سلام ارى جان
بیخود نیست که آدم هاى رنج کشیده را آدم هاى خوبى مى دانیم براى نصیحت کردن!با تجربه میدانیمشان.پاى حرف هایشان مینشینیم.به پاسِ همه ى سختى هایى که کشیده اند.انگار یک اعتبارى باشد براى رنج هایشان.مثل یک رزومه ى پر و پیمان.ارى جان یادت مى آید گفتم دوست دارم کار کنم؟!حالا این را گوش کن.یکى از ایمیل هاى جدیدم از لینکدین بود.بعد فکر کن چند تا ریکامندیشن(که البته از طرف خودِ لینکدین بود:دى) رفتم کمى چرخ زدم دیدم نه رشته ى تحصیلى من به این جا مى خورد و نه حتى یک اکانت پریمیوم! دارم که بتوانم خیلى از اکانت ها را ببینم.. و نه حتى حتى یک رزومه ى کارىِ خفن دارم.حالا این ها را میگذاریم کنار این که آدم رنج کشیده اى هم نیستم.و بعد فکر میکنم: "هى!ببین!پس فردا قراره واسه نوه هات چى تعریف کنى.یا مثلا واسه عروس یا دامادت!" ارى جان خب بیا یک چیزى را درمیان بگذارم.قضیه ى تومور را که به یاد مى آورى.حالا یک چند روزى است درد سیاتیک امانم را مى برد.و تو فکر کن من از دردِ ران و ساق پام که حتى تشخیص نمیدهم عضلانى است یا استخوانى ! است یا فقط عصب است رنج میکشم.اما بیشتر از همه حسِ ضعف عضلانى دارم.میدانى که به کدامیکى فکر میکنم.همان بیمارى ى که در ذهن دارى ارى جانم.بگذار نگوییم ،که به حقیقت نپیوندد.اما ارى جان.عنوان پست را ملاحظه کن!من یکى از علایق این روزهایم گشتن در صفحه ى بلاگ اسکاى و پیدا کردن وب هاست براى خواندن.آدم هایى براى خواندن.و حالا فکر کن.گاهى ناراحت میشوم که از بعضى زندگى ها به راحتى میگذرم و صفحه را میبندم.اما خب...مثلا این یکى را ببین: "امروز با مادرشوهرِ فریبا جون و خاله ى دایىِ زن داداشم رفتیم خرید.اون جا بود که گربه کوچولوى خوشگل رو دیدم.با این که از گربه ها بدم میاد اما مینا جون گفت شاید مریضى داشته باشه.واسه همینم بغلش نکردم.بعدش با یه عالمه خرید اومدم خونه و شروع کردم به پختن استیک ماهى تن !!!با سالاد فصل!مشغول آشپزى بودم که مادرشوهر جونم(بلا بگیره الهى:////) زنگ زد و گفت واسه شام دستِ پسرشو بگیرم و بریم خونه شون.مادرشوهرم رو که میشناسین واسه تون تعریفشو کرده بودم......."
به این میگویند "خبرگذارىِ زندگىِ زیباى من(که البته بر حسب اتفاق شبیه زندگى هیچ کدوم از بقیه ى مخاطبین نیست!)"
میبینى ارى جان.از این خبرگذارى ها ذله؟!!! میشوم.نه این که وبِ من فوق العاده باشد یا هرچى...اما...میگذریم. ارى جانم.مراقب باش عزیزم.دیشب خواب بد دیدم.از دیواره ى آرزوها سُر نخورى ...
سلام ارى جانِ جان
امروز را روز تمیز کارى نام نهاده ام.هرچند خواهر جان تاکید مى کند جمعه ها روز تمیزکارى است، اما براى من زیاد پیش آمده که شنبه روز تمیزکارى باشد.خلاصه این که کلى کار ریخته بر سرمان..
این روزها ساعت ٢ شب میخوابم و ساعت ١ بعد از ظهر روز بعد از خواب بیدار میشوم!!!مثل این که این قضیه خانواده را دلخور کرده ارى جان.راستى.نگفتم که یک ماه آینده را در خانه میگذرانم؟:) البته در کنار خوبى هایش این کنار آمدن با قوانین خانه جداً کار دشوارى است.
