این روزهایی که میگذرن روزای جوونیمن. بعد افسردگی که سال پیش برام پیش اومد و مهاجرتم رو کنسل کرد، دیگه هدفی ندارم تو زندگیم. و این افتضاحه. روزا فقط میان و میرن و هیچ انگیزه ای برای کاری ندارم. از خود اینطوریم بدم میاد. دوست دارم مثل قبل فعال باشم، تلاش کنم، بجنگم... اما هنوز دارم دست و پا میزنم.
لعنت به اون کسی که اولین بار منو تو باتلاق انداخت... لعنت بهت پدرام گلی...