میشه گاهى وقتا یه همسفر خوب بود.میشه تو غیر قابل باورترین لحظه ها دوستاى خوب پیدا کرد، تو یه فرصت کم از هر درى حرف زد.میشه مثلا تاکسى ى که سوارش شدى مجبور بشه بره بنزین بزنه و بعد بهت بیسکوییت تعارف کنه و بعد براش از مضرات سیگار کشیدن بگى بلکه با دود سیگارش خفه ت نکنه.بعد هم که حرفتون گل کنه یهو برسى به مقصد و بخواد معطلت کنه،اما تو از آدما بترسى و مثل همیشه نخواى نزدیک بشى و سریع خداحافظى کنى و بزنى بیرون.بعد هم سریع دلت بگیره که چرا همه چى ایده آل نیست، بعد زنگ بزنى به سین که بیاد برید بیرون.بعدشم نگران تاخیر خوابگاه باشى و تو تاریکىِ کشاورز تنها بشینى رو نیمکت و باز از آدما بترسى.به ع پیام بدى و جواب نگیرى.بعدش هم که سین خودش رو برسونه و تو ماجراى عشق یک ثانیه اى! و عشق یک ساعته ت! رو با سین مرور کنى!و بعد حساب کنید که عشق بعدیت احتمالا ١٥٠ روز طول میکشه و بعدىِ بعدى ١٥٠٠ سال!!!! بعد هم سین از گلى بگه که نگهبان خوابگاه بهش داده:) همون آقاهه که جفتمون دوسش داریم.مهربون ترین نگهبان خوابگاه.بعدش هم که در عرض ١٥ دقیقه با سرعت جت خودتون رو برسونین به خوابگاه ، بلکه دوباره نگهبان و سرپرست و هرچى درگیر نشن که اسم بنویس و فلان و ...
روزاى غیر قابل پیش بینى رو دوست دارم.امروز هم کلاس کنسل شد!این جا زندگیم ترسناک تره.اما غیر قابل پیش بینى تره.خواهرجان رفته بود سفر.واسم سوغاتى آورده:) باید دوباره امروز برم خونه.بازم تاکسى؟
هوممم همیشه غیر قابل پیش بینی بودن رو دوست داشتم. این همه اتفاقات ییهویی جالبه
اوهوم
چه حس خوبی داشت نوشتت
اوهوم