مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

سریال تکراری

سریال بیرون رفتنمون ادامه دار شد

از جمعه هر روز رفتیم بیرون

مامان و بابا دیگه شاکی شدن

اما امروز یه دعوای خوب با مامان کردم که فکر کنم تاثیرشو گذاشت...

گفتم من ۲۹ سالمه دیگه اینطوری هی پیگیر من نباشین کجایی کی میرسی خونه و فلان.

مامان گریه کرد. منم گریه کردم.

مادر بودن هم سخته...

نظرات 5 + ارسال نظر
مجید 14 اسفند 1403 ساعت 18:00

خب این حس گناه طبیعیه، ولی کار درست همینه، دخالت درست نیست، باید کمک کنند. باید بدونن که ماها بزرگ شدیم و باید خودمون بایم، حتی به اشتباه

اره دقیقا...

مجید 14 اسفند 1403 ساعت 17:12

من شبیه این مشکلات رو(نه دقیقا این مشکل) با خانوادم داشتم. مشاوره بهم گفت چون تو به خانوادت اجازه میدی اونا حق خودشون میدونن که توی کارت دخالت کنن. منم سعی کردم که نذارم دخالت کنن. خیلی جدی و مصمم
به نظرم چندبار اطلاع ندادن، چندبار جواب ندادن، و تعیین اینکه تو به اندازه کافی میفهمی که برای زندگیت تصمیم بگیری میتونه شروع خوبی باشه

اره
این دفعه همین کارو کردم
خیلی جدی باهاشون برخورد کردم
و خب فکر میکنم اثر خوبی داشت
اما چه کنم که دلم میسوزه دیگه...

مجید 14 اسفند 1403 ساعت 16:48

خب این نوع چک کردنها رو میتونی اصلاح کنی، فقط باید براشون پالسی تعیین کنی

همه ی پالسیم اینه که روزی که میخوام برم بیرون زودتر بهشون زنگ بزنم که یه وقت وقتی بیرونم زنگ نزنن
پالسی بیشتری بلد نیستم

مجید 14 اسفند 1403 ساعت 02:50

کار نمیکنی؟باید مستقل زندگی کنی تا عادت کنند به دورید

چرا
دورم ازشون در واقع.
منتها هی چکم میکنن
رسیدی خونه نرسیدی کجایی چیکار میکنی:(

مجید 13 اسفند 1403 ساعت 22:21

مادر است دیگر :)
من ۳۴ سالمه، متاهلم، یه کشور دیگه زندگی میکنم، خیلی ساله که جدا از خانواده زندگی میکنم ولی هنوز مادرم نگرانه :) سخت نگیر، نگرانی نشون میده چقدر اهمیت داری براشون

میدونم
خودم هم اشکم برا همین در اومد
عاشقانه دوستم دارن و من هم همین طور...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد