مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

شب تهوع اور

فردا برام روز مهمیه. یه امتحان خیلی مهم دارم و الان از استرس خوابم نمیبره. نمیدونم باید چیکار کنم. خیلی وقته امتحان ندادم تو زندگیم و این دفعه برام خاص و مهمه. از طرفی غذا زیاد خوردم و مونده رو دلم. این روزا هم خاطره میشه مگه نه؟ هر سال میگیم دریغ از پارسال؟؟؟

دوستای جدید

کاش میتونستم تو بلاگ اسکای دوستای جدیدی پیدا کنم.

واقعا و عمیقا دوست دارم مثل قبل وبلاگم رفت و امد داشته باشه (نه که مثلا قبلا خیلی شلوغ پلوغ بود:))) اما اونطوری نیست الان دیگه:(

فلذا ازتون میخوام اگر از کوچه ی معشوقه ی ما میگذرید.. عه نه چیز. اگه از اینجا میگذرین کامنت یادتون نره. لبخند بزرگ:(

ازاد و رها

یه کار خیلی بدی کردم. انقدر بد که نمیتونم حتی بیانش کنم. از شدت ناراحتی و عذاب وجدان بی حس شدم. هیچ کاری هم ازم برنمیاد. تنها کاری که ازم برمیاد اینه که یه جلسه اضافه با مشاورم داشته باشم و باهاش حرف بزنم. 

میخوام به خودم ارامش بدم. تو تصمیم درستی گرفتی دختر. نباید از اول خودت رو درگیر رابطه ی پیچیده میکردی.

حداقل میتونی امشب خواب ارومی داشته باشی. برخلاف این چند روز که از عذاب وجدان هی از خواب پریدی

افرین دختر افرین!

شرمندگی

بدترین نوع شرمندگی شاید اینه که جلوی خودت و ارزش های اخلاقی خودت شرمنده بشی. و خب کاری که من کردم ضد تمام ارزش های اخلاقی خودم بود. پشیمونم؟ نمیدونم. یاد گرفتم نباید گذشته رو واکاوی کرد و کاش آورد. باید از تمام تصمیم هایی که گرفتیم حمایت کرد. ولی چرت و پرته نه؟؟  ادمیزاد ممکنه تصمیم اشتباه بگیره. جواب صحیح اینه که اره پشیمونم. خیلی هم پشیمون. مثل سگ پشیمونم و از شدت پشیمونی تپش قلب گرفتم. نباید این اتفاق میفتاد. کاش زودتر اروم بشم. همین!

آن سوی خواهش

خب در ادامه پست های قبلی باید بگم که تصمیمم رو گرفته بودم. خواستم با اونی باشم که میدونستم میتونم باهاش اینده ای داشته باشم. اما امروز اولین روزیه که قرار نبود بهم صبح بخیر بگه. دیروز تصمیم گرفتیم تمومش کنیم. نه! بهتر بگم. اون تصمیم گرفت که حسش نسبت به من کافی نیست و نمیخواد عذابم بده تو رابطه! نمیخواد حس ناکافی بودن داشته باشم. رفتم با ماشین بیرون دور زدم و زار زدم... به اولین بارهایی که همدیگه رو دیدیم فکر کردم. به ذوق تو چشماش... چی شد که اون ذوق رسید به اینجا؟ یک سال و چهار ماه از اولین باری که دیدمش گذشت. چقدر زود شعله ی عشق خاموش میشه. الان که اینا رو نوشتم اشک اومد تو چشمم. اما نباید گریه کنم. نباید مامان و بابا بفهمن حالم بده. بایدحال خرابم واسه خودم باشه فقط. خیلی سخته...