مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

داره میگذره!

یه وقتایى همه چیز میفته رو دور تند.انقدرى که من ٢ روووووز هیچ پستى ننویسم و اصلا حتى متوجه نشم حتى...

امروز که ساعت ٦:٣٠ عصر رفتم بیرون یه لحظه فقط یه لحظه یه حس خوبى پیدا کردم از شلوغى خیابون.آدم معمولا باید از سر و صداها کلافه بشه!اما من امروز خوشحال شدم که دیگران مثل من درگیر فکراى بیخودیشون نیستن و دارن زندگى میکنن.

آدمایى که قراره فردا و فرداهاى دیگه بیینمشون و تحملشون کنم واسه م قابل تحمل نیستن.آدماى تکرارىِ خسته کننده.احساس میکنم یه بمبى ترکیده تو ورودیمون(کما این که واقعا هم ترکیده!) و ما بعد از اون بمب همه ش داریم با خرابه هاى روابطمون تعاملاتمون رو بازسازى میکنیم.و عجیب نیست که این وسط یه ستونى حتى کج از آب دربیاد.شاید شاید من یه کمى بدبین شدم.از اول تابستون تا الان.وگرنه آدما همونن.من ولى عوض شدم شاید.شایدم ناخودآگاهم داره بى حوصلگى اول ترم رو ربط میده به هر موضوع بى ربطى.

حقیقتش از بازنگرى روابطم خسته شدم.ع میگفت از چن ماه پیش تا الان خیلى خوش اخلاق تر شدى!خوش اخلاق شدن یعنى قبلا بداخلاق بودم!گفتم باشه اما کلى فکر سراغم اومد که چرا باید بداخلاق بوده باشم...حالا بیخیال(فکر نکن تو را به خدا!)

یه مطلب جالبى بگم براتون.این رو امروز متوجه شدم.که خوابگاه یک حس نوستالژیک بى نهایت جالب داره.که اگه تا حالا نبودین درکش نمیکنین.یه حسى که نمیشه توصیفش کنم اما فقط اگه تو حال و هواش باشین نفس میکشین و حس میکنین که چقدر این جا براتون خاطره مند! و عزیز خواهد بود.

پ.ن : من از ریا بدم میاد.اما اون عاشقمه!ازت متنفرم.

پ.ن ٢ : یکى بیاد مغز منو خاموش کنه بگه : هیس...تموم شد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد