چرا ما حرف هایى میزنیم که نباید؟چرا بعضى وقت ها که بحثمان میشود تمام زندگى طرف مقابل را ، شکست هایش را ، کمبودهایش را، عقده هایش را از عمقِ خاطراتمان میکشیم بیرون..
پ.ن : چند وقتیه زیاد عصبى میشم.انقدر که اگه بحثم با کسى زیاد طول بکشه و مطابق میلم پیش نره، به معناى واقعى کلمه داغون میشم از درون.نمیدونم چى میشه بهش گفت.گمون کنم اینم از بیکارى باشه.یه روز اوضاع خوبه.یه روز بد...هرچند تنها مقصرش من نیستم همیشه..
پ.ن ٢ : یک دوست جان جدید پیدا کرده ام.که از همان اولِ اول فکر کردم چقدر بینهایت شبیهیم.از حق نگذریم بینهایت هم خوشحال شدم:) خوش آمدى دوست جانِ جان:)
قبل از این که پست را بخوانید این آهنگ رو دانلود بنمایید لدفا:) [مثل این که نمیشه لینک گذاشت اینجورى:دى لینک رو پس این شکلى میذارم : http://ww2.mp3juices.to/download/9-5v4/p23/124407267/ff340debe8a0d3/Nikos%20Vertis%20-%20An%20Eisai%20Ena%20Asteri ]
اول خواستم پست رو تو یادداشت هاى گوشى بنویسم بعد بیام اینجا پِیستش کنم.اما انگار این صفحه ى یادداشت هاى جدید یه حال دیگه اى داره واسه نوشتن.چه اون موقع که بلاگفاى عزیز پست هاى عزیزمو با نهایت قصاوت!!(همینجوریه دیگه؟) بر باد فنا میدادو مجبور میشدم اِن بار بنویسم.چه الان که این ذخیره ى یادداشت هاى بلاگ اسکاى خیالم رو راحت میکنه.غرضى از نوشتن این بود که یه چیزیو ثبت کنم واسه خودم.این که هواى آدما رو زیاد دارم که بماند.اما جدیدا ها یک مسئله اى زیادى آزارم میدهد.اون هم حساسیت زیادمه به این که تو روابطم هیچ گونه "سوءتفاهم"ى پیش نیاد.مسئله اى که من خیلى خودم رو اذیت میکنم سرش.مثل دیروز که یکى از دوستان یونى پیام داده بود و من با هزار زور و زحمت جمله هامو جور میکردم که نکند یک وقتى بهش بر بخورد.یا مثلا حواسم باشد پیام هایش را زود بخوانم و جواب بدهم!یه لحظه حالم از خودم به هم خورد.از این که همیشه ى خدا این "دیگران" و سوءتفاهم هایشان برام خیلى زیادى مهم بوده اند.این که هى مجبور باشم با شکلک هاى مختلف توى این تلگرام لعنتى نشان بدهم که طرف برایم عزیز است یا محترم هست یا هر صفت خوب دیگرى که در نتیجه طرف منظورم را بد نگیرد.نمیدونم شاید هم این از معضلات به قولِ این ها "شبکه هاى اجتماعى" باشد که رساندن مفهوم به هزار جور تکنیک مختلف نیاز دارد.همین حساس بودنم باعث میشود از دیگران هم انتظار داشته باشم.این روزها که یونى عزیز تعطیل است با دوستان از همین طُرُق مجازى در ارتباطیم.و خب این معضلات اذیتم میکند.این که مثلا یک آدمى ... راستش الان هم که این ها را نوشتم از سوءتفاهم ها ترسیدم.راستى چقدر میترسم.آنقدرى که نمیتوانم "خودم" باشم.شاید هم "خودم" همین است که هستم.با همین معضلات و مشکلات و حساسیت هاى الکى سر ناراحت نشدن دیگران...این روزها حس میکنم تنها کسى که پیشش خودِ خودم هستم دوستِ گرام است.و این بیشتر از این که خوشحالم کند ترسناک است.فکرِ محدودیتى که خودم گذاشتم بر رابطه مان ، مخرب است.حسِ هدیه اى که قرار است به دستم برسد و من را میترساند.حسِ تهوع از این که راضى شدم به این هدیه.اما انگار وارد یک باتلاق شده باشم که خلاصى دَرِش نیست..از همان روز لعنتى میترسم که دارد نزدیک و نزدیک تر هم میشود.همان روزى که میخواهم اسمش را بگذارم روزِ خاموشى احساساتم.این که با این همه شرایط عجیب ، چرا خودم رو درگیر کردم که بماند براى همان روح لطیف دخترانه ى مسخره ى دست و پاگیر..الان انگار منتظر انفجار یک بمب باشم.بمبى که خودم زمانش را تنظیم کردم.کاش میشد چند تا از این دوستانى داشته باشم که پیششان خودم باشم.نه مثلِ "س" ِ عزیز باشند که هر چند وقت آدم را بشورند بگذارند کنار.و نه مثلِ "م" ِ عزیز که فقط وقتى نصفه شبى خوابشان نبرد خبر آدم را بگیرند.نه مثل آن یکى "س" که اصلا بیخیال...یک تزى داشتم و تازگى ها هم آپدیت ترش کرده ام و آن این است که آدم اگر میخواهد در یک رابطه موفق باشد (هر رابطه اى.نه فقط رابطه هاى به قول این ها ضالّه:دى) باید سعى کند خیلى چیزها را توضیح بدهد براى طرف مقابلش.