من کمتر دلم براى کسى تنگ میشه.حتى براى مادرم.حتى براى خونه.شاید به این دلیله که از بچگى این رو در خودم نهادینه کردم که در لحظه زندگى کنم.و على رغم همه توصیه هایى که همه بهتون میکنن راجع به این جمله، من میخوام بگم که اصلا هم خوب نیست.این که احساس کنید کسى رو دوست ندارید صرفا به خاطر این که مقابلتان نیست.این حس افتضاحیه.نمیدونم قبلا هم درموردش حرف زدم یا نه، اما باعث عذاب وجدانه منه.و حتى اون روزى که مامان با ناراحتى تمام ازم گلایه میکرد که خبرشون رو نمیگیرم، من دنبال یه لحظه میگشتم تو اون چند روز که به یادشون بوده باشم، اما تمام وجودم عذاب وجدان بود.و حس میکنم تقصیر من نیست.ذهنم خیلى مشوشه.و از طرفى میترسم اینو به کسى بگم.که فکر کنن من بى عاطفه ام.در حالى که نیستم.نیستم.من از ناراحتى مادرم اون شب رو نمیتونستم بخوابم.پس نیستم.اما هنوز عذاب وجدان هست...
پ.ن : "میم" با قیافه اى که نمیتونم تو یه کلمه توصیف کنم (قیافه ى یه روانشناس تازه کار که نمیدونه از چیزایى که راجع به شما فهمیده چجورى به نفع خودتون استفاده کنه!) با این قیافه بهم گفت تو فقط دارى خودت رو توجیه میکنى.و من مردم و زنده شدم.چه م شده آخه که میرم با دوستم راجع به چنین مسئله اى حرف میزنم.منى که دلم نمیخواد کسى پیش بینیم کنه.نمیخوام کسى پیش بینیم کنه.یه همچین آدمى اصلا چه بیهوده دنبال درمان میگرده!البته باید اعتراف کنم که صحبت با ص اون شب فوق العاده بود.و این که تمام حرفام رو حس میکرد.بله!چون حس میکرد.و میفهمید چى میگم!و میدونست که چقدر دردناکه بعضى حرفا!نمیدونم حتى اگه اسمشو غیبت هم بذارن، حال منو خوب کرد.همین:)