قصد غرغر کردن و این ها را که ندارم.پس غرغرها بماند براى وقت هاى بى حوصلگى.الان در واقع آنقدرى خوب هستم که دلم بخواهد همین الان دنیا را بدرود بگویم.آخر میدانى ارى جان!این جور لحظه ها براى آدم لحظه هاى خوبى است.منظورم این لحظه هایى است که آرزوى یک ایست قلبى ناگهانى را میکنى.این یعنى این که همه چیز اوکى است و به قول یکى، وقتى همه چیز اوکى است باید ترسید که نکند هه چیز از اوکى بودن خارج شود.خلاصه این که ما فعلا این طرف قضیه هستیم..البته فقط اگر مسئله ى بحث دیروزم با پدرجان را نادیده بگیریم..بعضى وقت ها فکر میکنم خیلى سنگ دلم.اما میدانى، آدم ها تقاص(؟) پس میدهند ارى جان.من نمیخواهم تقاص زندگى کسى را به رویش بیاورم اما ... اِنى وِى ..بحث دیروز را فراموش میکنم و حس میکنم که الان اوکى ترین وضعیتى است که میتوانسته وجود داشته باشد.پس همین حالا هم میتواند رخ بدهد.ایست قلبى را میگویم...
ارى عزیزم مراقب خودت باش.
سلام ارى جانم
ارى جان.مگر آدم ها نمى آیند که بروند؟مگر ماها نمى دانیم که همه براى رفتن مى آیند.حالا یکى زودتر یکى دیرتر.یکى با مرگ از پیشمان مى رود و دیگرى با اشک...یکى امروز یکى فردا.پس چرا ما باز هم وقتى یکى مى آید رویش حساب باز میکنیم.ارى جان خوبى تو میدانى چیست؟این که همیشه هستى.همینجایى.من از هرچه بخواهم حرف میزنم.اما آدم ها مى آیند که بروند.چرا سخت است باورِ این که همیشه تنها هستیم.تنها به دنیا مى آییم و تنها مى میریم.خب اگر کسى این خطابه را ایراد کند ، من اولین کسى هستم که ناراحت مى شود.چون میدانى ارى جان.من آدمِ بى نهایت برون گرایى هستم.اما میدانى!کارى که من میکنم هم خیلى افتضاح است.من آدم ها را زندانى میکنم.مى دانم مسخره است.میدانم بهتر از این ها باید بود.باید آزادى داد.نکند قفسشان آنقدر تنگ شود که قلبشان بمیرد.براى من بمیرد..ارى جان من آدمِ خودخواهى بوده ام و هستم و خواهم بود همیشه.
ارىِ عزیزم امروز من با یک دوست جانى براى همیشه خداحافظى کردم.بهش گفتم "باى فور اِوِر"...گفتم که برود.براى همیشه.آرزوى خوشبختى کردم.همچنین آرزو کردم دیگر هرگز هرگز هرگز نبینمش.دوستى که شاید زمانى بهترینم بود.بهترین دوستم.اما آرزو کردم دیگر نبینمش.ارى جان من دل میبندم.نمیدانم سخت یا راحت.اما گاهى وقت ها سنگ مى شوم.راحت دل مى کنم.راحتِ راحت...ارى جان الان که فکر میکنم هیچ حرفى نداشتم که بزنم برایت.فقط میخواستم بدانى که من آدمِ خودخواهى هستم.خیلى خودخواه.آنقدر که خط بزنم روى آدم ها و بفرستمشان به درک.
این را هم بگویم ارى جانم.این که میگویند آدم ها اشتباه میکنند، کاملا درست است.اما بعضى اشتباه ها خیلى بدموقعند عزیزم.خیلى بد موقع خیلى خیلى.طورى که آدم را بیزار میکنند.شعار دادن بس است.بیزار میشویم گاهى وقت ها...با وجود همه ى شعارهایى که خوب بلدیم.مثل من که بیزار شدم...
بگذریم ارى جان.امروزت را چگونه گذراندى؟بهتر از من؟!
