نیستم.اما کسى که سال تا سال خبرى از آدم نمى گیره ارزش داره آدم دوستیش رو ادامه بده؟
شاید من کوتاهى کرده باشم.اما دوستى که دوست باشه کوتاهى آدم رو هم بى جواب نمى ذاره:)
خدا رو شکر همچین کسى هم نبوده تا الان.
اِ البته یکى بود.یکى که خیلى self-involved بود.نمى گم بهتر که نیست!اما خبر زیادى هم ندارم دیگه.
:)
هیچی باو
اوکى