سلام ارى جان..الان که این ها را مینویسم بک بغض پنهان دارم.میخواهم فقط سرم را بگذارم روى شانه ات و گریه سر دهم.امروز که کم مانده بود غرق شوم...الان هم در دریاى افکارم غرقم.به معناى واقعى.غلط و درست را گم کرده ام.انگار تابلوهاى راهنما با هم تناقض دارند.اگر راه دارد گریه کنم...:( ارى جان نمیدانم ما آدم ها(یا ما ایرانى ها مثلا) خیلى زندگى را سخت میگیریم یا این که واقعا انقدر پیچیده و سخت است!حرف ها را گم کرده ام.ارى جان من خدا را هم گم کرده ام.در تک تک حروف جمله ى "خدا کجاست" گمش کردم.خیلى وقت شده که هر بار میگویم "هرجور خدا بخواهد" یک پى نوشت اضافه میکنم که "اگر باشد..." ارى جان من را پیدا کن.از دریا نجاتم بده تر و خشکم کن تا دوباره بشوم همان آدم قبلى.ارى جان نگرانم.نگرانى ام را درک کن و نصیحتم نکن که اشتباهى کرده ام.فقط گوش کن و بگذار آرام شوم.همین یک روز.قول میدهم فردا این نگرانى ها را پَرِشان بدهم بروند بنشینند بر بام دیگر .نه اصلا کاش بر هیچ بامى ننشینند...امروز عالى بود ارى جان.فوقِ عالى.اما فکرهاى الان در سرم وول میخورند.فکرهایى که از همان لحظه آمدند که با مادر جان حرف زدم.از اشکى که پاى چشمش دیدم.از این که نگرانش شدم.نگران سلامتى اش شدم.یعنى ما دیر میفهمیم؟یا واقعا چیزى هم به عنوان امید وجود دارد که نابودش میکنیم؟ارى جانم.هنوز همه چى آرام است.هنوز نسیم شمال آرامم میکند.هنوز میتوانم به خوشبختیمان فکر کنم.همه مان در کنار هم.هنوز مادرو پدرم نفس میکشند.خداى موهومِ من را شکر که سلامتند.ارى جان میشود سفارش ما را کنى؟پیش هر کسى که بهش اعتقاد دارى.اصلا هرجا هستى.سفارش کن.بگو نکند دلم غبار بگیرد...بگو دلم را صافِ صاف میکنم.بگو بگذارید زندگى اش را کند.بگو ارى جانم بگو...
فردا نوشت : ارى جان فقط آمدم بگویم پیروِ سخن "این نیز بگذرد..." ، آن نیز دارد میگذرد.بهترم امروز.خیلى خیلى بهتر.بگذار بگویم که ما آدم ها واقعا بعضى وقت ها سخت میگیریم...واقعا!!!
سلام، من که نفهمیدم چی گفتی ولی خوب گفتی
سلام ممنون از نظری که برام گزاشتی
سلام خواهش میکنم:)