اگه همه اینا خواب و خیال باشه.اگه نه من ، من باشه.نه تو، تو.اگه بفهمیم سرمون کلاه رفته چى؟هرچى که یه عمر باهاش تغذیه ى فکرى شدیم...اگه بفهمیم؟
دو سال دیگه چى میشه؟اصلا توصیف زمان چیه؟وقتى میتونم چشامو ببندم و اونجا باشم؟
توصیف فاصله چى؟فاصله ى مکانى.وقتى چشامو میبندم و ...
عشق هم که این همه تو گوشمون خوندن.خب کشک بود دیگه قبول کنیم...
اگه بیام هم فقط به خاطر تو!کسى کارى نکرده به خاطر من.نه کارى انقدر بزرگ.کسى رو زندگیش قمار نکرده به خاطر من.خاطرِ من.دلم میخواد به همه اینا بلند بخندم.بلندِ بلند..
من تنها که میشم ساکت میشم.مثل میم وقتى که غذا میخوره:)
امروز یکى رو دیدم.شبیه او بود.اویى که اسمش هیچ جاى این وبلاگ نیومده.اما خیلى شبیه منه:) میخواستم دل سیر نگاش کنم.اما باورت میشه که غرور نذاشت؟غرور واسه کسى که نمیشناسدم حتى!
+ بیا بگو شوخى کردم!
دلم تاریکى میخواد.سیاهِ سیاه.مثل وقتایى که خوابمون میبره.بى خبرى......
این آهنگ رو هم گوش بدین.مخصوصا اون قسمت هاییش که میگه دنیا همینجورى نمیمونه.که یه روزى خنده ها به گریه تبدیل میشن.یه روزى هم گریه ها به خنده.که گیرنده هاى خوشحالىِ ما خیلى سازش پذیرن.به شرایط خوب.به شرایط بد.عادت مى کنن.سازش میکنن.واسه همینه که دنیا همیشه یه جور نمیمونه:) واسه همینه که درست وقتى که فکر میکنى جونى واسه ادامه ندارى ملودى زندگیت قشنگ تر میشه:)
http://s7.picofile.com/file/8242012184/Yanni_The_End_of_August.mp3.html
و من چقدر آدم بدى شدم.......
وقتى بعد از مدت هاااا آهنگى که دوس داشتى رو میشنوى....
دلم میخواد الان تیتراژ زندگیم باشه و این آهنگ پخش بشه.من الان چشامو ببندم.بعد یهو صفحه سیاه بشه.و بعدش همه براى حداقل ١٠ دقیقه به من و زندگیم فکر کنن.بعدش هم پاشن برن و غرق بشن تو دنیاى خودشون
راستش تلخه که بفهمى تموم این مدت رو واسه حل کردن مشکلى با خودت کلنجار رفتى، که کلیدش رو حداقل هزار نفر داشتن!سخته بازم به این نتیجه برسى که هرچى بوده فقط بالا و پایین خُلق ، و زندگى بوده!اصلا این حس الان رو نمیتونم تو قالب کلمه ها بگم.اما فقط بدون.وقتى همه تصوراتى که از خودت دارى میشکنه.....
شاید ویژگى هر اتفاق بزرگى تو زندگى همین باشه.که میرى تو فکر.که از چیا زدى.چیا به دست آوردى.که اصن ارزشش رو داشت؟؟مى ارزید به هر روز سرزنش کردن خودت.یا اصلا الان مى ارزه این خوشحالى.البته که از ته دل خوشحالى.اما ویژگى همه اتفاقاى بزرگ همینه.اصلا صبر کن.هر بار هم که میگم اتفاق بزرگ، یاد حرف "س" میفتم!!!میگفت بزرگش کردى.بزرگ نیست:/
چیزى که تو همین صبحِ زودْ بیدارىِ روز جمعه اى فهمیدم!این که این ها شاید هیچ کدومش تقصیر من نباشه.بدون ذره اى تعصب میگم.و ما آدما قربانى ایم.همیشه قربانى ایم.
حواسم باشه که هیچ وقت هیچ وقت به خودم اجازه ندم کسى رو قربانى کنم....
راستش الان دارم فکر میکنم که چجورى ممکنه سر صبحى این همه حس بد تو وجودم باشه!
البته الان.خوشحالم که میتونم با خیال راحت زندگى کنم.لااقل یه چند وقتى...بدون هیچ کتاب درسى و هیچ جزوه اى که از گوشه اتاق همه ش چشمک بزنه بهم که منو یادت رفته.اما استرس دارم.شاید مسخره باشه.اما واسه عید و تعطیلاتش و همه اتفاقاتش استرس دارم.واسه بودن تو شرایط هایى! که احساس تعلقى بهشون ندارم استرس دارم.واسه بودن کنار آدمایى که دوستشون ندارم.استرس دارم.واسه تحمل لحظه هایى که همه زندگیم زیر و رو میشه.لحظه هایى که ذهنم به جاى بودن میون جمع، تو تموم داشته ها و نداشته هاییه که با تموم وجود عاشقشونم، و از به لرزه در اومدن پایه هاشون متنفرم...از وقت گذروندن با آدمایى که تا مخشون تو زندگى فرو رفتن.متنفرممم.فکر کنم باید قبول کنم که دوستشون ندارم.من قبول کردم.و ترجیح میدم همه تعطیلات رو فقط خودمون باشیم.فقط خودمون بدون هیچ آشنا و فامیلى.که مجبور بشم لحظه هایى رو تحمل کنم که از الانش باعث استرسه!حیف که من بلد نیستم بیخیال باشم.حیف که خیلى چیزا دست خودِ آدم نیست.
کاش خونواده قبول میکردن کل تعطیلات رو بریم سفر.بریم دور شیم از آدم هایى که دوستشان نداریم نقطه سر خط
پ.ن : شرمنده واسه این همه انرژى منفىِ صبح جمعه اى...... صبحتون بخیر:)
دلم دل سیر کتاب خوندن میخواد.انقدر که از صبح تا شب یه کتابو تموم کنم.اما امان از امتحان:( امااان
+ فکر کنم کسایى که جنون میگیرن، به همین سادگى دچارش میشن.مثلا به همین سادگىِ لحظه هاى طولانى ى که دل به خواهشون نیست!به همین سادگى!آدما کم میارن.جا مى زنن.بعدش هم همه حسرت میخورند که "حیف!"
++ آدماى مجنون هم بد نیستنا.حداقلش این که قابل پیش بینى نیستن.
+++ آدماى مجنون را دوست.