-
چرا زندگى مى کنیم!
2 مهر 1394 16:43
یادم میاد که یک زمانى یک معلمى به ما گفت که فکر کردن در ذات خدا حرامه!حرام اندر حرام اندر حرام.از این حالتِ مغرور طورِ خدا خوشم نیومد.اون موقعا بچه بودیم میترسیدیم.اما یه خاطره هاى خیلى محوى هم یادمه که یه بار انگار یکى ازمون پرسید به نظرت خدا چه رنگیه و من هم احتمالا اشاعه ى فضل کرده بودم که آبى(به خاطر آسمون!).اما...
-
ببخشید...
1 مهر 1394 23:26
مثلا بمونى بین این حس که کمکش کنى تا کارش زودتر تموم بشه... یا کمکش نکنى تا خودش کار رو یاد بگیره... زندگى سخته! پ.ن : دومى رو انتخاب کردم.از روى خودخواهى.متأسفم.بازم من باختم.شِت! پ.ن ٢ : یه وبى رو خوندم.حالم از هرچى مرده (بیشتر مرداى ایرانى) به هم خورد.معذرت معذرت معذرت.میدونم میگین قضاوت کار خوبى نیست.اما تحمل خیلى...
-
درهم برهم نوشته ها!
1 مهر 1394 20:27
سلام ارى جان.دلم برایت خیلى زیاد تنگ شده بود.خیلى خیلى زیاد... ارى عزیزم خواستم با خودم روراست باشم.خواستم بگم وبم رو فقط براى خودم مینویسم.دیدم که نه!نمیشود انگار.دیدم همیشه یک گوشه ى چشمى دارم به بقیه.که بیایند و ...اصلا فقط باشند...اگر فقط براى خودم بود، ١٠٠ درصد نظرها را مى بستم.و اگر روزى این کار را کردم، احتمالا...
-
ماهِ من، فصلِ من!
1 مهر 1394 01:11
خیلى به روز تولد اعتقاد نداشتم.شاید الان هم ندارم.همیشه روز تولدم برام یه روزى بوده مثل همه ى روزا.که اتفاقا زودتر هم تموم شده.اما تنها چیزى که خوشحالم میکنه تو روز تولدم، اینه که یه سال بزرگترم واقعا.و این بار که کسى سنم رو پرسید نمیمونم بین عدد رند و غیررند.سریع میگم ٢٠، بعدش هم یه لبخند خوشگل میزنم.با خودم هم میگم...
-
دخترهاى خیال پرداز
31 شهریور 1394 18:44
از یک زمانى به این نتیجه رسیدم که خیالِ داشتن چیزهایى که دوست داریم داشته باشیمشان، میتواند باعث به دست آوردنشان شود.شاید از خزعبلاتى بود که توى کتاب راز خونده بودم.خیلى اعتقاد پیدا کرده بودم.شروع کردم به خیال کردن...١٠ سال بیست سال، اصلا هزار سال آینده ى زندگى من.الان خیال پردازى شده عادتِ غیر قابل ترک زندگیم.من هزار...
-
دلى رو نشکنیم لدفا...
31 شهریور 1394 02:27
یک اتفاق بدى که میفته رو الان یادم اومد.باید بنویسم!دیدین که آدما یه سرى حرفا هس که همیشه میزنن.مثلا مثلا میگن من از بچگى اینجورى بزرگ شدم که فلان جور رفتار کنم!بعد این رو تو هر موقعیت مربوط و غیرمربوطى هم میگن.این اصلا به جاى خودش بد نیست.اما چیزى که بده میدونین چیه.اینه که ما آدما این چیزا رو معمولا میتونیم تحمل...
-
از آخر به اول!
30 شهریور 1394 21:09
امروز یک تجربه ى جالبى داشتم.خیلى برام پیش نیومده که وبلاگ یکى از دوستان یا آشنایان رو بخونم:) یعنى معمولا برعکس بوده و درمورد وبلاگ خوانى هام! اول وبلاگ دوستان رو خوندم و بعد باهاشون آشنا شدم...البته به غیر از یک تجربه ى جالبى که چند وقت قبل از به چیز رفتنِ بلاگفا اتفاق افتاد.و به طور اتفاقى وب یکى از دوستامو پیدا...
-
فعلا بدون رمز!
30 شهریور 1394 00:19
همین الان که شروع کردم به نوشتن حس کردم دارم به پوچى میرسم دوباره.این که میگم دوباره دلیل داره.اما لااقل این بار هم... فکر میکنم احتمالا بیشتر بلاگرها اینجورى باشن..من هم اینجورى ام که : علاوه بر تعداد نسبتا زیادى پستِ منتشرنشده ، از صبح تا شب و حتى از شب تا صبح هزار بار براى وبلاگم پست مینویسم (دقت کنید فقط به صورت...
-
تغییر...مثبت...منفى...
29 شهریور 1394 01:11
میخواهم یک قرارى با خودم بگذارم!!!اون هم این که از این به بعد خیلى به رفتارم فکر کنم.این اواخر دوستانم انتقادهاى جدى ى کردن از رفتارم.که واقعا رفتم تو فکر.به هر حال هر آدمى اخلاق خوب و بد داره.اما این که آدم سعى بکند رفتارش هر روز بهتر از دیروز باشد خیلى کار پسندیده اى هست!یکى از رفتارهام که فکر کنم علاوه بر خودم،...
-
الا یا ایها الساقى......!!!
28 شهریور 1394 00:41
-
شمارش معکوس!
27 شهریور 1394 16:02
یه حسى هست،که همه مون تجربه ش کردیم.یه لحظه هایى که با یکى از عزیزامون بحثمون میشه و بعد به خودمون میگیم که ببین اگه یه روزى نبود ... من از این حس متنفرم.آدم وقتى عصبیه باید عصبى باشه.وقتى ناراحته باید ناراحت باشه.وقتى هم میخنده طبیعتا باید خوشحال باشه.این که بخوایم به خاطر آینده گند بزنیم به احساسات الانمون خیلى...
-
آماده سازى ذهنى!
26 شهریور 1394 14:39
سلام.من آدم منظمى نیستم!اما یک خاصیتى هست که نسل اندر نسل در خانواده ى ما بوده.آن هم یک پدیده اى هست که حالا من اسمش رو میگذارم "آماده سازى ذهنى" مثلا اینجورى که اگر مادر جان بنده فردا براى بنده وقت دکتر گرفته اند! باید این رو حداقل امروز!! به بنده گفته باشند.که من ذهنم آماده باشد.حالا با این که اینجور وقت...
-
مقصر؟؟؟
24 شهریور 1394 17:41
به من میگویند آدم "خودسر"ى هستم.یعنى این که کارهام رو بدون مشورت خانواده انجام میدهم اکثرا.بعد فقط آخرش که همه چیز اوکى شد بهشان انتقال میدهم.حقیقتش این که این شیوه ى زندگى رو میپسندم واقعا.همین سفر اخیرى که با "میم" داشتیم.این همه وابستگى اش به خانواده رو نمیتوانستم درک کنم.این که "پدرم...
-
این من نیست!پس کیست؟
24 شهریور 1394 05:41
-
تکنو لوژى!
23 شهریور 1394 20:31
نمیخواستم دیگه انقدر پرکار بشوم در وبلاگ.اما خب... چقدر تنها شده ایم.انقدر که نمیتوانیم وقت بگذاریم براى عزیزانمان.ببریمشان بیرون بلکه هوایشان عوض بشود.بعد همه ش نشسته ایم و سرمان را برده ایم توى این گوشى هاى لعنتى.الان یکى از اون لحظه هاست که از تکنولوژى متنفر شدم!وقتى دیدم یک عالم از دوستانم "بر خط"!!...
