مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

190 : و تو گفتی "عجب روزگاریست"...

امروز خیلی ناگهانی حس کردم که چقدر خوب میشد یه حرکتی رو شروع میکردم تو وبم.راستش احساس کردم تو این سرمای زمستون شاید دل خیلیامونم یخ بزنه اصلا!اگه پیشنهادی دارین که تو حوزه وبلاگای خودمون بتونیم اجرا کنیم خیلی عالیه.مثلا یه چیزی تو این مایه ها که قول بدیم با یه دید دیگه به زندگی نگاه کنیم.قول بدیم هر روز حداقل به یک غریبه لبخند بزنیم.قول بدیم به فروشنده های سر چهارراه بیسکویت تعارف کنیم.قول بدیم هر روز یه دلخوشی هرچند کوچیک واسه خودمون داشته باشیم.سعی کنیم هر روزمون انقدر قشنگ باشه که 5 سال دیگه که خواستیم از این روزا حرف بزنیم نگیم همه ش کار کار کار...من اتفاق خیلی خاصی به ذهنم نرسید.واسه همین شما بهش فکر کنید.و اصلا تو وب خودتون شروعش کنید.من هم کاملا پایه ام.واسه این که حالمون بهتر و بهتر بشه(میدونم هست ولی بهتر از اینا حتی:) )

  ادامه مطلب ...

١٨٩ : براى روزى که ندارمت.......

و من هنوز معتقدم...ماندگارىِ یک احساس، در نرسیدن است....

و من هنوز معتقدم...عمق حضور بعضى آدم ها...در نبودنشان است

و من هنوز معتقدم...هیچ آدمى بیخودى پا در زندگى آدم نمى گذارد...

و من هنوز به معجزه معتقدم.و به لحظات طلایى...

و من هنوز خوشحالم که مى توانم نفس هاى کسى را بشمارم در تنهایى هایم.کسى که اگرچه دیگر نیست...اما همینجاست...

و من هنوز دلم را گرم مى کنم به این که هر دویمان در این دنیا نفس مى کشیم

و من هنوز خدا را قسم مى دهم که حواسش باشد به عزیز من...

:)

و من هنوز همان آسمانم...

که فقط کمى بزرگ تر شده است.کمى عمیق تر...کمى آبى تر...که هنوز بین صفحات تقویم به دنبال یک معجزه است.که هنوز دلش را به کوچک ترین ها گرم مى کند.به کوچک ترین دلخوشى هاى ممکن زندگى...به لبخند آدم هاى مهربان.به بوى گل نرگس.به یک هدیه ى کوچک.به یک "چه خوب که هستى" ساده.به یک "دلم برایت تنگ مى شود" ساده!که نون و آب که نمى شود.اما دلگرمى چرا!

به خدایت بگو حواسش به این آسمانِ دل نازک باشد...

به خدایت مى گویم چقدر دلم تنگ مى شود....

١٨٨

چقدر دیگه باید لبمو گاز بگیرم

که یاد بگیرم

بهت فکر نکنم

١٨٧ : اول خودت!

انگار ما آدما یادمون میره....که وقتى به درجات خیلى بالایى از علم، تخصص ، پول ، شهرت و ... میرسیم، هنوز هم آدمیم.هنوز هم در سطوح خیلى خیلى زیادى با آدماى اطرافمون فرقى نداریم.هنوز هم به اندازه ى همون ها آدمیم!!هنوز سرمون درد میگیره، مریض میشیم..هنوز هم از توجه بقیه خوشحال میشیم و از بى توجهیشون دلخور...دوست نداریم کسى از بالا نگاهمون کنه(به هر حال دست بالاى دست بسیار است...) پس چرا خودمون از همون بالا به آدما نگاه میکنیم؟و گند میزنیم؟؟؟:(

شاید باید اینو بنویسم که یه روز اگه به جایى رسیدم و چنین برخوردى داشتم، با این یادداشت خودم رو تنبیه کنم....:)

١٨٧

به آدمى که جلوى بقیه خوشحال باشه و تو تنهاییاش اشک بریزه چى میگن؟

- پروانه ها وقتى میخوان از پیله شون بیان بیرون خیلى درد میکشن؟:(

- واسه خودت زندگى کن!

- یکى هم باید بیاد به من بگه :"آدما ٩٠٪‏ حرفاشون رو اگه قبلش روش عمیقا فکر میکردن، اصلا بیان نمیکردن!" یا "آدما بیشتر وقتا حواسشون نیس چى میگن" یا ...

- آى آدماى مهربون...