مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

بدون شرح؟!

یکی از معضلات کشور ما احتمالا باید همین بی مسئولیتی مسئولینش باشد!انقدر که یک مامور راهنمایی و رانندگی خرده پا بیاید به ریش آدم بخندد.امروز ماشین را یک جایی پارک نمودیم و منتظر بودیم خواهرجانمان بیاید که یک ماموری که همه ش پرسه میزد آن جا آمد و با یک ژستی مقابل ما ایستاد.ما هم گفتیم عاغا ما الان است که برویم.که فرمودند نخیر شما جریمه شده اید دیگر دیر است و این حرف ها.ما هم که از ذات خبیث این ها آگاهی داریم ماشین را تکان ندادیم که بعد هم عاغا فرمودند که شوخی کرده اند.عاخه چه کسی به این ها گفته که ما با یک مامور راهنمایی و رانندگی ممکن است شوخی داشته باشیم.لابد پیش خودش فکر کرده بنده پیاده شده و یکی هم میزنم به شانه اش که دمت گرم مشتی!خیلی حال دادی!و این حرف ها...حالا این را میشود بگیریم برویم تا همان بالای بالا.که یک زمانی هم یکی دیگر به ریش ملت بخندد.استغفرالله..این جاست که میگویند:"هرگز با یک ایرانی شوخی نکن!"(برگرفته از سخنی مشهور از وزیر جانمان)

تشخیص؟!

"اختلال دوقطبى" رو بروید توى این ویکیپدیا جان سِرچ کنید.یادش بخیر اون موقعى که واحد روان شناسى رو میگذروندیم چقدر بیمارى هاى مختلف براى خودمون پیدا کرده بودیم.هرکدوم از بچه ها رو به یه بیمارى مشکوک میدونستیم.دروغ نیست اگه بگم الان یادم نیست بیمارى من چى بود:) اما از اون موقع به بعد واقعا علایم بعضى بیمارى ها رو دیدم در خودم:دى خب همه میبینن.طبیعیه شاید.اما این یک سالِ اخیر رو که بررسى میکنم ، همه ى نشانه ها مى آیند مى رسند به همین نقطه ى خاص.همین بیمارى اختلال دوقطبى (bipolar) مختصر بگویم که این بیمارى همون جورى که از اسمش پیداست دو تا دوره دارد در واقع که پشت سر هم به صورت متناوب مى آیند!فاز مانیا یا شیدایى.و فاز افسردگى.البته آنجورى که به ما گفتن این فاز افسردگیش طولانى تر باید باشد.اما من فکر کنم در طول سال ٣ تا فاز رو تجربه میکنم.فاز مانیا ، افسردگى  و یک فاز دیگر که من اسمش را میگذارم خنثى.خیلى عجیب است اصلا که آدم بیاید به بیمارى روانى خودش اعتراف کند.اما من ترسى ندارم.چه آن که خیلى ها هم هستن که از بیماریشون اطلاعى ندارن.حتى خود شما دوست عزیز:دى به هر حال بیمار روانى هم دیوانه به حساب نمى آید.از حق نگذریم خیلى هامان این روزها مریضیم.اوه بیخیال.فعلا همین را بدانید تا من برم و بقیه ى بیمارى هاى ممکنم راپیدا کنم:)

پ.ن : آهنگ "promise" رو از secret garden جان گوش بدهید دوباره.و دوباره...

نخوانید لطفا...

نه میخوام فاز منفى بردارم نه میخوام غر بزنم.یعنى حقیقتا هدفم این ها نیست.اما میخوام اینجا یک چیزى بنویسم که همیشه ى خدا یادم بماند.آن هم این که بدون دوستانم میمیرم.روحم میمیره.به معناى واقعى.دیروز مادرجانم میگفتن "پس ما اینجا کشکیم دیگه؟" خواستم توضیح بدهم اما گفتم بیخیال.مثل هرچه تا الان پیش آمده کسى نخواهد فهمید.این ها رو مینویسم که یک روزى که اومدم بخونم.بخونم که اون روزایى که من شمال هستم و "س" جان به هیج جایش هم نیست...بگم همین الان بود که چقدر دلم یک دوست خواست.فقط یکى.از همان ها که هزار بار توى آن یکى وبلاگ براى خودم توصیفش کرده بودم.انقدر توصیف کردم که الان حال توصیفش هم نیست حتى.دلم میخواهد یک دلخوشى داشته باشم همینجا در همین شمال سرسبز که برایم پر از خاطره هست.دلم نمیخواهد عین این آدم هاى بداخلاقى که هیچ دوستى ندارند بنشینم توى خانه و همه ش همین آهنگ لعنتى رو گوش بدهم.مادرم میگوید "راهتان عوض شده حتما" نمیدانم اسمش هرچى که باشد من این جا یک دلخوشىِ دیگر میخواهم.از جنس یک دوست خوب که قبول کند همین الان که زنگ میزنم بهش حاضر شود بیاید برویم دریا.بعد من همه ش غر بزنم از همه برایش.غر بزنم که از دوستِ گرام ناراحتم یک کمى.از خودم هم یک کمى.غر بزنم که دوست ندارم برگردم تهران مثلا...مثلا او هم از رانندگى من بترسد.اصلا به خاطر خودش سرعت را کم کنم مثلا.دلم میخواهد مثل "الف" جان که با تمام وجود بلافاصله بعد از تمام شدن امتحانات بلند میشود میرود به وطن ، من هم پرواز کنم به سمت وطنم..من هم همه ش دست دست نکنم و از دوستانم نخواهم که کمى بیشتر بمانیم تهران و بگردیم.فقط چون منِ لعنتى با تنهایى اینجا کنار نمى آیم.دلم میخواهد من هم با یک عالم دلتنگى براى دوستان قدیمى پر بکشم بیایم شمال.که نهایتش فقط نشود همین دورِ همى هاى زورکى..که همه ش "س"ى را ببینم که من را نمى بیند...شاید دوستِ گرام راست بگوید که من یک مشکلى دارم در رفتارم.شاید واقعا این طورى باشد.من ٢ سال است که از تمامِ دنیا همان دوستىِ ساده ى پاکى را خواستم که داشتم.یا فکر میکردم اصلا.که داشتمش.میگویند بهترین دوستِ آدم پدر و مادر آدم است.اما این جمله کشک است به خدا.خانواده رو دوست دارم.با تمام وجود.این به کنار.اما ...

نفس عمیق!!خیلى سعى کردم شکرگزار باشم.این هم یک بارِ دیگر.همه ش طلبِ من...

چرا من ١٠ دقیقه که درس میخونم و بعد ساعت رو نگاه میکنم فقط ٥ دقیقه گذشته، ولى وقتى ٥ دقیقه نت رو روشن میکنم یهو ١٠ دقیقه میگذره؟نسبیت همینه دیگه نه؟:(

به قول این فرنگیا تایم فلایز..واقعا هم تایم فلاى میکنه.میدونم تا چشم رو هم بذارم پاییز هم رسیده..

راستى هنوز هم اینجا هوا خوبه.الان از پنجره ى اتاق که نگاه میکنم تقریبا همه جا سبزِ سبز شده:)

پ.ن : خدایى عاخه کى تو تابستون درس میخونه:عصبانى:

دنیا به روایتِ من؟!

سلام ارى جان.الان فقط آمدم که یک پست بگذارم براى این که بگویم حالم خوب شده است:دى امروز به یک مسئله ى خیلى جالبى فکر کردم.داشتم ظرف میشستم که بهش فکر کردم.به این که همین الان که من دارم ظرف میشورم چقدر اتفاق مختلف دارد در جهان مى افتد!خب چون یه کمى اینجور وقتا بدبینم اولین صحنه اى که به ذهنم آمد یک خانومى بود که داشت ضجه میزد براى مرگ یک عزیزش..بعد از آن فکر کردم که همین الان یکى یک جایى دارد تصادف مى کند و ..همین الان سرش خورد به یک جایى در ماشین و شاید اصلا ضربه مغزى شده باشد.بعد خواستم خوش بین باشم فکرهاى خوب کنم که یهو ذهنم به سمت ظرف ها منحرف شد و اصلا یادم رفت:دى حالا بیا خوب فکر کنیم و ادامه بدهیم.شاید همین الان که من دارم حرف میزنم یک نفر دارد عاشق میشود با یک نگاه.یا شاید الان کسى باشد که دارد عشقش را میبوسد براى اولین بار.یا حتى آخرین بار.شاید همین الانِ الان یک بچه به دنیا مى آید که قرار است جهنمِ زندگى خانواده اى را به یک بهشت تبدیل کند.شاید همین الان یک نفر سکته کند!همین الان یک نفر را براى تولدش سورپرایز کنند.همین الان یک نفر بخندد.به هرچی اصلا.فقط لبخندش مهم است.همین خط موربِ پر از انرژى مثبت:) شاید همین الان یکى دارد درس میخواند براى هدفش(خسته نباشى:) ) شاید همین الان یکى دارد چند تا کیسه برنج را به سختى جابه جا میکند تا دو قِران پول ببرد براى خانواده اش.شاید یک آتش نشان دارد یک آدمى را از توى آتش نجات میدهد.یا شاید یک پزشکى دارد یک بیمارى را احیا میکند.یکى حتما هست که دارد الان گیتار میزند در دنیا.یکى هم حتما هست که دارد داستان نصفه مانده اش را تمام میکند.تا شاید کتابى شود.یکى هم حتما دارد کتاب میخواند.اما بین همه ى این ها من این جا دارم این ها را مینویسم، بین همه ى اتفاقاتى که دارد مى افتد.همه مان یک لحظه هایى را تجربه میکنیم ارى جان.همه ى ما.اما فقط در زمان هاى مختلف.من خواستم مثبت ببینم اما همیشه هم مثبت نیست.بیخیالِ اتفاق هاى بدى که دارد مى افتد.اصلا بگذار یک تشکر درست و حسابى کنیم از خدا جان!! که اگر باشد، من خیلى چاکرش هستم که امروز همه چیز اوکى است:) شکر...