چی بگم که این روزا تموم فکر و ذکرم شده امیر
یعنی متاسفم برا خودم که فکر دیگه ای ندارم
امروز ازم تعریف کرد. گفت تو متواضعی خوش ذوقی متینی
گفتم خوش ذوق؟ گفت تو غذا و سیگار. گفتم تو چیزای دیگه هم خوش ذوقم مثل بغل. گفت اره اونم هستی
نگرانم. نمیدونم این ارتباط تا کجا میخواد پیش بره. اشناییمون همه چی رو سخت میکنه.
صدای نوتیفیکیشن واتس اپ که میاد میپرم هوا. چیه این دوست داشتن که دودمان ادم رو بر باد میده...
امیر رو از دوشنبه ندیدم
تایم طولانیه برام
چیکار کنم که دلم تنگ میشه
اما باید بپذیرم که اون نمیخواد...
دلمو بیخود بهش گره نزنم
هنوز دلم نیست بامبل رو نصب کنم
راستش دلم گرفته
و نمیدونم راه حل چیه
تنهایی تو اتاق نشستم پاد میکشم و فکر میکنم...
نقطه ی تاریک رو به دوستم گفتم. امیدوارم تصورش از من به هم نخوره...
دلم گریه میخواد...
باید با خودم صادق باشم
چیزی در من وجود داره که برای ادم ها دافعه داره
البته
یهو یاد حرف مشاورم میفتم که میگفت چرا به خودت میگیری؟
چرا واقعا؟ عدم اطمینان و ناامیدی های بقیه از زندگی رو چرا به خودم میگیرم؟؟؟
چرا همیشه اونی که عیب داره من میشم؟
شاید بد نباشه آگاه بشم به وضعیتم...
نوشته بودم که نقطه ی تاریکم رو نمیدونم چیکارش کنم...
خب یه نقطه ی تاریک جدید اضافه شد. که بابتش خودمو سرزنش کنم...
شاعر در جایی میگه:
آخه تو که تنها نمیشی تو دلت قرصه
تو اگه بخوای پر میشه دورت بشمار سه
ولی حالا بر عکس تو من کیو دارم
کی حالمو میپرسه؟
حکایت ماست...
تو نور منی بین این همه سایه
بس کن عزیزم گوشه کنایه...
امروز این اهنگه رو گوش میکردم:
میرم و میمیرم اسوده میشم از عشق
میرم و میمیرم...
واقعا اسودگی از عشق فقط با مرگ امکان پذیره. کاش مرگ من هم نزدیک بود...
میدونم خیلی دارکم. اما خسته شدم از فکر کردن و به نتیجه نرسیدن...