سریال بیرون رفتنمون ادامه دار شد
از جمعه هر روز رفتیم بیرون
مامان و بابا دیگه شاکی شدن
اما امروز یه دعوای خوب با مامان کردم که فکر کنم تاثیرشو گذاشت...
گفتم من ۲۹ سالمه دیگه اینطوری هی پیگیر من نباشین کجایی کی میرسی خونه و فلان.
مامان گریه کرد. منم گریه کردم.
مادر بودن هم سخته...
خب این حس گناه طبیعیه، ولی کار درست همینه، دخالت درست نیست، باید کمک کنند. باید بدونن که ماها بزرگ شدیم و باید خودمون بایم، حتی به اشتباه
اره دقیقا...
من شبیه این مشکلات رو(نه دقیقا این مشکل) با خانوادم داشتم. مشاوره بهم گفت چون تو به خانوادت اجازه میدی اونا حق خودشون میدونن که توی کارت دخالت کنن. منم سعی کردم که نذارم دخالت کنن. خیلی جدی و مصمم
به نظرم چندبار اطلاع ندادن، چندبار جواب ندادن، و تعیین اینکه تو به اندازه کافی میفهمی که برای زندگیت تصمیم بگیری میتونه شروع خوبی باشه
اره
این دفعه همین کارو کردم
خیلی جدی باهاشون برخورد کردم
و خب فکر میکنم اثر خوبی داشت
اما چه کنم که دلم میسوزه دیگه...
خب این نوع چک کردنها رو میتونی اصلاح کنی، فقط باید براشون پالسی تعیین کنی
همه ی پالسیم اینه که روزی که میخوام برم بیرون زودتر بهشون زنگ بزنم که یه وقت وقتی بیرونم زنگ نزنن
پالسی بیشتری بلد نیستم
کار نمیکنی؟باید مستقل زندگی کنی تا عادت کنند به دورید
چرا
دورم ازشون در واقع.
منتها هی چکم میکنن
رسیدی خونه نرسیدی کجایی چیکار میکنی:(
مادر است دیگر :)
من ۳۴ سالمه، متاهلم، یه کشور دیگه زندگی میکنم، خیلی ساله که جدا از خانواده زندگی میکنم ولی هنوز مادرم نگرانه :) سخت نگیر، نگرانی نشون میده چقدر اهمیت داری براشون
میدونم
خودم هم اشکم برا همین در اومد
عاشقانه دوستم دارن و من هم همین طور...