مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٢٥٨

واقعا سرمون گیج نمیره از این که هر هفته از شنبه شروع میشه و به جمعه ختم میشه و باز هم دوباره شنبه و ... جمعه و ...... ؟؟

کم کم دارم حس میکنم این نخوابیدنام خیلى بى منطقانه هستن!

به اون وقتى فکر کردم که وارد خوابگاه میشم، و هم اتاقى جدیدم رو میبینم.اون وقتى که واسه این تصمیمم شاید حتى خودم رو سرزنش کنم.اما الان جالبه.لذت بخشه!فکرش جالبه.فکر دختر هم اتاقیم جالبه.فکر این که چه رشته اى میخونه جالبه.فکر این که اتاقم چه رنگیه، تختم چه شکلیه، کمدم چطوره... اون موقع حتما دلم الان رو میخواد.واسه همینه که دوست داریم تو زمان سفر کنیم.واسه این که دلمون واسه قبلنا تنگ میشه.در عین حال دلمون نمیخواد مسیرو دوباره طى کنیم.همه ش میریم و برمیگردیم.اصلا یه جا میخوندم که واسه همینه که بچه دار میشیم.واسه این که برگردیم.خود کوچولومون رو ببینیم.مراقبش باشیم.واسه ش دل بسوزونیم.اون جورى بزرگش کنیم که دوست داشتیم خودمون بزرگ شیم.

اصلا همه ى اینا به کنار.یه اتفاق نزدیک ترى هم هست.که هم ترسناکه هم جالبه.یه کم فضا عوض میشه.

تحمل سین سخته.تحملش خیلى سخته.وقتى بهش فکر کنى و دلت بخواد گریه کنى.بس که سخته.

به دوست هاى خوب خواهر جانمان حسودیمان میشود.و دوست هاى خوب خودمان را نمیبینیم!!

پ.ن : انتظارات!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد