کاش بدونم کى به وبلاگم سر میزنه که هى بازدیداش زیاد میشه. عجیبه
داشتم فکر میکردم اگر پست قبلى رو به مقدار کافى دوباره پست کنم اون ادمى که شبیهمه من رو پیدا میکنه
و تو این خیالات غرق بودم که یکى کامنت داد خب فهمیدیم پزشکى
بابا کصخل
من نیازى ندارم بیام بگم پزشکم که خودمو ببرم بالا
من دوست داشتم از یه روش خیلى ساده سولمیتم رو پیدا کنم
همین
تو خودتو حقیر میدونى رو من پروجکتش نکن
براى پیدا کردن سولمیتتون، یعنى اون ادمى که براى شما ساخته شده، باید اول خودتون رو بشناسید. باید اول خودمون رو بشناسیم.
باید شرایطمون مثل هم باشه
من پزشکم. اونم باشه. من به برنامه نویسى علاقه دارم. اونم داشته باشه. من یه کمى دیوونه م اونم باشه. سیگار بکشه. گل بکشه. باید ارزوهاشون بزرگ باشه. مثل من. باید اونم دنبال من باشه:)
یه وقتایى حسم اینه که من میتونم هرکسى و هرچیزى رو دوست داشته باشم. و این ترسناکه. چون انتخاب کردن سخته. انتخاب کردن یه اعتماد به نفسى میخواد. باید اول اولش به خودت و ارزش هات اعتماد کنى، بعد بر اساس ارزش هات کسى رو انتخاب کنى. و بعد پاش بمونى. دنیا بالا بره و پایین بیاد انتخابت اون باشه.
دوست داشتم اینطورى باشم همیشه. اما انگار سخته
کصشره
وقتایى که نزدیک تغییر فصل هاى کوچیک کوچیک زندگیم میشه، تمایلم برا انجام دادن بعضى روتین ها زیاد میشه. منظورم از روتین ها، یه سرى کاراییه که دوس دارم و هى به دلایل مختلف منظم انجام نمیشن. منظورم از تغییر فصل کوچیک هم مثلا سفر به سرزمین مادریه. با این که باید برام لذت بخش باشه، اما یه اینرسى دارم که بعضى وقتا باعث میشه نتونم لذت کافى رو ببرم. به این کارى ندارم. حرفم اینه که، یه وقتایى که میدونیم ممکنه یه چیزایى رو برا مدت کوتاهى نداشته باشیم، انگار یهو گوشى دستمون میاد که اون کارایى که برامون دوست داشتنى بودن چیان. من به این میگم اصالت زندگى. این که وقتى از همه چى فارغ میشه، در پایان روز، در پایان فصل، اون چیزایى که آرومت میکنن چیان.