امروز بخشى از کتاب رو خوندم که حقیقتا به فکر وادارم کرد.نیچه به برویر گوشزد میکند : "بهنگام بمیر"
حقیقتا ناامید شدم.از هرآن چیزى که تا کنون اعتقادم بود.
چه اگر آدمى به هنگام ، زندگى نکند ، "به هنگام" هم نمى میرد.لحظه اى که به مرگ میرسم به راستى چه خواهم گفت؟این همان زندگى ایست که خودم "خواسته ام"، خودم "انتخاب کرده ام"؟؟و اگر پاسخ "نه" باشد ، چه درد عظیمى خواهم داشت از راه هاى نرفته!!الان تصورم این است که شاید راه هاى نرفته ى زندگى ام زیاد باشد.خیلى خیلى زیاد.و البته راه هاى رفته هم نه چندان به انتخاب خودم!پس لذت حقیقى چه مى شود؟رضایت از خود؟من کجاى زندگى ام را رها خواهم کرد که به خودم برسم؟و آیا شهامتش را خواهم داشت؟پاسخ "نه" اى که آونگ وار در ذهنم حرکت مى کند حقیقتا هراسناک است.اما اگر قرار باشد زندگى بارها و بارها ناتوانى ام را در شجاعت انتخاب راهِ خودم! نشانم بدهد ، این امنیت خاطر چه ارزشى دارد؟؟آیا این امنیت ، به تکرار گوشزدهاى زندگى نمى انجامد؟و چه سودى خواهد داشت اگر پیوسته این فکر همراهم باشد؟؟؟
[[[ نیچه : "این آزمون فکرى را مجسم کن!چه مى شد اگر دیوى تو را مى گفت که باید زندگى اى را که در آن هستى و پیش از این آن را زیسته اى دوباره و دوباره زندگى کنى ، و هیچ چیز تازه اى نیز در آن نخواهد بود.هر غم و هر مسرت کوچک یا بزرگى که در زندگى داشته اى، به سوى تو باز خواهد گشت.با همان توالى و تسلسل"
"بیش از یک خیال است، بیشتر به آزمون فکرى شبیه است.تنها به کلام من گوش فرا ده!راه بر هرچه غیر از آن ببند!به ابدیت فکر کو.به پس پشت بنگر و مجسم کن که تا بى نهایت به گذشته مى نگرى.زمان تا ازل به عقب باز مى گردد.و اگر زمان تا بى نهایت به عقب باز گردد، آیا هر آن چه ممکن است اتفاق بیفتد ، نباید پیش از این اتفاق افتاده باشد؟آن چه اکنون در حال گذشتن است ، نباید پیش از این گذشته باشد؟آیا هرچه در گردش است ، نباید پیشتر، همین راه را پیموده باشد؟و اگر همه چیز ، پیش از این ، در بى نهایت زمان گذشته است ، در آن صورت درباره ى این لحظه ى نجواى ما با یکدیگر در زیر درخت ها ، چه دارى بگویى ، یوزف؟آیا این لحظه هم پیش از این واقع نشده است؟و زمانى که تا بى نهایت به عقب بازمى گردد ، آیا نباید تا بى نهایت نیز به جلو امتداد یابد؟آیا ما نیز در این لحظه ، در هر لحظه ، تا به ابد تکرار نمى شویم؟"
یوزف : "یعنى تو مى گویى از میان پیشامدهاى اتفاقى محض ، این لحظه ى خاص پیشتر نیز اتفاق افتاده است؟"
نیچه :"به زمان بیندیش که همیشه بوده است و تا ابد نیز خواهد بود.در این زمان نامتناهى ، آیا همه ى وقایعى که در مجموع ، جهان را مى سازند، نباید بى نهایت بار خود را تکرار کنند؟"
یوزف :"مانند یک تاس بازى عظیم؟"
نیچه : "دقیقا!تاس بازى عظیم کاینات!" ]]]
وقتى نیچه گریست
اروین د. یالوم
آمدم گیتار زندگى ام را کوک کنم...
