مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٣٨٥

یه بار تو درمونگاه از پدر یه بچه اى پرسیدیم شما و خانمتون با هم فامیلین؟(واسه تشخیص بعضى بیمارى ها پرسیدن این واجبه) اونم گفت بله.گفتیم خب چه نسبتى دارین؟گفت خانوممه دیگه:))

رو لب همه لبخند نشست:)

بخش اطفال گذروندیم. نى نى هاى کوچولو دیدیم.متاسفانه یه نى نى بود که مادرش معتاد بود و قرار بود بفرستنش بهزیستى.یه نى نى هم بود که مریض بود و چندین هفته بود که حتى مامانش نیومده بود بهش سر بزنه. اما نى نى هایى هم دیدیم با ماماناى مهربون که دلشون بند دل نى نى بود:)

امروز به بعد تموم شدن تحصیلم فکر کردم.این که چقدر برنامه دارم و چقدر سخته.این که دور شدن از کسایى که هفت سال کنارشون نفس کشیدى چقدر سخته.که چقدر دلم تنگ مى شه واسه سارا، واسه خیابون ولیعصر، واسه پارک ملت، واسه دانشگاه و بیمارستان و استادا و همه. و دلم گرفت. فکر کردم کاش نگذره.کاش زود تموم نشه.کاش زود پیر نشم:(

نظرات 1 + ارسال نظر
پیمان 17 اسفند 1396 ساعت 23:26 http://serendipity.blog.ir/

منم این ترم، ترم آخر کارشناسیمه. من یه شهرستانیم که تو تهران درس می‌خونم و اسم همین خیابونا رو وقتی خوندم مو به تنم سیخ شد.
من باورم نمی‌شه که ترم آخری شدیم! باورش سخته انقدر زود دارم بزرگ میشم.

آدم تا وقتى برنامه آینده ش معلومه خوبه
تا وقتى راهش معلومه
وقتى قراره یه راه جدید بسازى، دیگه سخت مى شه.و احتمال پشیمونى زیاد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد