-
تکنو لوژى!
23 شهریور 1394 20:31
نمیخواستم دیگه انقدر پرکار بشوم در وبلاگ.اما خب... چقدر تنها شده ایم.انقدر که نمیتوانیم وقت بگذاریم براى عزیزانمان.ببریمشان بیرون بلکه هوایشان عوض بشود.بعد همه ش نشسته ایم و سرمان را برده ایم توى این گوشى هاى لعنتى.الان یکى از اون لحظه هاست که از تکنولوژى متنفر شدم!وقتى دیدم یک عالم از دوستانم "بر خط"!!...
-
یا پزشکی یا مرگ؟؟؟شوخی میکنی!!!
23 شهریور 1394 17:08
خیلی ها هستند که علاقه ی شدیدی دارند به این که پزشک! بشوند(در درجه ی اول دانشجوی پزشکی البته).بعد احتمالا با خودشان فکر می کنند که چه حالی دارد به آدم بگویند آقای دکتر یا خانوم دکتر!اولا که خدمت خانم های عزیز بگویم که بنا به یک قانون نانوشته همسران پزشکان به "خانوم دکتر" تعبیر می شوند(حتی اگر دیپلم داشته...
-
یک صبح ساده!
23 شهریور 1394 06:43
شاید توى این لحظه، هیچ اتفاقى لذت بخش تر؟! از این نباشه که آدم از خواب پریده باشه و رفته باشه از بین صفحات به روز شده ى بلاگ اسکاى یک وبلاگى رو پیدا کرده باشه که دست بر قضا، از زمین و زمان ناامیدش کرده باشه.ولى با این حال، باز هم یه امیدى ته وجودش رخنه! کرده باشه که "نه بابا زندگى با بعضیا راه نمیاد فقط" و...
-
چیزى به ذهنم نمیرسه...
22 شهریور 1394 14:23
فکر میکنم آنقدرى از آخرین ریاضى خواندن هاى من گذشته که دچار فراموشى شده باشم.اما مثلا وقتى فکر میکنم انگار زندگى من (یا احتمالا همه!) مثل یک تابع سینوسى است.براى همین است که میگویند بعد از هر سختى آسانى است.اما خب این چند روز انگار تابع سینوسى زندگى من ضرب شده باشد مثلا در منفىِ معکوسش.که زندگیم بیفتد روى یک منفىِ یکى...
-
[ بدون عنوان ]
21 شهریور 1394 01:28
-
حرفى نمى ماند
16 شهریور 1394 12:37
یک شعرى هست گاهى گمان نمى کنى و خوب مى شود گاهى نمى شود که نمى شود که نمى شود خسته شدم بس که نگاهم را گرداندم بین صفحه ى لپ تاپ و گوشى و این تلگرام لعنتى ، بلکه خبرى بشنوم.خسته شدم.از این که یکى یکهو ١٠ تا پیام را فوروارد کرده باشد و من نوتیفیکیشنى را که میبینم فکر کنم خبرى شده است.انتظار ، بد و ناامیدى بدتر است.بدتر...
-
نگران نباشم؟!
16 شهریور 1394 02:08
پست قبلى خصوصى شد.فقط براى این که باید از اولش هم خصوصى میشد اصلا. خب از حال و روز این روزهایمان بگوییم.این روزها درگیر تمام شدن وقتِ ثبت نام یک عدد کنگره جان هستیم.که همین پس فردا هم شروع میشود.در شهر زنجان.و ما باید اول یک سر برویم تهران و از آن جا با "م" جان و احتمالا چند تا دوست دیگر یک بلیت بگیریم به...
-
حذف میشود.
15 شهریور 1394 13:56
-
نمره ى ١٠!
13 شهریور 1394 12:46
فکر میکنم یک حسى باید باشد، در وجود همه ى ما...یک حسِ نیاز به بردن.به موفقیت.بین وبلاگ هاى تازه به روز شده ى بلاگ اسکاى یکیشان زندگى نامه ى استیو جابز را گذاشته بود.میخواستم اصلا یک مطلب دیگرى بنویسم.اما این را که دیدم نظرم عوض شد:) به این فکر کردم که یک زمانى که قبل تر ها کتابى راجع به جابز خواندم ، چقدر تحت تاثیر...
-
گذشته ها..
11 شهریور 1394 11:05
یک زمانى یکى به من گفت : "ما ایرانى ها خیلى توى گذشته زندگى میکنیم..." طبقِ معمول همیشه که این تقسیم بندى رو نمیپسندم گیر دادم که نه و من حداقل اینجورى نیستم و این حرف ها.اما کم کم که میگذرد.دارم به یقین میرسم که لااقل همه مان یک رگه هایى داریم از این خاصیت.مثلا به این فکر کنید.بلوار کشاورز براى من یک جاى...
-
نپرسید لطفا!اصلا!
10 شهریور 1394 11:54
سلام ارى جان.نمیدانم قبلا گفته بودم یا نه، اما من خیلى راحت گریه ام میگیرد.نمیدانم چون مادرم از گل نازک تر بهم نگفته اینطوریم یا این که انقدر ضعیفم واقعا.نمیدانم عمق واژه ى ضعف چقدر باید باشد که آدم را وادار کند به حرفِ درشت زدن.نمیدانم این همه حرفى که توى دلم به آن بنده خداى عوضى! زدم کدام گوشه از فلک را دگرگون خواهد...
-
بدون شرح؟!
8 شهریور 1394 21:57
یکی از معضلات کشور ما احتمالا باید همین بی مسئولیتی مسئولینش باشد!انقدر که یک مامور راهنمایی و رانندگی خرده پا بیاید به ریش آدم بخندد.امروز ماشین را یک جایی پارک نمودیم و منتظر بودیم خواهرجانمان بیاید که یک ماموری که همه ش پرسه میزد آن جا آمد و با یک ژستی مقابل ما ایستاد.ما هم گفتیم عاغا ما الان است که برویم.که...
-
تشخیص؟!
8 شهریور 1394 14:20
"اختلال دوقطبى" رو بروید توى این ویکیپدیا جان سِرچ کنید.یادش بخیر اون موقعى که واحد روان شناسى رو میگذروندیم چقدر بیمارى هاى مختلف براى خودمون پیدا کرده بودیم.هرکدوم از بچه ها رو به یه بیمارى مشکوک میدونستیم.دروغ نیست اگه بگم الان یادم نیست بیمارى من چى بود:) اما از اون موقع به بعد واقعا علایم بعضى بیمارى ها...
-
نخوانید لطفا...
7 شهریور 1394 19:39
نه میخوام فاز منفى بردارم نه میخوام غر بزنم.یعنى حقیقتا هدفم این ها نیست.اما میخوام اینجا یک چیزى بنویسم که همیشه ى خدا یادم بماند.آن هم این که بدون دوستانم میمیرم.روحم میمیره.به معناى واقعى.دیروز مادرجانم میگفتن "پس ما اینجا کشکیم دیگه؟" خواستم توضیح بدهم اما گفتم بیخیال.مثل هرچه تا الان پیش آمده کسى نخواهد...
-
[ بدون عنوان ]
7 شهریور 1394 11:23
چرا من ١٠ دقیقه که درس میخونم و بعد ساعت رو نگاه میکنم فقط ٥ دقیقه گذشته، ولى وقتى ٥ دقیقه نت رو روشن میکنم یهو ١٠ دقیقه میگذره؟نسبیت همینه دیگه نه؟:( به قول این فرنگیا تایم فلایز..واقعا هم تایم فلاى میکنه.میدونم تا چشم رو هم بذارم پاییز هم رسیده.. راستى هنوز هم اینجا هوا خوبه.الان از پنجره ى اتاق که نگاه میکنم تقریبا...
-
دنیا به روایتِ من؟!
6 شهریور 1394 16:10
سلام ارى جان.الان فقط آمدم که یک پست بگذارم براى این که بگویم حالم خوب شده است:دى امروز به یک مسئله ى خیلى جالبى فکر کردم.داشتم ظرف میشستم که بهش فکر کردم.به این که همین الان که من دارم ظرف میشورم چقدر اتفاق مختلف دارد در جهان مى افتد!خب چون یه کمى اینجور وقتا بدبینم اولین صحنه اى که به ذهنم آمد یک خانومى بود که داشت...
