مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

بامبل

دلم میخواد بامبل رو دوباره نصب کنم...

حرفشو با امیر هم که زدم...

نباید تعجب بکنه وقتی حد و حدودش رو باهام تعیین میکنه...

امروز سارا بهم گفت چرا انقدر گوشی دستته. تو تو بیداریت هیچ کاری نمیکنی جز گوشی... و خب راست میگه:( بدم میاد کسی ازم انتقاد اینطوری میکنه اما این دفعه حقیقته و باید بپذیرم...

بامبل رو نصب کنم؟

قرص خواب

دوباره قرص خوردم که بخوابم

راستش دروغ چرا... دیدم همه ش منتظر پیام از طرف امیرم. واسه همین ترجیح دادم بخوابم که دیگه منتظرش نمونم...

دوستم گفت باید به دکترت بگی که قرص میخوری که بخوابی...

حوصله دکترمو ندارم....

اما باید وقت بگیرم..

سریال تکراری

سریال بیرون رفتنمون ادامه دار شد

از جمعه هر روز رفتیم بیرون

مامان و بابا دیگه شاکی شدن

اما امروز یه دعوای خوب با مامان کردم که فکر کنم تاثیرشو گذاشت...

گفتم من ۲۹ سالمه دیگه اینطوری هی پیگیر من نباشین کجایی کی میرسی خونه و فلان.

مامان گریه کرد. منم گریه کردم.

مادر بودن هم سخته...

جذاب نیست

مشخصه که چسناله های من برا هیچکس جذاب نیست. شکایتی هم ندارم. زندگی همینقدر سرشار از تنهاییه.

رفتم امیر رو دیدم. میدونم! اشتباهم رو دارم ادامه میدم تا گندش دربیاد. از اون طرف شب که رسیدم خونه این پسره که باهاش رفتم بیرون زنگ زد و حرف زدیم. نتونستم بهش بگم. که ترجیحم اینه دیگه نبینمش. سخت ترین کار دنیاست برام این کار... اما باید یه جایی اینو مطرح کنم!

آه. امیر مهربانم. مرد ساپورتیو. حیف که دست روزگار ما رو رسوند به اینجا که دوست های معمولی باشیم. تا کی میخوام تو این کثافت غلط بزنم فقط خدا میدونه...

گه گیجه

خب هدف اصلی چی بود؟ یادم رفت.

هدف این بود که کسی رو پیدا کنم برای زندگی.

اما این کاریه که الان نمیکنم.

با یه مرد جدید اومدم سر قرار.

طبق معمول دیر کرده...

تو کافه نشستم تا بیاد.

و دارم فکر میکنم.

واسه همین از تنهایی میترسم. چون توش فکر میکنم...

هعییی