همان روزهاى اول مثلا بگوید که من همیشه اینجور وقت ها مثلا اذیت میشوم یا از چنین رفتارى مثلا.مثلِ کارى که من کردم در رابطه با دوستِ گرام.البته که خودِ طرف مقابل هم مهم است که ضد حال نباشد و این ها(که این دوست گرام ما اینجورى نبود خدایى) بعد مثلا من یادم مى رود به دوران مدرسه.که بلافاصله وقتى میدیدم که یک دوستى (اصلا نه خیلى صمیمى.از همین معمولى ها.اصلا همکلاسى) با من سرد برخورد میکند یا از من ناراحت شده میرفتم و میگفتم فلانى اگه مشکلى هست بیا به خودم بگو..نمیدونم.شاید این هم یه مثال دیگه از همون قضیه ى سوءتفاهم باشه.شاید هم همیشه از "از دست دادن آدم ها" ترسیدم.همان طور که از بچگى آدم هاى مهم زندگى ام یعنى دوستانم رو از دست دادم به این نتیجه رسیدم.یا شاید هم زیادى حسِ آدم خوبه و مثبت بودن داشتم همیشه.خلاصه این که این رفتارم تا الان خیلى برایم بد نشده.الان به مرحله اى از نوشتن رسیده ام که نمیدانم از کجا به کجا رسیده ام.فقط دلم گرفت یه کم.از همون رفتارى که دیروز در مقابل دوستِ همکلاسى یونى داشتم.و این استرسى که تو برخوردم با آدم ها دارم.فکر کنم بهتر است سعى کنم بگذارم آدم ها با سوءتفاهم هایشان هم زندگى کنند.قرار نیست که همیشه همه چیز اوکى باشد.اصلا گورِ باباى مردم و سوءتفاهم هاشون...:(
پ.ن : اون آهنگ ابتداى پست هم در میان آهنگ هاى گوشى یافتمش.اصلا نمیدونم این آهنگ از کجا اومده ، اما حسش رو دوست داشتم.با این که غم هاى آدمو یادش میاره:دى اما دوسِش داشتم:) شما هم دوسش داشته باشین:)
سلام ارى جان..الان که این ها را مینویسم بک بغض پنهان دارم.میخواهم فقط سرم را بگذارم روى شانه ات و گریه سر دهم.امروز که کم مانده بود غرق شوم...الان هم در دریاى افکارم غرقم.به معناى واقعى.غلط و درست را گم کرده ام.انگار تابلوهاى راهنما با هم تناقض دارند.اگر راه دارد گریه کنم...:( ارى جان نمیدانم ما آدم ها(یا ما ایرانى ها مثلا) خیلى زندگى را سخت میگیریم یا این که واقعا انقدر پیچیده و سخت است!حرف ها را گم کرده ام.ارى جان من خدا را هم گم کرده ام.در تک تک حروف جمله ى "خدا کجاست" گمش کردم.خیلى وقت شده که هر بار میگویم "هرجور خدا بخواهد" یک پى نوشت اضافه میکنم که "اگر باشد..." ارى جان من را پیدا کن.از دریا نجاتم بده تر و خشکم کن تا دوباره بشوم همان آدم قبلى.ارى جان نگرانم.نگرانى ام را درک کن و نصیحتم نکن که اشتباهى کرده ام.فقط گوش کن و بگذار آرام شوم.همین یک روز.قول میدهم فردا این نگرانى ها را پَرِشان بدهم بروند بنشینند بر بام دیگر .نه اصلا کاش بر هیچ بامى ننشینند...امروز عالى بود ارى جان.فوقِ عالى.اما فکرهاى الان در سرم وول میخورند.فکرهایى که از همان لحظه آمدند که با مادر جان حرف زدم.از اشکى که پاى چشمش دیدم.از این که نگرانش شدم.نگران سلامتى اش شدم.یعنى ما دیر میفهمیم؟یا واقعا چیزى هم به عنوان امید وجود دارد که نابودش میکنیم؟ارى جانم.هنوز همه چى آرام است.هنوز نسیم شمال آرامم میکند.هنوز میتوانم به خوشبختیمان فکر کنم.همه مان در کنار هم.هنوز مادرو پدرم نفس میکشند.خداى موهومِ من را شکر که سلامتند.ارى جان میشود سفارش ما را کنى؟پیش هر کسى که بهش اعتقاد دارى.اصلا هرجا هستى.سفارش کن.بگو نکند دلم غبار بگیرد...بگو دلم را صافِ صاف میکنم.بگو بگذارید زندگى اش را کند.بگو ارى جانم بگو...
فردا نوشت : ارى جان فقط آمدم بگویم پیروِ سخن "این نیز بگذرد..." ، آن نیز دارد میگذرد.بهترم امروز.خیلى خیلى بهتر.بگذار بگویم که ما آدم ها واقعا بعضى وقت ها سخت میگیریم...واقعا!!!
راستى غرق شدن چه حس بدى دارد.امروز تا دمِ غرق شدن رفتم.تا دمِ دمِ مرگ!البته فکر میکردم بعد از این تجربه یه کم متحول بشم و به یک سرى شهودهایى دست پیدا کنم.اما هنوز که متحول نشدم.از شهود هم هنوز خبرى نیست...بعد یکى دو ساعت...خلاصه بیینیم چه مى شود..آیا به یک دید اگزیستانسیالیستى از وجود میرسم یا نه.الان حق دارین بگین چه ربطى داره!(ربطش تو ذهن منه:دى بیخیال)
پى نوشت : راستى اون هایى که تو دریا غرق میشن در حالى که هیچ امیدى هم ندارن که کسى به دادشون برسه واقعا چه عذاب سختى میکشن...ایشالا واسه هىچ کس پیش نیاد:(