-
یا پزشکی یا مرگ؟؟؟شوخی میکنی!!!
23 شهریور 1394 17:08
خیلی ها هستند که علاقه ی شدیدی دارند به این که پزشک! بشوند(در درجه ی اول دانشجوی پزشکی البته).بعد احتمالا با خودشان فکر می کنند که چه حالی دارد به آدم بگویند آقای دکتر یا خانوم دکتر!اولا که خدمت خانم های عزیز بگویم که بنا به یک قانون نانوشته همسران پزشکان به "خانوم دکتر" تعبیر می شوند(حتی اگر دیپلم داشته...
-
یک صبح ساده!
23 شهریور 1394 06:43
شاید توى این لحظه، هیچ اتفاقى لذت بخش تر؟! از این نباشه که آدم از خواب پریده باشه و رفته باشه از بین صفحات به روز شده ى بلاگ اسکاى یک وبلاگى رو پیدا کرده باشه که دست بر قضا، از زمین و زمان ناامیدش کرده باشه.ولى با این حال، باز هم یه امیدى ته وجودش رخنه! کرده باشه که "نه بابا زندگى با بعضیا راه نمیاد فقط" و...
-
چیزى به ذهنم نمیرسه...
22 شهریور 1394 14:23
فکر میکنم آنقدرى از آخرین ریاضى خواندن هاى من گذشته که دچار فراموشى شده باشم.اما مثلا وقتى فکر میکنم انگار زندگى من (یا احتمالا همه!) مثل یک تابع سینوسى است.براى همین است که میگویند بعد از هر سختى آسانى است.اما خب این چند روز انگار تابع سینوسى زندگى من ضرب شده باشد مثلا در منفىِ معکوسش.که زندگیم بیفتد روى یک منفىِ یکى...
-
[ بدون عنوان ]
21 شهریور 1394 01:28
-
حرفى نمى ماند
16 شهریور 1394 12:37
یک شعرى هست گاهى گمان نمى کنى و خوب مى شود گاهى نمى شود که نمى شود که نمى شود خسته شدم بس که نگاهم را گرداندم بین صفحه ى لپ تاپ و گوشى و این تلگرام لعنتى ، بلکه خبرى بشنوم.خسته شدم.از این که یکى یکهو ١٠ تا پیام را فوروارد کرده باشد و من نوتیفیکیشنى را که میبینم فکر کنم خبرى شده است.انتظار ، بد و ناامیدى بدتر است.بدتر...
-
نگران نباشم؟!
16 شهریور 1394 02:08
پست قبلى خصوصى شد.فقط براى این که باید از اولش هم خصوصى میشد اصلا. خب از حال و روز این روزهایمان بگوییم.این روزها درگیر تمام شدن وقتِ ثبت نام یک عدد کنگره جان هستیم.که همین پس فردا هم شروع میشود.در شهر زنجان.و ما باید اول یک سر برویم تهران و از آن جا با "م" جان و احتمالا چند تا دوست دیگر یک بلیت بگیریم به...
-
حذف میشود.
15 شهریور 1394 13:56
-
نمره ى ١٠!
13 شهریور 1394 12:46
فکر میکنم یک حسى باید باشد، در وجود همه ى ما...یک حسِ نیاز به بردن.به موفقیت.بین وبلاگ هاى تازه به روز شده ى بلاگ اسکاى یکیشان زندگى نامه ى استیو جابز را گذاشته بود.میخواستم اصلا یک مطلب دیگرى بنویسم.اما این را که دیدم نظرم عوض شد:) به این فکر کردم که یک زمانى که قبل تر ها کتابى راجع به جابز خواندم ، چقدر تحت تاثیر...
-
گذشته ها..
11 شهریور 1394 11:05
یک زمانى یکى به من گفت : "ما ایرانى ها خیلى توى گذشته زندگى میکنیم..." طبقِ معمول همیشه که این تقسیم بندى رو نمیپسندم گیر دادم که نه و من حداقل اینجورى نیستم و این حرف ها.اما کم کم که میگذرد.دارم به یقین میرسم که لااقل همه مان یک رگه هایى داریم از این خاصیت.مثلا به این فکر کنید.بلوار کشاورز براى من یک جاى...
-
نپرسید لطفا!اصلا!
10 شهریور 1394 11:54
سلام ارى جان.نمیدانم قبلا گفته بودم یا نه، اما من خیلى راحت گریه ام میگیرد.نمیدانم چون مادرم از گل نازک تر بهم نگفته اینطوریم یا این که انقدر ضعیفم واقعا.نمیدانم عمق واژه ى ضعف چقدر باید باشد که آدم را وادار کند به حرفِ درشت زدن.نمیدانم این همه حرفى که توى دلم به آن بنده خداى عوضى! زدم کدام گوشه از فلک را دگرگون خواهد...
-
بدون شرح؟!
8 شهریور 1394 21:57
یکی از معضلات کشور ما احتمالا باید همین بی مسئولیتی مسئولینش باشد!انقدر که یک مامور راهنمایی و رانندگی خرده پا بیاید به ریش آدم بخندد.امروز ماشین را یک جایی پارک نمودیم و منتظر بودیم خواهرجانمان بیاید که یک ماموری که همه ش پرسه میزد آن جا آمد و با یک ژستی مقابل ما ایستاد.ما هم گفتیم عاغا ما الان است که برویم.که...
-
تشخیص؟!
8 شهریور 1394 14:20
"اختلال دوقطبى" رو بروید توى این ویکیپدیا جان سِرچ کنید.یادش بخیر اون موقعى که واحد روان شناسى رو میگذروندیم چقدر بیمارى هاى مختلف براى خودمون پیدا کرده بودیم.هرکدوم از بچه ها رو به یه بیمارى مشکوک میدونستیم.دروغ نیست اگه بگم الان یادم نیست بیمارى من چى بود:) اما از اون موقع به بعد واقعا علایم بعضى بیمارى ها...
-
نخوانید لطفا...
7 شهریور 1394 19:39
نه میخوام فاز منفى بردارم نه میخوام غر بزنم.یعنى حقیقتا هدفم این ها نیست.اما میخوام اینجا یک چیزى بنویسم که همیشه ى خدا یادم بماند.آن هم این که بدون دوستانم میمیرم.روحم میمیره.به معناى واقعى.دیروز مادرجانم میگفتن "پس ما اینجا کشکیم دیگه؟" خواستم توضیح بدهم اما گفتم بیخیال.مثل هرچه تا الان پیش آمده کسى نخواهد...
-
[ بدون عنوان ]
7 شهریور 1394 11:23
چرا من ١٠ دقیقه که درس میخونم و بعد ساعت رو نگاه میکنم فقط ٥ دقیقه گذشته، ولى وقتى ٥ دقیقه نت رو روشن میکنم یهو ١٠ دقیقه میگذره؟نسبیت همینه دیگه نه؟:( به قول این فرنگیا تایم فلایز..واقعا هم تایم فلاى میکنه.میدونم تا چشم رو هم بذارم پاییز هم رسیده.. راستى هنوز هم اینجا هوا خوبه.الان از پنجره ى اتاق که نگاه میکنم تقریبا...
-
دنیا به روایتِ من؟!
6 شهریور 1394 16:10
سلام ارى جان.الان فقط آمدم که یک پست بگذارم براى این که بگویم حالم خوب شده است:دى امروز به یک مسئله ى خیلى جالبى فکر کردم.داشتم ظرف میشستم که بهش فکر کردم.به این که همین الان که من دارم ظرف میشورم چقدر اتفاق مختلف دارد در جهان مى افتد!خب چون یه کمى اینجور وقتا بدبینم اولین صحنه اى که به ذهنم آمد یک خانومى بود که داشت...