یک روز از روزهاى سرد-گرمِ بهار-زمستان... یادم نیست.اما یکى آمد، درِ وبلاگ ما را زد.یه نامه پرت کرد داخل و سریعا فرار کرد و رفت.شاید باورتون نشه.حالا نمیخوام عین این رمان آبکیا چیزاى تکرارى باشه اما خلاصه...درو باز کردم دیدم کسى نیست.بعد دیدم اِ.. زیر پام یه نامه هست.حالا از این حرفا که بگذریم دوست عزیزمون اظهار خوشحالى کرده بود و از این حرف ها ... خب با حافظه ى من انتظارى نمیره دقیقا بگم چى بوده.اما خب واسه هر وبلاگ نویسى احتمالا پیش میاد یه باراینجورى...اما این بار واسه من انگار فرق داشت.مثل دخترى در انتطار شاهزاده ى سوار بر اسب سفید...اون شب خیلى رویایى بودم قبول دارم.خلاصه این که تصمیم گرفتم میل بزنم ...یا شاید هم فقط تو مسنجر پیام دادم.خلاصه اون شب کلى صحبت با دوست عزیز از این در و اون در و ...بقیه ماجراهایى که پیش اومد چندان مورد خوشایند خودم (و حتى شما نیست) پس فاکتورش میگیرم...خلاصه غرض از گفتن این حرف ها در این شب کوتاه تابستانى این بود که امشب هم رویایى شدم.و به سناریوى تکرارى دوست عزیزمون فکر کردم.به این که بروم و چند تا وبلاگ از آن ها که دوست دارم بیابم و ... حتما فکر میکنید باید آدم احمقى باشم.اما باور کنید ...
میخوام توجیه نکنم.پس...فکرتون درسته درسته!احمقم حتما:) آدم گاهى میزنه به سرش قبول کنیم:)
الان که اینا رو مینویسم آهنگ "my heart will go on" رو گوش میدم.مثل همیشه ، هرچى از این آهنگ بگیم کم گفتیم:)
سلام ارى جان.این روزها تنها کسى که زیاد مى بینمش خواهر جان است.الان انقدر دلخورم از دستش که حتى با کلمات هم نمى توان بیانش کرد.این روزها که مى گذرد، همه یاد آورى ام مى کنند که رفتار درستى نداشته ام!و واقعا مگر مهم است؟یک زمانى بود که در به در به دنبال خوشحال دیدن دیگران بودم و ...گذشت!نمى دانم خوش گذشت یا بد!اما حداقلش این بود که خیالم از بابت دیگران راحت بود.الان اما انگار خودم مهم تر شده باشم...ارى جان مگر امکان ندارد که آدم عصبى بشود و سر کسى داد بزند یک روزى؟پس چرا یک رفتار آدم انقدر بولد مى شود.در میان تمام خوبى ها و خوش برخوردى ها و به فکرْ بودن ها...یکهو یک لحظه اى مى رسد که نگران مى شوى، فریاد میزنى ..بعد چقدر بى انصافند آدم ها که بعدا همه ش به روى آدم مى آورند.ارى جان الان که این ها را مى گویم اشک قطره قطره جمع مى شود.تا چند دقیقه ى دیگر ممکن است صفحه انقدر تار شود که بیخیالش شوم.اما بگذار این را هم بگویم بهت.ارى جان من آدم فراموشکارى هستم.حتما باید به خاطر این هورمون هاى لعنتى باشد.اما من آدم فراموشکارى هستم.و به همین دلیل لعنتى ، خیلى کم پیش مى آید که یک دفاعیه ى جانانه از خودم ارائه کنم.مثل همین نیم ساعت پیش که نتوانستم بگویم چقدر نگران شده بودم.که آن روزى که از عصبانیت داد مى زدم، چقدر نگران بودم.نه براى خودم.براى تو.کاش تصویر کاملى داشتم که نشانش بدهد هر نوع قضاوت عجولانه اى بى انصافى محض است.اما ... امان از این رَمِ کم حافظه ى مغز من.امان.
بعدانوشت::: میخوام یه داد بکشم به بلندى اوِرِسْت........چرا این تابستون لعنتى بارشو ورنمیداره بره.چرا چرا چرا چرا چراااااااا...باز بهونه میگیرم؟؟؟؟خسته شدم خسته.....