-
امروز به روایتِ نوشته؟؟!
5 شهریور 1394 20:58
چرا ما حرف هایى میزنیم که نباید؟چرا بعضى وقت ها که بحثمان میشود تمام زندگى طرف مقابل را ، شکست هایش را ، کمبودهایش را، عقده هایش را از عمقِ خاطراتمان میکشیم بیرون.. پ.ن : چند وقتیه زیاد عصبى میشم.انقدر که اگه بحثم با کسى زیاد طول بکشه و مطابق میلم پیش نره، به معناى واقعى کلمه داغون میشم از درون.نمیدونم چى میشه بهش...
-
من اینم؟! یا این منم؟!
5 شهریور 1394 12:42
قبل از این که پست را بخوانید این آهنگ رو دانلود بنمایید لدفا:) [مثل این که نمیشه لینک گذاشت اینجورى:دى لینک رو پس این شکلى میذارم : http://ww2.mp3juices.to/download/9-5v4/p23/124407267/ff340debe8a0d3/Nikos%20Vertis%20-%20An%20Eisai%20Ena%20Asteri ] اول خواستم پست رو تو یادداشت هاى گوشى بنویسم بعد بیام اینجا پِیستش...
-
[ بدون عنوان ]
4 شهریور 1394 18:54
یک سرى آدم ها هم هستن.که میان شمع زندگى بقیه میشن.توى نور شمع ، هم میشه کتاب خوند ، هم میشه گرفت خوابید!انتخاب با خودمونه..
-
پست سفارشى...برسد به دستِ .... اهلش.
2 شهریور 1394 22:55
سلام ارى جان..الان که این ها را مینویسم بک بغض پنهان دارم.میخواهم فقط سرم را بگذارم روى شانه ات و گریه سر دهم.امروز که کم مانده بود غرق شوم...الان هم در دریاى افکارم غرقم.به معناى واقعى.غلط و درست را گم کرده ام.انگار تابلوهاى راهنما با هم تناقض دارند.اگر راه دارد گریه کنم...:( ارى جان نمیدانم ما آدم ها(یا ما ایرانى ها...
-
نفس هاى آخر.....
2 شهریور 1394 16:49
راستى غرق شدن چه حس بدى دارد.امروز تا دمِ غرق شدن رفتم.تا دمِ دمِ مرگ!البته فکر میکردم بعد از این تجربه یه کم متحول بشم و به یک سرى شهودهایى دست پیدا کنم.اما هنوز که متحول نشدم.از شهود هم هنوز خبرى نیست...بعد یکى دو ساعت...خلاصه بیینیم چه مى شود..آیا به یک دید اگزیستانسیالیستى از وجود میرسم یا نه.الان حق دارین بگین چه...
-
نامه هایی به آسمان2
2 شهریور 1394 00:57
سلام اری جان..حال و احوالت چطور است؟بیا میخواهم باز روراست باشم.اری جان ما آدم ها همیشه دنبال چیزهایی میگردیم در زندگیمان که دیگران بهمان ترحم کنند.ترحم.یا نمیدانم.یک حسی شبیه این که آره!زندگی من اونقدرها هم الکی نیست.مثلا دختری را میشناسم که به تازگی پدرش را از دست داده است.با این که بی نهایت برایم عزیز است، اما این...
-
زندگى جدى است؟!
1 شهریور 1394 14:04
همیشه به این فکر میکردم که بعضى اتفاق ها در زندگى واقعا آنجورى که باید ارزش ندارند که نگرانشان بود.مثلا از نظر من نگران بودن براى نمرات دانشگاه یا با درجه ى بیشتر مدرسه از آن جمله ست.اینجور وقت ها مى آیم براى خودم این ها را مقایسه میکنم با یک مسئله ى خیلى جدى تر.مثلا مرگِ یک عزیز.بعد براى هزارمین بار به همان نتیجه...
-
[ بدون عنوان ]
31 مرداد 1394 17:01
اى کاش میشد این حس خوب رو با همه قسمت کنم حس خوب دراز کشیدن روى تخت در حالى که نسیم آروم از پنجره ى کنار تخت میاد.با این که بى نهایت خسته اى اما خستگیت واسه ت شیرینه.انقدر شیرینه که دلت نخواد بخوابى.و فقط دلت بخواد این لحظه کش بیاد و تموم نشه....
-
دست از سر آرزوی من بردار...
31 مرداد 1394 13:02
اون قدیم ها ، که این جا میرفتیم مدرسه ، پاییزها همیشه همین طور بود.همین هوای مرطوب بارانی..که لذت بخشه.این که یاد بچگیام میفتم با این هوا.اما در عین حال حس کسلی هم باهاش هست.اینه که الان یه کم داون(down) شدم:دی شاید چیز زیادی نیست برای نوشتن.برخلاف همه ، من برای شروع پاییز انتظار میکشم:) من دلم برای همه ی کارهای یهویی...
-
چرا خبرگذارى راه مى اندازیم؟
28 مرداد 1394 02:17
سلام ارى جان بیخود نیست که آدم هاى رنج کشیده را آدم هاى خوبى مى دانیم براى نصیحت کردن!با تجربه میدانیمشان.پاى حرف هایشان مینشینیم.به پاسِ همه ى سختى هایى که کشیده اند.انگار یک اعتبارى باشد براى رنج هایشان.مثل یک رزومه ى پر و پیمان.ارى جان یادت مى آید گفتم دوست دارم کار کنم؟!حالا این را گوش کن.یکى از ایمیل هاى جدیدم از...
-
ایست!
24 مرداد 1394 14:14
سلام ارى جانِ جان امروز را روز تمیز کارى نام نهاده ام.هرچند خواهر جان تاکید مى کند جمعه ها روز تمیزکارى است، اما براى من زیاد پیش آمده که شنبه روز تمیزکارى باشد.خلاصه این که کلى کار ریخته بر سرمان.. این روزها ساعت ٢ شب میخوابم و ساعت ١ بعد از ظهر روز بعد از خواب بیدار میشوم!!!مثل این که این قضیه خانواده را دلخور کرده...
-
رفت و ... نیامد!
20 مرداد 1394 00:46
سلام ارى جانم ارى جان.مگر آدم ها نمى آیند که بروند؟مگر ماها نمى دانیم که همه براى رفتن مى آیند.حالا یکى زودتر یکى دیرتر.یکى با مرگ از پیشمان مى رود و دیگرى با اشک...یکى امروز یکى فردا.پس چرا ما باز هم وقتى یکى مى آید رویش حساب باز میکنیم.ارى جان خوبى تو میدانى چیست؟این که همیشه هستى.همینجایى.من از هرچه بخواهم حرف...
-
از آشناییتون خوش بخت...م!
18 مرداد 1394 03:32
یک روز از روزهاى سرد-گرمِ بهار-زمستان... یادم نیست.اما یکى آمد، درِ وبلاگ ما را زد.یه نامه پرت کرد داخل و سریعا فرار کرد و رفت.شاید باورتون نشه.حالا نمیخوام عین این رمان آبکیا چیزاى تکرارى باشه اما خلاصه...درو باز کردم دیدم کسى نیست.بعد دیدم اِ.. زیر پام یه نامه هست.حالا از این حرفا که بگذریم دوست عزیزمون اظهار...
-
همین که هست..ى
16 مرداد 1394 14:24
سلام ارى جان.این روزها تنها کسى که زیاد مى بینمش خواهر جان است.الان انقدر دلخورم از دستش که حتى با کلمات هم نمى توان بیانش کرد.این روزها که مى گذرد، همه یاد آورى ام مى کنند که رفتار درستى نداشته ام!و واقعا مگر مهم است؟یک زمانى بود که در به در به دنبال خوشحال دیدن دیگران بودم و ...گذشت!نمى دانم خوش گذشت یا بد!اما...