مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

چگونه

باید اعتراف کنم در این لحظه که دارم مینویسم هیچ ایده ای از این که ارتباطم با امیر به کجا خواهد رسید ندارم.

من اصلا داشتم فراموشش میکردم که خودش دوباره ارتباط رو شروع کرد.

میترسم و نمیدونم که قراره چی بشه...

فقط میدونم انگار جفتمون از حضور هم لذت میبریم.

امروز موقع خداحافظی دوست داشتم بغلش کنم. خیلی بالا پایین کردم اینکارو بکنم یا نه. اما به این نتیجه رسیدم بهتره این کارو نکنم تا خودش پیش قدم نشده.

اینطوری بهتره...

خدایا چنان کن سرانجام کار...

قرص خواب

به هیچکس نگفتم. اما رفتم کلونازپام خریدم. و الان واسه این که به خواب بیخبری فرو برم یه نصفه ازش خوردم. اره هیچ کس نمیدونه. شما فقط بدونین...

سریال مورد علاقه م رو شروع کردم دوباره دیدن. و فهمیدم حس و حال اونو هم ندارم. قبلا چطور سریال میدیدی تو اخه؟ چرا اینطوری شدی اخه؟

شکنجه گر در اینه ست...

دنبال چی هستی؟

وقتی تنها عامل تغییرپذیر زندگیت خودتی...

دنبال چی میگردی؟

به خودت ایمان بیار و زندگی رو بچرخون... ایمان به خودت مهم ترین چیزه.

من دوستت دارم. اینو مطمئن باش...

شاید یه روزی یه جایی...

افسون

با خودم عهد کرده بودم، تا قبل اولین تونل حق داری گریه کنی. مبادا که همکارا بفهمن گریه کردی...

اما امروز عهدمو شکستم. نتونستم گریه نکنم. چطور گریه نکنم؟

میگفت همیشه عاشق صحنه‌ های دراماتیک فیلما میشدم و دوست داشتم تجربه شون کنم. بالای یه چرخ و فلک خیلی بلند بهش بگم چقدر دوستش دارم... بعد صحنه اسلوموشن بشه و .. خب همه چی رو که نمیشه پخش کرد.

میگفت حواستون باشه خودتون فیلمنامه ی زندگیتون رو بنویسین. بعد خودتون کارگردانیش کنین. مبادا بسپرین به کس دیگه...

لطفا اصرار نورزید

وقتی حرفایی که به یکی دیگه زدی رو از زبون کسی میشنوی واقعا شوکه کننده ست.

برام خیلی سخت بود این که بهم گفت حسی نداره. یه چیزی جلوی حسش رو میگیره. و خب کاریش نمیشه کرد. فقط باید ارتباطمو کامل قطع کنم که راستش نکردم. نمیدونم هنوز امید دارم یا چی.. نمیدونم.

از صد نفر کمک گرفتم و همه گفتن فراموشش کن. باید همینکارو کنم. نشد دیگه. نمیشه