نتِ تو ناگهان ناپدید شد
عزیز من برگرد
بى تو سمفونىِ زندگى ام لنگ مى زند
پ.ن : واقعا اومدم گیتارم رو کوک کنم.که داغونش کردم... بعد این به ذهنم رسید.به بزرگى خودتون ببخشین خیلى عالى نیس:)
پ.ن ٢ : ما عادت داریم به در میگیم که دروازه بشنوه...
پ.ن ٣ : بر سر برهان نظم افتاده در شهر اختلاف
دکمه هایت را عزیزم نامرتب بسته اى؟
احسان پریسا
پ. ن ٤ : هنوز نیازمندى ها نخریدم...
سلام ارى جان
بعضى وقتا یه کارایى میکنیم خودمون میمونیم توش.امروز صبح که رسیدم تهران از هواش و از ساختموناش و از همه شهر ، دلم یه جورى شد.انگار جمع شد یه لحظه.تنگ شد واسه خونه.ارى جان من خودم رو گول میزنم انگار.یا کلا همه رو.زیاد تظاهر میکنم.
رفتم خونه، یه نفس عمیییق کشیدم، ذخیره ش کردم واسه این چند هفته.امیدوارم نفس کم نیارم.
تمام.
پ.ن : من زیادى حساسم یا بقیه اصلا حساس نیستن رو نمیدونم.اما مثلا آدم وسط صحبتش یکى بهش بگه برو بخواب! اوج بى احترامیه دیگه!بابا رعایت کنید خب.
پ. ن ٢ : میرم نیازمندى ها میخرم!
یه لحظه هایى هست
به پشت سرت نگاه میکنى و میبینى چقدر گند زدى!چقدر همه ى شعارهاى خودت رو گذاشتى زیر پات.
یه چیزى هست.در کنار خزعبلاتى که این روزا اذیتم میکنه.اونم اینه که همه رابطه ها یه جورن!(چقد سریع رفتم سراغ اصل مطلب)
بله جونم واسه تون بگه که "همه روابط یه جورن!یه جور مسخره.چقدر دلم نمیخوادشون.چقدر حالم رو به هم میزنن.از اون پولداراى تازه به دوران رسیده بگیر تا این بدبختاى بى پولِ ... همه شون ٢٥ ساعت شبانه روزو دارن با هم فک میزنن.خودم هم همین بودم شاید.بعد یه جایى به خودت میاى میبینى وه!خیلى شیک تموم این مدت رو .. زدى به زندگیت.عین این تین ایجراى احمق که هر روز علیه شون داد سخن میدادى(داد سخت میدن؟چیکارش میکنن؟)
بعد الان من به چىِ خودم و زندگیم مینازم؟به این حماقت آشکارم؟یا به اون آدمى که هر روز ازم دورتر میشه!هه.مخاطب خاص.بدبختاى غرب . زده!!فجاهت رو به انتهاش میرسونین.بعد ادعاتون میشه که اوپن مایندین.خاک تو سر تو و همه رفیقاى مخ تعطیلت..که فکر کردین که خیلى زرنگین و در نهایت ر.یدین...با هیچ کسى نیستم.فقط با خودمم.که یه روز که حماقتم به نقطه ى حساس زندگیم رسید بیام اینا رو بخونم و بخندم به خودم.مخاطب خاص!اى تف به هرچى خواص..
پ.ن : شرمنده تونم.اینا لازمه!
چرا یه زمانى دوست داشتم نویسنده بشم؟
چرا معمولا کسى دوست نداره دانشگاه شروع بشه؟
چرا من دوست دارم؟
چرا انقد آدم بدبینى هستم؟
چرا انقد همه چى لعنتى میشه بعضى وقتا؟
میخوام خودِ خودم باشم عاغا!شما مشکلى دارین، به سلامت.
چرا اینم نمى تونم بگم حتى؟حتى به خودم؟به سلامت "خودم" جان.به سلامت
پ.ن : این روزها انگار خیلى تو کفِ '''آنلاین!''' بودن مردمم!به طرف میگم همیشه آنلاینا.میگه آره دیگه خیلى شاخم!!!
خدا بشکنه شاختونو:/