این آهنگ رو که گوش مى دم دلم مى خواد برم تو تاریکى هوا واسه خودم قدم بزنم.اینم بذارم تو گوشم.نمى دونم این چجورى رفته تو مغزم که تنهایى نباید و نمى شه رفت بیرون.اما شاید برم.دوس دارم هیچ کس رو نبینم.هیچ کس هم منو نبینه.فقط برم و برم.یه مسیرِ تاریکِ تاریک.برم یه جایى که روشناییش باعث نشه یادم بیفته تنهایى اومدم بیرون.که کسى رو نبینم و فکر کنم تنهایى رفتن پتِتیکه.
یعنى لعنت به غرور آدم.و همین طور به تفاوتاى آدما.آدمِ بیرون رفتن کم آوردم...
پ.ن : جالبه!یکى تو اینستا پستى گذاشته بود و آدرس داده بود که نامه بفرستین.من خیلیییى دوست دارم این کارو کنم.اما شاید مسخره باشه.تبادل نامه اى.مگه آدم چى مى تونه بگه به کسى که اصلا نمى شناسه.اما تا حالا نامه نفرستادم واسه کسى.ایده ى پشتش هم این بود که یه کم از فضاى مجازى و شبکه هاى اجتماعى دور بشیم و به سبک قدیم، نامه بفرستیم...
پ.ن ٢ : تو شب سیاه!تو شب تاریک! از چپ و از راست از دور و نزدیک. یه نفر داره جار مى زنه جار، آهاى غمى که مثل یه بختک رو سینه ى من شده اى آوار، از گلوى من دستاتو بردار، دستاتو بردار از گلوى من...
با این که همیشه فکر مى کردم خیلى کار ضایعى باشه، الان دارم فکر مى کنم چه خوب مى شد یکى یه وب مى نوشت فقط واسه من:)) یعنى مخاطبش فقط من بودم:) خل شدم:))
على دو سه روز دیگه امتحان داره.من یه کم دیوونه م اما همیشه حس و حال امتحان رو دوس داشتم و دارم.مثل بازى مى مونه برام:))
پ.ن : امروز تولد بیانسه س.عجیبه که مى دونم:)))
شاید منم روزى جایى به کسى گفتم کار من از همه چى مهم تره.وگرنه قانون خدا درست از آب درنمیاد.شاید روزى کسى به تو گفته کار اون از همه چى مهم تره که تو الان اینو به من مى گى.اما کدوم قانون مى گه حرف تو درسته؟کدوم قانون مى گه من ١٠٠٪ اشتباه کردم.اما این روز رو یادم مى مونه.
ابر مى بارد و من مى شوم از یار جدا
من جدا گریه کنم ابر جدا یار جدا
پدر جان و مادر جانم
دنیا دنیا بدهکارتونم من آخه.چیکار کنم با این بار سنگین؟ چجورى مى تونم شونه خالى کنم؟وقتى انقدر عشق ریختین به پاى من.چرا انقدر خوبین که من انقدر شرمنده باشم آخه.چجورى برم تهران وقتى دلم اونجاست آخه.چجورى قلبتون رو مى ذارین تو اتوبوس و میذارین جدا بشه ازتون.کاش انقدر خوب نبودید.اون وقت بد بودن من به چشم خودم نمیومد...
دلم مى خواد که مى شد یه بار واسه همه اتفاقایى که افتاده واسمون دل سیر گریه کنم.و بعش دیگه هیچ کدومشون نتونن ناراحتم کنن.اما بعضى دردا ذره ذره مى کشن.بعضى دردا رو نمى شه گفت.فقط باید قورتشون داد و هضمشون کرد.با همه ى وجود.دعا مى کنم آرامش برگرده به خونوادمون.
