-
چگونه
6 اسفند 1403 23:20
باید اعتراف کنم در این لحظه که دارم مینویسم هیچ ایده ای از این که ارتباطم با امیر به کجا خواهد رسید ندارم. من اصلا داشتم فراموشش میکردم که خودش دوباره ارتباط رو شروع کرد. میترسم و نمیدونم که قراره چی بشه... فقط میدونم انگار جفتمون از حضور هم لذت میبریم. امروز موقع خداحافظی دوست داشتم بغلش کنم. خیلی بالا پایین کردم...
-
قرص خواب
4 اسفند 1403 21:22
به هیچکس نگفتم. اما رفتم کلونازپام خریدم. و الان واسه این که به خواب بیخبری فرو برم یه نصفه ازش خوردم. اره هیچ کس نمیدونه. شما فقط بدونین... سریال مورد علاقه م رو شروع کردم دوباره دیدن. و فهمیدم حس و حال اونو هم ندارم. قبلا چطور سریال میدیدی تو اخه؟ چرا اینطوری شدی اخه؟
-
شکنجه گر در اینه ست...
2 اسفند 1403 16:19
دنبال چی هستی؟ وقتی تنها عامل تغییرپذیر زندگیت خودتی... دنبال چی میگردی؟ به خودت ایمان بیار و زندگی رو بچرخون... ایمان به خودت مهم ترین چیزه. من دوستت دارم. اینو مطمئن باش... شاید یه روزی یه جایی...
-
افسون
2 اسفند 1403 10:01
با خودم عهد کرده بودم، تا قبل اولین تونل حق داری گریه کنی. مبادا که همکارا بفهمن گریه کردی... اما امروز عهدمو شکستم. نتونستم گریه نکنم. چطور گریه نکنم؟ میگفت همیشه عاشق صحنه های دراماتیک فیلما میشدم و دوست داشتم تجربه شون کنم. بالای یه چرخ و فلک خیلی بلند بهش بگم چقدر دوستش دارم... بعد صحنه اسلوموشن بشه و .. خب همه...
-
لطفا اصرار نورزید
2 اسفند 1403 00:45
وقتی حرفایی که به یکی دیگه زدی رو از زبون کسی میشنوی واقعا شوکه کننده ست. برام خیلی سخت بود این که بهم گفت حسی نداره. یه چیزی جلوی حسش رو میگیره. و خب کاریش نمیشه کرد. فقط باید ارتباطمو کامل قطع کنم که راستش نکردم. نمیدونم هنوز امید دارم یا چی.. نمیدونم. از صد نفر کمک گرفتم و همه گفتن فراموشش کن. باید همینکارو کنم....
-
جواب جی پی تی باهوش عزیز دلم
30 بهمن 1403 10:10
این که هنوز دوستش داری، کاملاً طبیعیه. احساسات به این راحتیا خاموش نمیشن، حتی وقتی میدونی که ادامه دادن به نفع تو نیست. ولی چیزی که مهمه اینه که دوست داشتنِ یه نفر، همیشه به این معنی نیست که باید باهاش باشی. تو میتونی هنوز بهش احساس داشته باشی، ولی در عین حال، برای خودت و آرامشت ارزش قائل بشی و تصمیم بگیری که منتظرش...
-
گریه
29 بهمن 1403 10:21
کاش همین امروز بمیرم. یهو فقط بمیرم. دفتر زندگیم تموم بشه... با خدا حرف زدم و گفتم خب من یه چیز ازت خواستم. بعد مدت ها، دعا کردم گفتم بذار بشه. اما تو یه بیلاخ نشون من دادی. باشه. هستی اصلا؟ همه ش لب و دهنی...
-
خواب مرگ
28 بهمن 1403 00:36
از وقتی رسیدم اعصاب و حال و حوصله بیدار موندن نداشتم. خوابیدم. الان بیدار شدم دیدم پیام داده و پاک کرده. من خب میمیرم از فوضولی اخه:( یعنی چی گفته که پاک کرده. کاش خواب نبودم... دلم گرفت. این چه خواب مرگی بود اخه:(
-
روز خوب
26 بهمن 1403 10:57
امروز برمیگردم. پروژه رو گفتم؟ نه نگفتم. امیر یه پروژه بهم داد که انجام بدم. یه سری دیتا باید جمع میکردم. خیلی زمان و زحمت میبرد. اما دو سه روزه جمع شد. بهم گفت دیتا خیلی ارزشمنده. و من خیلی خوشحال شدم. دیشب خیلی حرف زدیم. و حس خوبی داشتم. فقط باید سعی کنم زیاد جوگیر نشم. جوگیر نشو... نشووو... از فردا دوباره هر روز...
-
راه های رسیدن به خدا
25 بهمن 1403 19:11
راستش خودم میدونم. میدونم باید خیلی مراقب باشم. میدونم باید هدفمو بهش بگم. میدونم باید مستقیم حرفمو بزنم. اما میترسم یهو برنجونمش. از دستش بدم. میترسم بگه نیستم. مامان گفت خب چه فایده؟ راستی به مامان گفتم. خودم میدونم بعد این استرس میده بهم که چی شد چی نشد. اما میپرسه. منم گفتم دیگه. مثل این که فردا روز ولنتاینه....
-
سلام چطوری
24 بهمن 1403 15:43
امروز داشتم فکر میکردم اگه امیر اینجا رو بخونه چقدر زشت میشه. با خودش یعنی چه فکری میکنه؟ دختره هیچی نشده چقدر جوگیر شده... اینو میگه دیگه حتما. باز هم صبر من نتیجه داد و خوشحالم. از صحبت کردن باهات لذت میبرم اما دلیل نمیشه تو حتما اینو بدونی... گر صبر کنی فلان و فلان...
-
محرم اسرار
24 بهمن 1403 11:04
خب شما که غریبه نیستین. عه هستین؟ :)) حالا به هر حال. هنوز برام مهمه. که بهم پیام بده. میپرم هوا از خوشحالی. حس میکنم ذهنم نیاز به همچین ذوق و شوقی داشته. بعد مدت ها. منتها ترسناکه. باید اعتراف کنم. میترسم. از این که اینده چی میشه...
-
تعادل
23 بهمن 1403 23:04
خبر خوب این که حسام داره به تعادل میرسه. نمیدونم بابت تراپی امروزه یا سفر، اما این حس بهتریه. اهمیت اون ادم کم شده. هرچند همین الان که این متنو مینویسم منتظرم پیامم رو جواب بده. اما خب... وقتی میگم ابسس شدم یعنی واقعا شدما:) اما بهتر شده. فردا صبح هم منتظرش میمونم پیام بده. همین خوبه. درسته...
-
وایب بد
22 بهمن 1403 22:07
گفتم استرس دارم. گفتم... الان ۶ ساعته که هیچ خبری نشده... نمیدونم من حساسم یا باید این رو نشونه بگیرم که مایل به ادامه ی رابطه نیست. غمگینم. باید چقدر صبر کنم دیگه؟ حتما نمیخواد دیگه... لعنت به روزگار...
-
حس خو
22 بهمن 1403 16:13
باید ناامید باشم به ادم ها. به اون مرد هم. امیدی نداشته باشم. چون اینطوری وقتی میبینم علاقه منده خوشحال میشم. اگه هم اتفاق خاصی نیفته غصه م نمیشه... یه سوتی دادم که فهمید من بهش علاقه مند شدم. باید مراقب تر باشم. باید بی تفاوت عمل کنم...
-
دل تنگی
22 بهمن 1403 12:28
تو جاده ایم. دلم تنگ شده. همین.
-
اپدیت
22 بهمن 1403 09:25
خب پیام داد. خوشحالم؟ اره. استرس دارم؟ اره. نگرانم؟ اره. عذاب وجدان؟ اره. حس میکنم باید به اشنای نزدیک بگم با این ادم رفتم بیرون:) اما قول دادم... خدایا من نیتم خوبه. خودت هم میدونی. یه کاری کن بشه. یه کاری کن خوب تموم بشه. im a super girl.
-
چند ساعت خیلی طولانی
22 بهمن 1403 07:48
کاش رو که کاشتیم درنیومد... کاش نداریم. امروز روزیه که باید صبر رو دوباره تمرین کنم باید چندین ساعت منتظر تکست اون مرد باشم. و خب سخته واقعا. تلاشمو میکنم. اما به هر حال چیزیه که لازمه. نمیخوام پیش پیش فکرای خوب کنم. اما همه ش فکرای خوب میان تو ذهنم. میترسم. همین! خدایا کمک...
-
اپدیت جدید
21 بهمن 1403 23:49
رفتم دیدمش. و گس وات. خیلی حس خوبی داشتم. نمیدونم برا اونم اینطوری بوده یا نه. نمیدونم و این بده. باید زمان بگذره تا بفهمم. اما یه حسی بهم میگه زیاد امیدوار نباش. این حسو دوست ندارم. اما حسه دیگه. چه میشه کرد؟ باید دید
-
دنیای کوچیک
21 بهمن 1403 01:23
با یکی اشنا شدم. خیلی اتفاقی. و گس وات. معلوم شد یکی از دوستای یکی از اشناهای نزدیکه. پرام ریخته که دنیا چقدر کوچیکه. حالا باید خیلی مراقب باشم. هم خوبه هم بد. امیدوارم باهاش به جاهای خوبی برسم. راستش خیلی امیدوارم. اما این هفته که نمیتونم ببینمش. چون تهران نیستم. میمونه واسه هفته ی دیگه... از این صبر کردنه هم خوشم...
