خسته شدم از این وبلاگ اون وبلاگ
حالا به جایی رسیدم که اینجا نقطه ی امنم شده
حس عجیبی دارم
نمیتونم تحمل کنم کسی رو اینطوری بخوام
جوری که ازش بترسم
میترسم ازت
ترس نکته ی بارز این ارتباطه….
سلام عزیزم
قربونت
مرسی
خوشحالم کردی خیلی
ممنونم
همیشه به یادت هستم
خودت خوبی
+ میخوام یادت بمونه!
دلم میخواست میتونستم به دیالوگ باکس پیام بدم و وویس بدم و از خاطراتم با یار بگم و اهنگ محسن لرستانی رو بفرستم و بگم چه سیگارها که باهاش نکشیدیم
اما نه میتونم این کارو بکنم نه امیدی دارم که صدامو پخش کنن
از طرفی هم میدونم یه درصد اگه یار بشنوه ممکنه خیلی فکرا راجع بهم بکنه
فقط میتونم بگم
لعنت به خاطرات…
حس میکنم یه مدت باید اینجا بنویسم
اونور همه بهم میگن به خودت استراحت بده و کسی رو نبین و تنها باش و فلان
بعدم هی مردا میان میگن بیا با هم اشنا بشیم
نمیدونم یه وبلاگ چی داره که خوششون میاد و میخوان اشنا بشن:/
امروز مرد جدیدی رو دیدم
فکر کنم زیاد خوشش نیومد
بهتر!
هیچ وقت فکر نمیکردم به همچین مرحله ای برسم
که با استرس برم خونه وسیله جمع کنم و با خونه خداحافظی کنم
نکته مثبت این روزا فقط این مرده. که خیلی هم نمیشناسمش اما حس مثبتی بهش دارم
امیدوارم زودتر اوضاع اروم بشه و ببینمش:(