راستش نوشتم و بعدش به طرز خیلى مسخره اى خندیدم.حتما دلش مى گیره از این که نمى تونه منو با اون لباس ببینه.چقدر درک کردن آدما سخته.چقدر کلا زندگى سخته.اصلا هم نمى خوام بگم که اگه بعضى آدما نبودن واقعا زندگى چه بد مى گذشت واسه آدم.مى خوام بگم هنوز منتظر جوابشم.من اساسا آدم منتظرى ام.منتظر مهمونا هم هستم.و هیچ کارى هم نکردم.دو ساعت دیگه مى رسن و خونه نامرتبه.کم اهمیت ترین چیز باید این باشه که نمى تونه منو تو اون لباس ببینه.الان هفت پادشاه هم داره در خواب مى بینه.اما هرگز منو با اون لباس نمى بینه.
ذوق افتضاحى داشتم که بهش بگم.مى خواستم بگم چه کار مهمى رو شروع کردم.کارى که باهاش عشق مى کنم.انقد ذوق داشتم که همه حسام رو کور کنه.نخواست بشنوه از چى ذوق کردم.من؟من چیکار کرده بودم؟من زمین و زمان رو به هم دوخته بودم.من هنوز یاد نگرفتم چجورى این کارو نکنم.در حقیقت، دوختن زمین و زمان از ویژگى هاى بارز منه:) بدو بدو از بیمارستان اومده بودم بیرون که بشه حرف بزنیم.حرفم رو با س کوتاه کرده بودم که حرف بزنیم.وسط حرفش پریده بودم که زود برم.واقعا بعضى چیزا تو دنیا حل شدنى نیست.یکیش بحثاى ما بود.من هیچ ایده اى ندارم که چرا.اما اون همیشه مى گفت به خاطر منه.اما نباید که بذاریم کسى خودمون رو پیش خودمون کوچیک کنه دیگه مگه نه؟اما جالب اینه که فقط یه راه حل درست وجود داره.یا در اصل باید بگیم حتما یه راه حلى وجود داره.اما ما فقط دورش زدیم.همیشه یا یه خونه جلوتر بودیم یا عقب تر.مثل طوفان مى مونه.مثل طوفانایى که قدیما میومد.یا مثل طوفاناى تهران:) کسى خبر نداره.یعنى واقعا هیچ کس از یه لحظه بعدش خبر نداره.من یکى که فکر مى کنم از زلزله میمیرم:) اما صد در صد کسى تا الان از شکستن دلش نمرده.البته مگه این که انقدر احمق بوده باشه که خودکشى کنه.اما مى خوام اینو بگم که اصلا نمى شه فهمید که چه اتفاقى میفته.چى مى شه که جو یهو سنگین مى شه.نفست یه لحظه مى گیره و همه ى برنامه هایى که واسه اون روزاى بعد ریخته بودى پودر مى شه مى ره هوا.در عین حال که بده، جذابه.انگار یهو یه چیزى از جلو چشمت مى ره کنار.حالا که به اون نگفته بودم از چى ذوق کردم، مى تونم به هیچ کس نگم.صبر کنم تا همه چى بیفته رو روال و بعدش شاید به مامان بگم.هیچ وقت فکر نمى کردم انقدررر خوووب باشه که کارى رو بکنى که عاشقشى.تازه مى فهمم یعنى چى.و به خاطرش مى خوام هرکارى کنم.به ذوقش حتى درس هم مى خونم.درسى که تازگیا نه، اما فهمیدم دوسش ندارم.اعتراف مى کنم با روپوش سفید و استتوسکوپ تو بیمارستان راه رفتن یه چیز دیگه س.اما حتى این هم راضیم نمى کنه که زندگیم رو تلف کنم.باید یه کارى کنم بعد این همه مدت هم که شده به معشوق حقیقیم برسم:)) به کسى نگفتم.فقط این جا گفتم.
پ.ن : حالا درسته من چیزى نمى گم.اما دلیل هم نمى شه شما روز پزشک رو تبریک نگید به آدم:)))