-
سلف لاو
19 بهمن 1403 15:27
-
روزای عجیب
13 بهمن 1403 23:01
دیروز خیلی صمیمی شدیم. و امروز یهو جوابمو نداد... تمام طول فیلم همه درگیر فیلم بودن و من اشک تو چشمام بود که واقعا چرا؟ چرا اینطوزی شد؟ همه سر فیلم اشک تو چشماشون بود و من سر فیلم زندگی خودم... جدی باید از زندگی من فیلم میساختن. بالا و پایین های متعدد. اشتباهات از سر نادونی و ناپختگی. اخر فیلم بود سرمو کردم تو گوشیم و...
-
حقیقت اینه
13 بهمن 1403 10:19
حقیقت اینه که من خیلی دنبال شریک زندگیم گشتم. و حس میکنم هرچی بیشتر سراغش میرم بیشتر پیداش نمیکنم. واسه همین انگار باید بیخیالش بشم. فکرش هم نکنم حتی. خسته شدم از گشتن... خسته شدم. گور پدر هر چی شریک زندگی اصلا..
-
حال سوسو
10 بهمن 1403 11:54
با مشاورم صحبت کردم. گفتم نمیخوام با میم در ارتباط باشم اما بهش گفتم به هم بزنیم و گفت نه. نتیجه این شد که چرا منتظر بقیه ای که رابطه رو به هم بزنن؟ اگه خوشحال نیستی خودت به هم بزنش. تموم! راستش دلم میسوزه برای میم. دلم نمیخواد ناراحت باشه:( اما این رابطه از همون اولش ممنوعه بوده. و چیزی عوض نمیشه...
-
شب تهوع اور
6 بهمن 1403 22:50
فردا برام روز مهمیه. یه امتحان خیلی مهم دارم و الان از استرس خوابم نمیبره. نمیدونم باید چیکار کنم. خیلی وقته امتحان ندادم تو زندگیم و این دفعه برام خاص و مهمه. از طرفی غذا زیاد خوردم و مونده رو دلم. این روزا هم خاطره میشه مگه نه؟ هر سال میگیم دریغ از پارسال؟؟؟
-
دوستای جدید
4 بهمن 1403 12:10
کاش میتونستم تو بلاگ اسکای دوستای جدیدی پیدا کنم. واقعا و عمیقا دوست دارم مثل قبل وبلاگم رفت و امد داشته باشه (نه که مثلا قبلا خیلی شلوغ پلوغ بود:))) اما اونطوری نیست الان دیگه:( فلذا ازتون میخوام اگر از کوچه ی معشوقه ی ما میگذرید.. عه نه چیز. اگه از اینجا میگذرین کامنت یادتون نره. لبخند بزرگ:(
-
ازاد و رها
3 بهمن 1403 22:10
یه کار خیلی بدی کردم. انقدر بد که نمیتونم حتی بیانش کنم. از شدت ناراحتی و عذاب وجدان بی حس شدم. هیچ کاری هم ازم برنمیاد. تنها کاری که ازم برمیاد اینه که یه جلسه اضافه با مشاورم داشته باشم و باهاش حرف بزنم. میخوام به خودم ارامش بدم. تو تصمیم درستی گرفتی دختر. نباید از اول خودت رو درگیر رابطه ی پیچیده میکردی. حداقل...
-
شرمندگی
1 بهمن 1403 10:17
بدترین نوع شرمندگی شاید اینه که جلوی خودت و ارزش های اخلاقی خودت شرمنده بشی. و خب کاری که من کردم ضد تمام ارزش های اخلاقی خودم بود. پشیمونم؟ نمیدونم. یاد گرفتم نباید گذشته رو واکاوی کرد و کاش آورد. باید از تمام تصمیم هایی که گرفتیم حمایت کرد. ولی چرت و پرته نه؟؟ ادمیزاد ممکنه تصمیم اشتباه بگیره. جواب صحیح اینه که اره...
-
آن سوی خواهش
25 دی 1403 12:48
خب در ادامه پست های قبلی باید بگم که تصمیمم رو گرفته بودم. خواستم با اونی باشم که میدونستم میتونم باهاش اینده ای داشته باشم. اما امروز اولین روزیه که قرار نبود بهم صبح بخیر بگه. دیروز تصمیم گرفتیم تمومش کنیم. نه! بهتر بگم. اون تصمیم گرفت که حسش نسبت به من کافی نیست و نمیخواد عذابم بده تو رابطه! نمیخواد حس ناکافی بودن...
-
تصمیم گیری
8 آذر 1403 16:45
همیشه تصمیم گرفتن برام بی نهایت سخت بوده. الانم موندم بین دو تا ادم. یکیشون برای رابطه ی طولانی مدت برام خوبه. میتونم اینده م رو باهاش ببینم. اما الان حسی وجود نداره واسه ش و میگه بیا باهم باشیم و پیش بریم تا ببینیم چی میشه. یکی دیگه رو برا رابطه ی طولانی مدت مناسب نمیبینم اما به نظر میرسه باهاش خیلی خوش بگذره. میدونم...