مشخصه که چسناله های من برا هیچکس جذاب نیست. شکایتی هم ندارم. زندگی همینقدر سرشار از تنهاییه.
رفتم امیر رو دیدم. میدونم! اشتباهم رو دارم ادامه میدم تا گندش دربیاد. از اون طرف شب که رسیدم خونه این پسره که باهاش رفتم بیرون زنگ زد و حرف زدیم. نتونستم بهش بگم. که ترجیحم اینه دیگه نبینمش. سخت ترین کار دنیاست برام این کار... اما باید یه جایی اینو مطرح کنم!
آه. امیر مهربانم. مرد ساپورتیو. حیف که دست روزگار ما رو رسوند به اینجا که دوست های معمولی باشیم. تا کی میخوام تو این کثافت غلط بزنم فقط خدا میدونه...
خب هدف اصلی چی بود؟ یادم رفت.
هدف این بود که کسی رو پیدا کنم برای زندگی.
اما این کاریه که الان نمیکنم.
با یه مرد جدید اومدم سر قرار.
طبق معمول دیر کرده...
تو کافه نشستم تا بیاد.
و دارم فکر میکنم.
واسه همین از تنهایی میترسم. چون توش فکر میکنم...
هعییی
قلبم عین بچه ها شده. میگه من امیرو میخوام. میخوام میخوام میخوام. هی بهش میگم صبر! اون هم باید همینقدر بخواد. اما صبر نداره... و خبر بدی که نمیتونم بهش برسونم اینه که اون نمیخواد... به همین سادگی... نمیخواد و منو در به در کرده...
خدایا! همونی که خودت میدونی دیگه. همون...
باید اعتراف کنم در این لحظه که دارم مینویسم هیچ ایده ای از این که ارتباطم با امیر به کجا خواهد رسید ندارم.
من اصلا داشتم فراموشش میکردم که خودش دوباره ارتباط رو شروع کرد.
میترسم و نمیدونم که قراره چی بشه...
فقط میدونم انگار جفتمون از حضور هم لذت میبریم.
امروز موقع خداحافظی دوست داشتم بغلش کنم. خیلی بالا پایین کردم اینکارو بکنم یا نه. اما به این نتیجه رسیدم بهتره این کارو نکنم تا خودش پیش قدم نشده.
اینطوری بهتره...
خدایا چنان کن سرانجام کار...
به هیچکس نگفتم. اما رفتم کلونازپام خریدم. و الان واسه این که به خواب بیخبری فرو برم یه نصفه ازش خوردم. اره هیچ کس نمیدونه. شما فقط بدونین...
سریال مورد علاقه م رو شروع کردم دوباره دیدن. و فهمیدم حس و حال اونو هم ندارم. قبلا چطور سریال میدیدی تو اخه؟ چرا اینطوری شدی اخه؟