مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

امیر با گزند

امیر رو از دوشنبه ندیدم

تایم طولانیه برام

چیکار کنم که دلم تنگ میشه

اما باید بپذیرم که اون نمیخواد...

دلمو بیخود بهش گره نزنم

هنوز دلم نیست بامبل رو نصب کنم

راستش دلم گرفته

و نمیدونم راه حل چیه

تنهایی تو اتاق نشستم پاد میکشم و فکر میکنم...

نقطه ی تاریک رو به دوستم گفتم. امیدوارم تصورش از من به هم نخوره...

دلم گریه میخواد...

صداقت

باید با خودم صادق باشم

چیزی در من وجود داره که برای ادم ها دافعه داره

البته

یهو یاد حرف مشاورم میفتم که میگفت چرا به خودت میگیری؟

چرا واقعا؟ عدم اطمینان و ناامیدی های بقیه از زندگی رو چرا به خودم میگیرم؟؟؟

چرا همیشه اونی که عیب داره من میشم؟

شاید بد نباشه آگاه بشم به وضعیتم...

نقطه ی تاریک

نوشته بودم که نقطه ی تاریکم رو نمیدونم چیکارش کنم...

خب یه نقطه ی تاریک جدید اضافه شد. که بابتش خودمو سرزنش کنم...

شاعر در جایی میگه:

آخه تو که تنها نمیشی تو دلت قرصه

تو اگه بخوای پر میشه دورت بشمار سه

ولی حالا بر عکس تو من کیو دارم

کی حالمو میپرسه؟

حکایت ماست...

تو نور منی بین این همه سایه

بس کن عزیزم گوشه کنایه...


شاعر میگه

امروز این اهنگه رو گوش میکردم:

میرم و میمیرم اسوده میشم از عشق

میرم و میمیرم...

واقعا اسودگی از عشق فقط با مرگ امکان پذیره. کاش مرگ من هم نزدیک بود...

میدونم خیلی دارکم. اما خسته شدم از فکر کردن و به نتیجه نرسیدن...

بامبل

دلم میخواد بامبل رو دوباره نصب کنم...

حرفشو با امیر هم که زدم...

نباید تعجب بکنه وقتی حد و حدودش رو باهام تعیین میکنه...

امروز سارا بهم گفت چرا انقدر گوشی دستته. تو تو بیداریت هیچ کاری نمیکنی جز گوشی... و خب راست میگه:( بدم میاد کسی ازم انتقاد اینطوری میکنه اما این دفعه حقیقته و باید بپذیرم...

بامبل رو نصب کنم؟